آقای حسن زاده با این کارهایش می خواهد به خدمت امام زمان برسد؟
آیت الله حسن زاده آملی روند کارشان اینگونه بود که تابستان وقتی حوزه های علمیه قم تعطیل می شد به روستای خود که اطراف لاریجان آمل بود می رفت. شاگردانش نیز به آنجا می رفتند و درس و بحثشان در همان جا برقرار بود. کارشان هم این بود که صبح با شاگردان خود درس داشت و در ظهر هم بعد از خواندن نماز و خوردن غذا کمی استراحت می کردند. در شب هم منبر و سخنرانی داشتند.
ایشان فرمودند که من در یکی از این روزها بعد از اینکه درس صبح را تمام کردم به خانه رفتم و بعد از نماز و غذا خواستم کمی استراحت کنم . به استراحت بعد از ظهر خیلی احتیاج داشتم چون اگر نمی خوابیدم کسل می شدم. درحین استراحت من، فرزندان مشغول بازی بودند و دادوفریاد می کردند. من عصبانی شدم و برخاستم و به آنها پرخاش کردم( البته کسانی که ایشان را می شناسند می دانند که شخصیت ایشان خیلی لطیف است و دل بسیار پاکی دارند)، و دوباره به جای خود رفتم تا استراحت کنم. آنقدر وجدانم ناراحت بود که چرا به بچه پرخاش کردم. چون این شلوغ کاری اقتضای سن کودکان است. از شدت ناراحتی نتوانستم بخوابم. بلند شدم و به بیرون رفتم. یک جعبه شیرینی گرفتم تا این ناراحتی را از دل آنها بیرون بیاورم. اما خودم راضی نشدم چون دلی که شکست با یک جعبه شیرینی درست نمی شود. به همسرم گفتم من طی دویاسه روز به مسافرتی می روم. از لاریجان به آمل رفتم و از آنجا بلیط تهران را گرفتم و به سوی تهران روانه شدم از تهران هم بلیط تبریز گرفتم و به سمت تبریز حرکت کردم. در آنجا نزد استادم آیت الله سیدمحمدحسن الهی طباطبایی (برادرعلامه سیدمحمدحسین طباطبایی) رفتم که از اولیای الهی بودند. در زدم و خود ایشان آمدند. تا مرا دیدند فرمودند آقای حسن زاده شما کجا و اینجا کجا! شما باید الان آمل باشید نه در تبریز. عرض کردم اگر اجازه دهید خدمتتان توضیح میدهم. به داخل رفتیم. دقایقی صرف همان تعارفات اولیه درحال گذشتن بود. ایشان یک مرتبه به من فرمودند اقای حسن زاده اقای قاضی برای شما یک پیامی داشتند( اقای قاضی از عرفای بسیار بزرگ شیعه است که نقل شده حتی بعد از مرگشان نیز با برخی شاگردانشان از جمله اقای طباطبابی و اقای الهی طباطبایی در ارتباط بوده اند). اقای قاضی ( ازعالم بزرخ) از شما گله داشتند. فرمودند آقای حسن زاده با این کارهایش می خواهد به خدمت امام زمان برسد؟ استادم از من علت این پیام را پرسیدند که من چه کرده ام؟ اقای حسن زاده می فرمایند من باشنیدن این پیام تا بناگوش از خجالت سرخ شدم. به استادم عرض کردم همان کاری را کردم که از آمل بخاطر آن راه افتادم تا به ابنجا بیایم. من دل فرزندانم را شکستم.
افزودن دیدگاه جدید