اشعار ویژه شب پنجم ماه محرم

کد خبر: 86469
اگر شعر زیبایی ویژه شب پنجم ماه محرم خوانده اید برای استفاده دیگر عزیزان در بخش نظرات آن را ارسال کنید  
وارث

 

این هم از جنس آسمانی هاست

حیدری از عشیره ی زهراست

یاکریم است و با کریمان است
رود نه برکه نه خودش دریاست

خون خیبر گشا به رگ هایش
او که هست؟ از نژاد شیر خداست

با حوانان هاشمی بوده
آخرین درس خوانده ی سقاست

می نویسد عمو و  بر لب او
وقت خواندن فقط فقط باباست

مجتبی زاده ای شبیه حسن
شرف الشمس سید الشهداست

عطری از کوی فاطمه دارد
نفسش بوی فاطمه دارد

کوه آرامشی اگر دارد
آتشی هم به زیر سر دارد

موج سر میزند به صخره چه باک
دل به دریا زدن خطر دارد

پسر مجتبی است می دانم
بچه ی شیر هم جگر دارد

همه رفتند  او فقط مانده
حال تنهاست و یک نفر دارد

آن هم آن سو میان گودالی
لشگری را به دور و بر دارد

آرزو داشت بال و پر بشود
دست خود را رها کند بدود

جگرش بی شکیب میسوزد
نفسش با لحیب میسوزد

می وزد باد گرم صحرا و
روی خشکش عجیب میسوزد

بین جمع سپاه سیرابی
یک نفر یک غریب میسوزد

دست بردار از دلم عمه
که تنم عنقریب میسوزد

روی آن شیب گرم میبینی؟
روی شیب الخضیب میسوزد

سینه اش را ندیدی از زخمِ…
…نوک تیری مهیب میسوزد

چشم بلبل که خیره بر گل شد
ناگهان دست عمه اش شل شد

دید چشمش به آسمان وا بود
تشنه بود و میان خون ها بود

لحظه های جسارت و غارت
در دل قتلگاه بلوا بود

رحم در چشم نا نجیبی نیست
بین خولی و شمر دعوا بود

دید دست جماعتی نامرد
تکه های لباس پیدا بود

لبه ی تیغ ها که پائین رفت
ساقه ی نیزه ها به بالا بود

داد زد حرام زاده نزن
پسرش را ز دست داده نزن

خنده بر اشک های ما نکنید
این چنین با غریب تا نکنید

دست های مرا جدا سازید
تار مویی از او جدا نکنید

پیرمرد است بر زمین خورده
نیزه ی خویش را عصا نکنید

با خدا حرف میزند آرام
جان زهرا سر و صدا نکنید

دستش از کتف او جدا تا شد
باز هم پای حرمله وا شد

حسن لطفی

***

کشته ی دوست شدن در نظر مردان است
پس بلا بیشترش دور و بر مردان است

یازده ساله ولی شوق بزرگان دارد
در دل کودک اینها جگر مردان است

همه اصحاب حرم طفل غرورش هستند
این پسر بچه ی خیمه، پدر مردان است

بست عمامه؛ همه یاد جمل افتادند
این پسر هرچه که باشد پسر مردان است

نیزه بر دست گرفتن که چنان چیزی نیست
دست بر دست گرفتن هنر مردان است

بگذارید ببینند خودش یک حسن است
حرف در خیمه شدن بر ضرر مردان است

گرچه ابن الحسنم پر شدم از ثارالله
بنویسید مرا یابن ابی عبدالله

مصحف ما، چه به هم ریختنت وای عمو
چقدر تیر نشسته به تنت وای عمو

همه ی رخت تو غارت نشده…پاره شده
بس که یکپارچه با پا زدنت وای عمو

آمدم تا که اجازه بدهی و یک یک
نیزه ها را بکشم از بدنت وای عمو

جان نداده همه بالای سرت جمع شدند
چه شلوغ است سر پیرهنت وای عمو

آنقدر نیزه زیاد است نمیدانم که
بکشم از بدنت یا دهنت؟ وای عمو

علی اکبر لطیفیان

****

لب گودال زمین خورد و به دریا افتاد
آنقدر نیزه تنش دید که از پا افتاد

سنگ ها از همه سو سمت عمو آمده اند
یک نفر در وسط معرکه تنها افتاد

بر روی خاک که با صورت خونین آمد
تیرها در همه جای بدنش جا افتاد

در دهانی که پر از خون شده … بی هیچ خبر
نیزه ای آمده و ذکر خدایا افتاد

عرق مرگ نشسته است به پیشانی او
بر سر سینه کسی آمده با پا افتاد

«زیر شمشیر غمش رقص کنان آمده ام»
قرعه ی کار به نام من شیدا افتاد

«بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند»
که چنین پای دم آخرش از پا افتاد

بازویم ارثیه ی فاطمه باشد که کبود
پیش چشمان پُر از گریه ی بابا افتاد

خوب شد مثل پدر مثل عمو عباسم
سر ِمن در بغل حضرت آقا افتاد

خوب شد کشته شدم ، اهل حسد ننوشتند
پسر مرد جمل از شهدا جا افتاد

علیرضا لک

***

دردی به سینه هست که خاکسترم کند
در دستهای محکم تو مضطرم کند

خشکم کند به شعله ی این داغ ماندنم
با ابرهای اشک بیاید ترم کند

آه ای خدا به عمّه چه گویم که لحظه ای
بالم دهد، رها کُنَدم، باورم کند

من می پرم خدا کند او تیغ خویش را
جای عمو حواله ی بال و پرم کند

قیچی زد و برید و مرا تکّه تکّه کرد
اصلاً اراده کرد گلی پرپرم کند

حالا که من به سینه ی زخمش رسیده ام
بگذار، دست های کسی بی سرم کند

علیرضا لک

****

طفلی اگر بزرگ شود با کریم ها
یک روز میشود خودش از کریم ها
عبدلله حسین شدم از قدیم ها
دل میدهند دست عمو ها یتیم ها

طفل حسن شدم بغلت جا کنی مرا
تو هم عمو شدی گره ای وا کنی مرا

آهی که میکِشد جگر من ، مرا بس است
شوقی که سر زده به سر من ، مرا بس است
وقتی تو میشوی پدر من ، مرا بس است
یک بار گفتن پسر من ، مرا بس است

از هیچ کس کنار تو بیمی نداشتم
از عمر خویش ، حس یتیمی نداشتم

دستی کریم هست که نذر خدا شود
وقتی نیاز بود ، به وقتش جدا شود
از عمه ام بخواه که دستم رها شود
هرکس که کوچک است ، نباید فدا شود؟

باید برای خود جگری دست و پا کنم
با دست کوچکم سپری دست و پا کنم

دیگر بس است گرم دلِ خویشتن شدن
آماده ام کنید برای کفن شدن
حالا رسیده است زمان حسن شدن
آماده ی مبارزه ی تن به تن شدن

یک نیزه ای نماند دفاع از عمو کنم؟!
یورش بیاورم ، همه را زیر و رو کنم؟!

آماده ام که دست دهم پای حنجرت
تیر سه شعبه ای بخورم جای حنجرت
شاید که نیزه ای نرود لای حنجرت
دشمن نشسته مستِ تماشای حنجرت

سوگند ای عمو به دلِ خونِ خواهرت
تا زنده ام جدا نشود سر ز پیکرت

این حفره روی سینه ی تو ای عمو ز چیست؟
این زخم ِ روی سینه ی تو ارثِ مادریست
این جای زخم نیزه و شمشیرها که نیست
بر روی سینه ی تو عمو جان جای پای کیست؟

عبداللهت نمُرده ذبیح از قفا شوی
بر روی نیزه های شکسته فدا شوی

علی اکبر لطیفیان

****

این کیست که طوفان شده میل خطر کرده
در کوچکی خود را علمدار دگر کرده

این که برای مادرش مردی شده حالا
خسته شده از بس میان خیمه سر کرده

این کیست که در پیش روی لشگر کوفه
با چه غرور محکمی سینه سپر کرده

آنقدر روی پنجه ی پایش فشار آورد
تا یک کمی قدّ خودش را بیشتر کرده

با دیدنش اهل حرم یاد حسن کردند
از بس شبیه مجتبی عمامه سر کرده

اما تمامی حواسش سمت گودال است
آنجا که حتی عمه را هم خونجگر کرده

آنجا که دستی بر سر و روی عمو میزد
با چکمه نامردی به پهلوی عمو میزد

از این به بعد عمه خودم دور و برت هستم
من بعد از این پروانه ی دور سرت هستم

من در رگم خون علمدار جمل دارم
من مجتبای دوم پیغمبرت هستم

ابن الحسن هستم، عمو ابن الحسینم کرد
عبداللهم اما علیّ اکبرت هستم

دشمن غلط کرده به سمت خیمه ها آید
آسوده باش عمه اگر من لشگرت هستم

گیرم ابالفضل نوامیس تو را کشتند
حالا خودم خدمتگزار معجرت هستم

هرچند مثل من پریشانی ، گرفتاری
گیسو پریشانی مکن تا که مرا داری

عمه رهایم کن مرا مست خدا کردند
اصلاً تمامی مرا قالو بلی کردند

عمه بگو در خیمه آیا نیزه ای مانده؟
حالا که بازوی مرا شیر خدا کردند

بعد از غلاف کوچه ی تنگ بنی هاشم
دست مرا نذر غریب کربلا کردند

آیا نمی بینی چگونه نیزه میریزند
آیا نمی بینی تنش را جا به جا کردند

آیا نمی بینی چگونه چکمه هاشان را
بر سینه ی گنجینه الاسرار جا کردند

علی اکبر لطیفیان

***

در رگ رگش نشانه ی خوی کریم بود
او وارث کمال پدر از قدیم بود
دست عمو به گیسوی او چون نسیم بود
این کودکی شهید که گفته یتیم بود؟

وقتی حسین سایه ی بالای سر شود
کو آن دل یتیم که تنگ پدر شود؟

در لحظه های پر طپش نوجوانی اش
با آن دل کبوتری و آسمانی اش
با حکم عمّه، عمّه ی قامت کمانی اش
بر تل زینبیه بود دیده بانی اش

اخبار را به محضر عمّه رسانده است
دور عمو به غیر غریبی نمانده است

خورشید را به دیده شفق گونه دید و رفت
از دست ماه دست خودش را کشید و رفت
از خیمه ها کبوتر عاشق پرید و رفت
تا قتلگاه مثل غزالی دوید و رفت

می رفت پا برهنه در آن صحنه ی جدال
می گفت عمّه، جانِ عمو کن مرا حلال

دارد به قتلگاه سرازیر می شود
مبهوت تیر و نیزه و شمشیر می شود
کم کم خمیده می شود و پیر می شود
یک آن تعلّلی بکند دیر می شود

در موج خون حقیقت دریا نشسته است
دورش تمام نیزه و تیر شکسته است

دستش برید و گفت: که ای وای مادرم
رنگش پرید و گفت: که ای وای مادرم
در خون طپید و گفت: که ای وای مادرم
آهی کشید و گفت: که ای وای مادرم

وقتی که ضربه آمد و بر استخوان نشست
در عرش قلب فاطمه چون پهلویش شکست

خونش حنا به روی عمویش کشیده است
از عرش، آفرین پدر را شنیده است
مشغول ذکر بانوی قامت خمیده است
تیری تمام قد به گلویش رسیده است

تیری که طرح حنجره اش را بهم زده
آتش به جان مضطر اهل حرم زده

یعقوب را بگو که دو تا یوسفش به چاه
ماندند در میانه ی گرگان یک سپاه
فریاد مادرانه ای آید که: آه، آه
دارد صدای اسب می آید ز قتلگاه

ده اسب نعل خورده و سنگین تن آمدند
ارواح انبیا همه با شیون آمدند

محسن عرب خالقی

***

می‌روم بی‌قرار و بی پروا
می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی
می‌روم که دلم شده دریا
می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی
**
می‌روم عاقبت به خیر شوم
همدم قاسم و زهیر شوم
واپسین لحظه های عاشورا
می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی
**
هر دلی در خروش می‌آید
غیرت من به جوش می‌آید
قد و بالام کوچک است اما
می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی
**
بعد عباس و قاسم و اکبر
آه دیگر پس از علی اصغر
بی فروغ است پیش من دنیا
می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی
**
صبر کردن دگر حرام شده
آه حجّت به من تمام شده
بشنوید این صدای قلبم را
می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی
**
هر طرف تیر و نیزه و دشنه
همه لشکر به خون او تشنه
مانده تنها عموی من تنها
می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی
**
منم و بغض ناگزیری که …
منم و لحظه خطیری که …
چشم دارد به دست من بابا
می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی
**
می‌دهم من تمام هستم را
سپرش می‌کنم دو دستم را
در رگم خون مادرم زهرا
می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی
**
بین طوفان نیزه و خنجر
می‌روم تا شوم چنان اکبر
ارباً اربا ، مقطع الأعضاء
می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی

یوسف رحیمی

****

پا گرفته در دلم آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتش دان شده

اشکهایم می چکد بر لبت یعنی که باز
آسمان تشنه ام موسم باران شده

بین این گودال سرخ در دل این قتلگاه
دیدمت تنهاترین غرق در طوفان شده

صد نیستان ناله را هر نفس سر می دهم
بی سر و سامان توست آه سرگردان شده

یک طرف من بودم و عمّه ای دل سوخته
یک طرف امّا تو و خنجری عریان شده

نیزه ای خون می گریست پای زخم کاریش
قصد زخمی تازه داشت دشنه ای پنهان شده

حال با دستت بگیر در میان تیغ ها
زیر دستی را که از پوست آویزان شده

حسن لطفی

***

ز بس که میل عسل کرده ساغر آورده
نشان سرخی خون برادر آورده

به وقت باختنِ جان مقلّد عباس
فقط نه دست؛ به پای عمو سر آورده

شتاب کرده غیورانه سوی قربانگاه
دلی برای سپردن به دلبر آورده

رسید و دید که افتاده است و میزندش
به هرچه همرهش این فوج لشگر آورده

میان هلهله ها با عموی خود میگفت:
نگاه غربتت آه از دلم برآورده

هزار زخم دهن باز کرده ات دیدم
شکاف قلب تو اشک مرا در آورده

چقدر خولی و شمر و سنان نمیدانند
چه ها به روز شما داغ اکبر آورده

بمیرم این همه سنگت زدند نامردم
چقدر پهلویت از نیزه پر در آورده

با چکمه اش که لگد میزند به پهلویت
تو را به یقین یاد مادر آورده

سپر برای تو بازوی کوچم ؛دشمن…
…. اگر برای گلوی تو خنجر آورده

برای تیر سه پهلوش؛ من هم آوردم
به سینه ی تو گلویی که اصغر آورده

****

پا برهنه شد و به میدان زد
داد می زد : عمو رسیدم من
دست ِمن هست؛ پس نبُر دیگر
تیغ زیر گلو رسیدم من

تا بیایم غریب لب تشنه
با خدا درد ِدل مفصل کن
با مناجات گوشه ی گودال
نیزه ها را کمی معطل کن

چقدر دیر آمدم! تیغی
بوسه بر دست مهربانت زد
قاری خوش صدای ِ آل الله
چه کسی نیزه بر دهانت زد!؟

چند خط شکسته ی ممتد
شکل زخم عمیق ِ پیشانیت
بی علمدار بودن خیمه
علت اصلی پریشانیت

نیزه های شکسته می بینم
لب ِ گودال و داخل ِ گودال
چادر زینب تو خاکی شد
روی ِ تل مقابل گودال

برق یک شیء ِ آهنین دیدم
کاسه ای آب شاید آوردند!؟
نه عموجان! خیال خامی بود
تازه یک خنجر ِ بد آوردند

دشنه ای کُند می رسد از راه
نیت کشتن تو را دارد
چقدر زخم خورده ای! ای وای
خواهرت خیمه بوریا دارد !؟

سایه ی چکمه ای مرا ترساند
حق بده، خصلت یتیم این است
صحنه ی غارت عبای شما
دیدن و باورش چه سنگین است

حول و حوش هزار و نهصد بود
زخمهای تو را شمردم من
احتیاجی به تیر حرمله نیست
ای عموی  ِغریب، مُردم من

وحید قاسمی

****

می رسد از گوشه مقتل صدای مادرش
ای زنا زاده بیا و دست بردار از سرش

گیسوان مادر ما را پریشان می کنی
بی حیا با خنجرت بازی مکن با حنجرش

تو نمی بینی مگر غرق مناجات است او
پای خود برداراز روی لبان اطهرش

دل مسوزان بی حیا عمه تماشا می کند
با نوک نیزه مکن پهلو به پهلو پیکرش

دست من از پوست آویزان به زیرتیغ تو
تا سپر باشد برای ناله های آخرش

نیزه بازی با تن بی سر زمن آغاز کن
طعمه  نیزه  مگردانید جسم اصغرش

از ضریح سینه اش برخیزای چکمه به پا
پای خود مگذار روی بوسه پیغمبرش

دیر اگر برخیزی ازجای خودت یابن الدعی
عمه نفرین کرده دست خود برد بر معجرش

قاسم نعمتی

****

غیرت خاکسترش رنگ دگر داشت
شعله ی بال و پرش میل سفر داشت

آنکه در این یازده سال یتیمی
تا که عمو بود انگار پدر داشت….

….از چه بماند در این خیمه ی خالی
آنکه ز اوضاع گودال خبر داشت

گفت: به این نیزه ی خشک و شکسته
تکیه نمی زد عمو یار اگر داشت

رفت مبادا که بگویند غریب است
یا که بگویند عمو کاش پسر داشت

آمد و پیشانی زخمی شه را
از بغل دامن فاطمه برداشت

دید که از شدت ضربه ی نیزه
زخم عمیقی عمو پشت کمر داشت

دید که شمشیر کُند ته گودال
حنجره ی شاه را زیر نظر داشت

در وسط بهت دلشوره ی زینب
شکر خدا دست ‍، یعنی که سپر داشت

علی اکبر لطیفیان

****

هر چند به یاران نرسیدم که بمیرم
دیدار تو میداد امیدم که بمیرم

دیدم که نفس می زنی و هیچ کست نیست
من یک نفس این راه دویدم که بمیرم

با هر تب افسوس نمردم که نمردم
در خون تو این بار امیدم که بمیرم

با دیدن هر زخم تو ای مزرعه زخم
از سینه چنان آه کشیدم که بمیرم

می گفتم و می سوختم از ناله زینب
وقتی زتنت نیزه کشیدم که بمیرم

شادم که در آغوش تو افتاده دو دستم
در پای تو این زخم خریدم که بمیرم

حسن لطفی

****

عمو رسیدم و دیدم؛ چقدربلوا بود
سر تصاحبِ عمامه ی تو دعوا بود

به سختی از وسط  نیزه ها گذر کردم
هزار مرتبه شکر خدا کمی جا بود

ثواب نَحر گلویت تعارفی شده بود
سرِ زبان همه جمله ی – بفرما- بود

عمو چقدر لبِ خشکتان ترک دارد
چه خوب می شد اگر مشک آب سقا بود

زنی خمیده عمو رد شد از لبِ گودال
نگاه کن؛ نکند مادر تو زهرا بود

برای کشتن تان تیغ و نیزه کم آمد
به دست لشگریان سنگ و چوب حتی بود

تمام هوش و حواس سپاه کوفه و شام
به فکر جایزه ی بردن سر ما بود

بلند شو؛ که همه سوی خیمه ها رفتند
من آمدم سویِ گودال، عمه تنها بود

وحید قاسمی

****

جــلـوه ی ذات کــبــریــا شــده ای
کعبه ی تیـغ و نیـزه هـا شـــده ای

زیـر ایـن چکمه های زبر و خشن
مثـل قـالـی نــخ نــما شـده ای

چقدر نیزه خورده ای!چه شده؟
دم عـصــری پر اشتها شده ای

نیــزه ای بوسـه زد به لعل لبت
مــاه زینـب چه دلـربا شـده ای!

همـه ی مـوی عمه گشـته سپید
خـوب شد خمره حنا شده ای

کــاوش تیــغ هـا برای زر است
تــو مــگر معــدن طلا شده ای؟

نـقـشه ی ری خطـوط زخـم تنـت
پس برای همین تو تا شده ای؟!

بـا تقــلا و دسـت  و پــا زدنــت
بــاعــث گـریــه ی خــدا شـده ای

وحید قاسمی

****

لشگریان خیره سر،چند نفربه یک نفر؟
فاطمه گشته خون جگر،چند نفر به یک نفر؟

خواهر دل شکسته اش،همره دختران او
زند به سینه و به سر،چند نفر به یک نفر؟

بین زمین وآسمان،جنت و عرش وکهکشان
پر شده است این خبر:چند نفر به یک نفر؟

حور و ملک به زمزمه-وای غریب فاطمه-
حضرت خضر نوحه گر،چند نفر به یک نفر؟

آه و فغان مادرش،به قلب سنگی شما
مگر نمی کند اثر؟چند نفر به یک نفر؟

عمو رمق ندارد و، همه هجوم می برید!
مرد نبردید اگر؟چند نفر به یک نفر؟

یاد مدینه زنده شد،روضه ی رنج فاطمه
که ناله زد به پشت در،چند نفر به یک نفر؟

وحید قاسمی

***

یک نفس آمده ام تا که عمو را نزنی
که به این سینه ی مجروح تو با پا نزنی

ذکر لا حول ولا از دو لبش می بارد
با چنین نیزه ی سر سخت به لبها نزنی

عمه نزدیک شده بر سر گودال ای تیغ
می شود پر به سوی حنجره حالا نزنی؟

نیزه ات را که زدی باز کشیدی بیرون
می زنی باز دوباره نشد آیا نزنی؟

من از این وادی خون زنده نباید بروم
شک نکن اینکه پرم را بزنی یا نزنی

دست و دل باز شو ای دست بیا کاری کن
فرصت خوب پریدن شده! در جا نزنی

علیرضا لک

****

در سرش طرح معما می کرد
با دل عمه مدارا می کرد

فکر آن بود که می شد ای کاش
رفع آزار ز آقا می کرد

به عمویش که نظر می انداخت
یاد تنهایی بابا می کرد

دم خیمه همه ی واقغه را
داشت از دور تماشا می کرد

چشم در چشم عزیز زهرا
زیر لب داشت خدایا می کرد

ناگهان دید عمو تا افتاد
هر کسی نیزه محیا می کرد

نیزه ها بود که بالا می رفت
سینه ای بود که جا وا می کرد

کاش با نیزه زدن حل می شد
نیزه را در بدنش تا می کرد

لب گودال هجوم خنجر
داشت عضوی ز تنش وا می کرد

هر که نزدیکترش می آمد
نیزه ای در گلویش جا می کرد

زود می آمد و می زد به حسین
هر کسی هرچه که پیدا میکرد

آنطف هلهله بود و این سو
ناله ها زینب کبری میکرد

گفت ای کاش نمی دیدم من
زخمهایت همه سر وا می کرد

احسان محسنی فر

***

از غم بی کسی ات حوصله سر می آید
دست و پا میزنی و خون به جگر می آید
در قدوم تو سر انداختن و جان دادن
به خدا از من عاشق شده بر می آید
یادگار حسنت بی زره و بی شمشیر
سر یاری تو از خیمه به سر می آید
پاره گشته لب خشکیده ات از تیر بگو
کاری از دست من خسته اگر می آید
کوهی از نیزه و شمشیر به دورت بس نیست
هیزم و سنگ ز هر سو چقدَر می آید
آه از این همه زخمی که به پیکر داری
بیشتر سینه ی زخمت به نظر می آید
هر نفس از دهنت خاک برون میریزد
اشک از دیده نه خونابه جگر می آید
نیزه حالا که تنت را به زمین دوخته است
به هوای سر تو چند نفر می آید
تیر در حال فرود است گلویت ببُرد
عمو از بازوی من کار سپر می آید
دست من مثل سر اصغرت آویزه به پوست
یادم از کوچه و از آتش و در می آید
کاش با چادر خود عمه ببَندد چشم
مادری را که به دیدار پسر می آید

***

دردی به سینه هست که خاکسترم کند
در دستهای محکم تو مضطرم کند
خشکم کند به شعله ی این داغ ماندنم
با ابرهای اشک بیاید ترم کند
آه ای خدا به عمّه چه گویم که لحظه ای
بالم دهد، رها کُنَدم، باورم کند
من می پرم خدا کند او تیغ خویش را
جای عمو حواله ی بال و پرم کند
قیچی زد و برید و مرا تکّه تکّه کرد
اصلاً اراده کرد گلی پرپرم کند
حالا که من به سینه ی زخمش رسیده ام
بگذار، دست های کسی بی سرم کند

علیرضالک

***

همه رفتند و تنها مانده ام من
اسیر درد و غم ها  مانده ام من
علی اصغر شش ماهه هم رفت
ولی از کاروان جا مانده ام من

گذشته کار من از صبر و طاقت
شده اندوه و داغم بی نهایت
ندارم این قدر طاقت، ببینم
به دست عمه زنجیر اسارت

اگرچه آخرین یار عمویی
ولی نزد خدا با آبرویی
دوباره حرمله می آید از راه
دوباره روضه ی تیر و گلویی

یوسف رحیمی

***

وقتی تمام لشگریان هار میشوند 
دور و بر عمو همه خونخوار میشوند
امثال شمر و حرمله بیکار میشوند 
از نو دوباره وارد پیکار میشوند

باید برای شاه غریبم سپر شوم 
باید که آماده ی رفع خطر شوم

ای وای از آن اراذل بی چشم و روی پست 
ای وای از آن که راه ورا سوی خیمه بست 
ای وای از آن سه شعبه که بر سینه اش نشست
ای وای ز پاره سنگ که رسید وسرش شکست

ای وای زخون ، خون خدایی که سکه شد 
عمه ببین عموی گلم تکه تکه شد

سوگند میدمت که رهایم کن عمه جان 
سوگند میدمت که فدایم کن عمه جان
نذر امیر کرببلایم کن عمه جان 
آخر شهید خون خدایم کن عمه جان

دشمن شکسته است سرش را، سرم فداش 
هستی من بود… پدر و مادرم فداش

دنبال من نیا به سرت سنگ میزنند 
کفتارها به معجرتان چنگ میزنند 
باتیر وتیغ و نیزه نماهنگ میزنند 
این ها یکی شدند و هماهنگ میزنند

من میروم فدایی آقای خود شوم 
نه ، میروم فدایی بابای خود شوم

گودال میروم سپر حنجرش شوم 
گودال میروم که فدای سرش شوم 
مانده ست بی زره ، زره پیکرش شوم 
یا نه فقط دست به کمک مادرش شوم

وقتش رسیده در بغلش دست و پا زنم 
وقتش رسیده مادر خود را صدا زنم

ملعون رسید؟ فدای سرت غصه ای نخور 
خنجر کشید؟ فدای سرت غصه ای نخور 
دستم برید ؟فدای سرت غصه ای نخور
حلقم درید؟ فدای سرت غصه ای نخور

هرچند به زخم نیزه من عادت نداشتم 
اما به من حق بده طاقت نداشتم

***

می رسد از گوشهٔ مقتل صدای مادرش
ای زنا زاده بیا و دست بردار از سرش
گیسوان مادر ما را پریشان می کنی
بی حیا با خنجرت بازی مکن با حنجرش
تو نمی بینی مگر غرق مناجات است او
پای خود بردار از روی لبان اطهرش
دل مسوزان بی حیا عمه تماشا می کند
با نوک نیزه مکن پهلو به پهلو پیکرش
دست من از پوست آویزان به زیر تیغ تو
تا سپر باشد برای ناله های آخرش
نیزه بازی با تن بی سر ز من آغاز کن
طعمه نیزه مگردانید جسم اصغرش
از ضریح سینه اش برخیز ای چکمه به پا
پای خود مگذار روی بوسه پیغمبرش
دیر اگر برخیزی از جای خودت یابن الدعی
عمه نفرین کرده دست خود برد بر معجرش

***

کِل کشیدند که حس کرد عمو افتاده
نگران شد نکند چنگِ عدو افتاده
پر گرفت از حرم و عمه به گَردش نرسید
دید از اسب به گودال به رو افتاده
سنگ و تیر از همه سو خورده، سنان از پهلو
لشکری زخم به جان و تنِ او افتاده
پاره شد بندِ دلش از تهِ دل آه کشید
سایه ی تیغ به گودیِ گلو افتاده
شمرها نقشه کشیدند که حالا چه کنند
دید تا قرعه به پیچاندۀ مو افتاده

خویش را در وسطِ معرکه انداخت و بعد
در شبِ گریه حماسی غزلی ساخت و بعد

سنگ دل تیغ کشیدی که سرش را بِبَری؟
هر قَدَر سهمِ تو شد بال و پرش را  بِبَری؟
دست و پا می زند و آخرِ کارش شده است!
پاک وحشی شده ای تا جگرش را بِبَری؟
با وجودی که ندارم زِرِه و تیغ مگر
مُرده باشم بگذارم که سرش را بِبَری
همه ی عمر به چَشمِ پسرش دیده مرا
سعی کن از سرِ راهت پسرش را بِبَری
سپر افتاده ز دستش، سپرش می گردم
باید اوّل بزنی تا سپرش را بِبَری

در خورش نیست اگر بازوی آویز به پوست
جانِ ناقابلِ من هدیه ی ناچیزِ عموست

می شود لایق قربانی دلبر باشم
آخرین خاطره ی این دمِ آخر باشم
لذتی بهتر از این نیست که با سینه ی سرخ
در پری خانه ی چَشمِ تو کبوتر باشم
آخرین خواسته ی من به یتیمی این است
به رویِ سینه ی پُر مِهرِ تو بی سر باشم
اسب ها نعل شده راهی گودال شدند
بین این قائله ی سخت چه بهتر باشم
به تلافیِ در آوردنِ تیر از گلویم

می شود از سر نِی سایه ی اصغر باشم؟