متن روضه های شب سوم ماه محرم سال 1397

کد خبر: 94490
وارث

متن برخی روضه های خوانده شده در شب سوم ماه محرم سال 1397 به شرح زیر می باشد:

 شبِ سوم ماهِ محرم سال 1397 حاج محمد رضا طاهری

در حلقۀ زنجیر بازو دردسر داشت

 با زجر گوش و چشم و ابرو دردسر داشت

 

*نانجیب وقتی سیلی زد ، دیگه گوشاش نمی شنید .. هم سوی چشماشُ گرفت .. هم چنان گوشۀ چشماش ورم کرد .. هی میگفت عمه .. اگه بابام بیاد نمی خوام اینطوری منو ببینه ...*

 

هر کار می کردم جلو چشمش نباشم

آن بد دَهانِ پستُ وحشی دردسر داشت

 

هی زخم رویِ زخم خوردم ، لب گزیدم

آخر به هر کس میزدم رو ، دردسر داشت

 

از هر که می شد بی هوا خوردم کشیده

خیلی برایم چشم کم سو دردسر داشت

 

*به خدا هر چی برات بگم از روضۀ سه ساله کم گفتم .. هر چی برات بگم ، تازه خیلی از روضه جا میمونه ... بابا .. بابا .. (بعضی بیتارو باید هی بخونی گریه کنی ، من رد میشم)..*

 

نگذاشت چکمه روی پا باشم نیفتم

هر چند رفتن رویِ زانو دردسر داشت

 

بر خاک و سنگِ سردِ شبهایِ خرابه

خوابیدن و گشتن به پهلو دردسر داشت

 

تا کاخ رفتن از مسیرِ کوچه بازار

بینِ شلوغی ، بی حیایی دردسر داشت

 

با این لباسِ پاره در انظار رفتن

بی گوشواره بی النگو دردسر داشت

 

گیرم که دستِ بسته ام بالا می آمد

با آستین پوشاندن رو دردسر داشت

 

آی حسین ...

 

*خواهرا براش گریه کنن ، مخصوصاً اگه امشب دختر کوچولوت اومد رو زانوت نشست ، می خواستی موهاشُ شانه بزنی ، یه گره تو مو بیفته میخوای شونه بزنی دختر دادش هوا میره ... این موها سوخته شده ..*

 

شبها که عمه روی زانو می نشاندم

دستش برایِ شانۀ مو دردسر داشت

 

________

 

خیلی سخته ، یه دختر بی گوشواره باشه

خیلی سخته ، لباساش همه پاره باشه

خیلی سخته ، که تو صحرا آواره باشه

 

از اون شب تو بیابون ، میسوزه صورتِ من

ساکتم چون نمی خوام ، معلوم شه لکنت من

 

تو هم ساکت نشستی ، می دونم نازنینم

میخوای جایِ خالی ، دندوناتُ نبینم ..

 

بابا بابا حسین جان ...

 

خیلی سخته ، تو گوشِ یه دختر باشه زیورت

خیلی سخته ، ببینی یه دختر رو با معجرت

خیلی سخته ، که دست یکی باشه انگشترت

 

*تموم مسیر ساربان هی انگشترتُ نشونم می داد .. داره تموم میشه روضه ، حواست هست؟ *

 

وقتی تو کوچه بازار ، بالای نیزه بودی

دیدم افتاد سرت با ، سنگایِ اون یهودی

 

تو عمامه نداری ، من هم معجر ندارم

گفتن حرفِ تنورُ ، اما باور ندارم ...

 

*تا امشب باور نداشتم ، اما الان نگاه می کنم می بینم صورتت سوخته بابا .. هی دست رو صورت می کشید ..یا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذی قَطع وَ رِیدَیْكَ ! یا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذی خَضَبكَ بِدِمائكَ! یا أبتاهُ مَنْ ذَا الَّذی أَیتمنی علی صِغَر سِنّی! یَا أبَتَاه! لَیْتَنِی كنت قَبْلَ هَذَا الْیَومِ عمیا .. ای کاش قبل از اینکه من تو رو به این حال ببینم چشمام کور میشد ...

 

همه منتظرن ، دور سر و این بچه ، ببینن چکار می کنه .. اول خم شد لب هاشُ رو لبِ بابا گذاشت .. تا لب هاشُ برداشت خونهارو از رو لبش پاک کرد .. دید لبها ترک ترک شده ... مقاتل نوشتند دیدن رقیه دستشُ مشت کرد ، انقدر تو دهان خودش زد لبهاش غرق خون شد ... گفت حالا شکل خودت شدم ... پاشد رو پا ، دور سر طواف کنه . زین العابدین داره می بینه ، عمه داره می بینه ، نمی دونن چند دور ، دور این سر گشت .. یه وقت دیدن دختر رو زمین افتاد ... جلو اومدن دیدن سر یه طرف افتادِ ....

 

شبِ حضرت رقیه ، همۀ شهدایِ مدافعِ حرم و یاد کنیم ، الان جاشون خالیِ ... همه شونُ سهیم کنید ، صدات برسه به خرابه ...

یا حسین ....

*************** 

 شبِ سوم ماهِ محرم سال 1397 سید مجید بنی فاطمه:

 

یه نگاه کرد ، گفت عمه،اینا فکر میکنن من سه سالم و بچه ام .. میخوای شام و رو سرشون خراب کنم ؟.. میخوای یه کاری کنم همۀ تاریخ بگن اینا اسیر رقیه بودن ... همۀ عالم اسیر رقیه ان ... گفت همون کاری که مادر پهلو شکستمون کرد میکنم ... انقده گریه کرد ... هرکاری میکردن یزید خوابش نمیبرد هی از خواب میپرید ... گفتن چته چرا نمیخوابی؟ گفت این صدا گریۀ کیه نمیزاره من بخوابم ؟...

گفتن یزید این صدا دختر حسین،من یه جمله میگم خودت دیگه برو تا تهش،همۀ عالم اگه یه بابا صورتش زخمی باشه از بچش میپوشونه ، میگه دخترم زودی میترسه زودی غصه میخوره، نانجیب میدونی چی گفت ، گفت برا چی گریه میکنه،گفت بهونۀ باباش و میگیره گفت اینکه کاری نداره سر بریده رو براش ....

 

ریختن تو خرابه ، اول همه رو زدن .. یه تشتی گذاشتن جلوش گفتن اینم باباتِ ... دیدی وقتی تو روایات تو تاریخ اومده گفته عمه من که غذا نخواستم آره ، تا سر و آوردن .. خرابه بویِ نون گرفت،آخه سری که تو تنورِ خولی رفته ... این بچه روپوش و کنار زد ... عمه این بابایِ منه؟ .. "مَنِ الَذّی اَیتَمَنی عَلی صِغَرِ سِنّی"

حسین...*

*************

 شبِ سوم ماهِ محرم سال 1397 سید رضا نریمانی

حالا از مسیر نجف تا کربلا چی میخای بگی؟

*

هر ستونی می روم یادِ رقیه می کنم،یادت باشه ها شب سوم قول دادیا .. تو این مسیر بگو :*

 

 هر ستونی میدوم یاده رقیه می کنم ... 

 

*بعد هی بشین به کف پاهات نگاه کن ...*

 

خوابم بهم ریخته .. اعصابم بهم ریخته

پاهام آبله دارن نمیزارن که بخوابم ...

 

*زود وارد روضه شدم ...*

 

هر ستونی می روم یاد رقیه می کنم

روضه خوانِ عمۀ ناقه سوارت می شوم

 

*بسه دیگه ، امشب شب روضه ست*

 

بابایی .. عجب سری به ما زدی

بابایی .. به دیدنم خوش اومدی

بابایی .. مشکلِ غربتم دو حرفِ

 

بابایی .. یه دست بکش رویِ سرم

بابایی .. موهامُ شونه کن یکم

بابایی .. یه بار دیگه منو بغل کن

 

*بابا یه گزارش از سفر بهت بدم؟*

 

خبر داری ، دلم گرفته این شبا شدیداً

به زخم من همه نمک پاشیدن

چادرمُ تو ازدحام کشیدن ...

 

*امشب شبِ داد زدنه .. شب ضجه زدنه ...*

 

میدونی ، چرا دلم گرفته باز میدونی؟

کسی منو بازی نداد میدونی ..

 

یکم بچه گونه بخونم ؟...من میرم و بیا یکم بیا دنبالِ من کن ...بابا یه شب تو صحرا گم شدم ... اونا که دختر دارن میفهمن ... دختر که زمین بیفته آنقد میمونه تا بابا بیاد بغلش کنه ... نمیره جایی ، میگه حتماً بابا بیاد بغلم کنه .. بابا وقتی از ناقه افتادم آنقدر صبر کردم بیای .. هی تو صحرا صدات میکردم اَبا .. اَبا .. بابا ..بابا ... دیدم یه سیاهی از دور داره میاد ، اما دیدم داره میدوه ... گفتم نه این بابایِ من نیست ... چرا اینجوری داره با غضب میاد ... بابا تا بهم رسید ... تو کامل بهایی میگه ، شیخ طبری میگه اول موهاشُ گرفت .. (منتظر چی هستی؟) بابا ...

 

میدونی ، به قامتم میخندیدن میدونی

به لکنتم میخندیدن باباجون

یه فکری هم به حالِ من کن

 

به روم نیار ، درسته کل صورتم کبوده

این همه سیلی حق من نبوده

روسری مُ یه بی حیا ربوده ..

 

*یکم آروم تر روضه بخونم ، بدجور دارید گریه میکنی من می ترسم ..*

 

مرا ببخش به مهمانیِ تو برنخورد

طبق به درد منو سفرۀ سحر نخورد

 

غذا طلب ننمودم مگر نمیدانی

رقیه هیچ به جز لقمۀ پدر نخورد

 

دمار از همۀ مردمش درآورم من

به شهر شام دوباره رهم مگر نخورد

 

همیشه چشم من از ازدحام میترسد

 

*با کنایه میگم زودم رد میشم ، اگه متوجه شدی حرفه منو تا سحر گریه کن ..*

 

همیشه من از ازدحام میترسید

که یک زمان تنم آنجا به یک نفر نخورد

 

بلد شدم بنویسم فرات ، بابا ، آب

و ان یکاد بخوان دخترت نذر نخورد

 

****************

 شبِ سوم ماهِ محرم سال 1397 حاج حسین سازو

یتیم باشی و حالت خراب دردسر است

میان دشت ببینی سراب دردسر است

 

به رویِ خارِ مغیلان دویده میفهمد

نبود مرهم بر التیام دردسر است

 

اگر که لب نزنی مدتِ مدیدی به آب

به پیشِ چشمِ تو نوشند آب دردسر است

 

شمارشِ ضرباتِ عدو به پیکرِ من

که گشته بی عدد و بی حساب درسر است

 

تمامِ نظمِ تنم را لگد بهم زده است

ورق ورق شده باشد کتاب دردسر است

 

کبود گشته رُخم بس که خورده ام سیلی

به پشتِ اَبر رود آفتاب دردسر است

 

چهل شب است که یک لحظه ام نخوابیدم

به رویِ محملِ عریان چو خواب دردسر است

 

*تو همۀ این چهل شب ، یه دفعه رو محمل خوابم برد .. ای کاش اون شب نخوابیده بودم ... از بس که اهل کاروان خسته بودن اصلاً هیچ کسی نفهمید من افتادم رو خاکا .. قافله رفت رفت .. یه وقت دیدن شترا دیگه حرکت نمی کنن ... ساربان ها هر کاری کردن نتونستن قافله رو حرکت بدن رسیدن خدمتِ امام سجاد آقاجان چه خبره؟ فرمود حتماً یه نفر جامونده از قافله ... یکی صدا زد رقیه رو نمیبینیم ... گفتن آقاجان کجا دنبالش بگردیم ؟.. فرمود ببینید بابام کجا رو داره نگاه میکنه ...*

 

چهل شب است که یک لحظه ام نخوابیدم

به رویِ محملِ عریان چو خواب دردسر است

 

هزار مرتبه شکرِ خدا که مویم سوخت

به مو بیفتد اگر پیچ و تاب دردسر است

 

نگاه کردنِ راسِ علی رویِ نیزه

ز راهِ دور برایِ رباب دردسر است

 

کجاست تا که تماشا کند عمو عباس

برایِ عمه نبودِ حجاب دردسر است

 

گذر زکوچۀ تنگِ یهود بیشتر از

کنیز گشتن و بزمِ شراب دردسر است

 

*بابا دیدم عمه م خیلی خجالت می کشه .. همۀ بچه ها به عمه پناه می بردن اما یه وقتی پیش اومد دیدن عمه خمیده خمیده دو دست رویِ سر گذاشته ... بچه ها حلقه باز کردن ، زینب اومد بینِ دخترا نشست .. لذا اون شب تو خرابه وقتی براش سرِ بریده آوردن .. گفت عمه جان امشب یه کاری میکنم همۀ کاروان راحت شن از دستم .. دیگه برا کسی مزاحمتی نداشته باشم .. دیگه دردسری نداشته باشم ... همچین که سرِ بابا رو آوردن براش یه نگاهی کرد .. راوی میگه هی خیره خیره نگاه کرد به سر .. هی تو دهانش میزد ... دستشُ میگرفتن .. ببین با لب و دندانِ بابام چه کردن ... ای حسین ...*

*************** 

 شبِ سوم ماهِ محرم سال 1397 حاج میثم مطیعی

 

راه درازی داشتیم از کربلا تا شام

سوزی و سازی داشتیم از کربلا تا شام

 

بر نیزه میرفتی و با زلف پریشانت

راز و نیازی داشتیم از کربلا تا شام

 

*بابا .. بابا ..

 

شما چیزی نپرس از گوشواره

من هم نمیگیرم زِانگشتر سراغی

بابای من ،مهربونِ من ...

بر نیزه میرفتی و با زلفِ پریشانت

راز و نیازی داشتیم از کربلا تا شام

حسین جان ، حسین جان ..

 

بابای من، بابای من*

 

چیزی نمی گفتیم هر چه زخم میبردیم

 

ما چیزی نمیگفتیم ولی مارو میزدن، عمۀ ما به جایِ ما کتک خورد، بابا همش عمه رو میزدن، ای غیرت الله! یا قمر العشیره ؛ عمو کجایی؟ بیا بیا! عمه رو میزدن، مارو میزدن...

 

چیزی نمیگفتیم هر چه زخم میبردیم

با گریه رازی داشتیم از کربلا تا شام

 

در هر زمین خوردن ، خدا را سجده میکردیم

 

*بابا اینا یه جوری مارو میزدن، ما همش به سجده می افتادیم.. هی صدا میزدیم: الهی رضاً برضاك، تسلیماً لأوامِرِك،لا معبود سواك، یا غیاثَ المستغیثین*

 

در هر زمین خوردن ، خدا را سجده میکردیم

دائم نمازی داشتیم از کربلا تا شام

 

منبع:باب الحرم


افزودن دیدگاه جدید

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.