شعر آئینی / نمی خواهد دلم دیگرنه دامی نه گریزی را
نمی خواهد دلم دیگرنه دامی نه گریزی را
که مدتهاست در بند است صیاد عزیزی را
نگاهش آنقَدَر شعر و غزل دارد که جز چشمش
نمیفهمند دیگر واژه هایم هیچ چیزی را
همه دنیا زمین خورده به پای او همانجا که
بنا کرده ست نامش سرزمین عشق خیزی را
ببین بخت بد مارا رسیده تا به ما دنیا
عوض کردند رسم خوب ارباب و کنیزی را
ولیکن شکر ساقی راهمان داده ست و در بزمش
به ما دادند هر شب چشمهای باده ریزی را
نه ترس از زندگی دارم نه خوف مرگ در جانم
که حل کرده ست چشمش هر غم ضد و نقیضی را
چه حرزی بهتر از اینکه خود معشوق می خواند
برای هر کدام از عاشقانش " اَلحفیظ " ی را
شعر از وحیده گرجی