اشعار فاطمی
وارث:
تنهاترین تنهای من
ای قدرت دستای من
بی من نرو زهرای من
خانوم خونم
پشت و پناه علی تویی
برق نگاه علی تویی
تنها سپاه علی تویی
ای مهربونم
من حیدرم یل فاتح بدر و خیبر
اما ببین کنارت نشستم چه مضطر
چیزی بگو عزیزم رنگ از رخت پریده
فاطمه جونم
حداقل بگو تو کوچه حسن چی دیده
فاطمه جونم
………………..
زهرای من زهرای من(۳) فاطمه جونم
******************
همیشه غمخوار علی
یار وفادار علی
بودی علمدار علی
عزیز حیدر
چون لاله ای پر پر شدی
فدایی حیدر شدی
خمیده و مضطر شدی
عزیز حیدر
یار جوون حیدر چرا بی قراری؟
چرا برای موندن امیدی نداری؟
فدای اون نمازی که با قد خمیده
داری میخونی
اینقدر برای مرگت دعا نکن عزیزم
هنوز جوونی
…………………
زهرای من زهرای من(۳)
فاطمه جونم
***************
نرو امید آخرم
نرو تموم باورم
ببین چی اومده سرم
فاطمه جونم
ای روشنی چشم من
بیا بخاطر حسن
دیگه نگو حرف از کفن
فاطمه جونم
جونی نمونده واست عزیز دل من
یک درب نیمه سوخته شده قاتل من
الان درست سه ماهه یه روز خوش ندیدم
دلهره دارم
تو رو خدا بیا و به گریه های زینب
بمون کنارم
……………….
زهرای من زهرای من(۳)
فاطمه جونم
شاعر : محمد زنجانی
******************************
دردا همین که عمر پیمبر تمام شد
لبخندهای گونه ی دختر تمام شد
"کاغذ،قلم” نداد ولی گفت زیر لب:
"ایام کامرانی حیدر تمام شد”
رنج و عذاب فاطمه از لحظه ی هجوم
با ناله های گوشه ی بستر تمام شد
روزی که آمدند دم در، شروع شد
روزی که آمدند دم در، تمام شد
آتش چنان به شعله در آمد که پشت در
آب زلال چشمه ی کوثر تمام شد
دستی به در گرفته و دستی به دست یار
جان پدر به قیمت مادر تمام شد
زینب صدای غائله را دیرتر شنید
وقتی رسیده بود که دیگر تمام شد
مادر برای دختر خود در وصیتش
از سر شروع کرد و به معجر تمام شد
***
پنجاه سال بعد به سودای ابن سعد
قصه به "سر”رسید و نه با سر تمام شد
گفتند "ما رایت” به جز خوبی و خوشی
با این حساب حیف که آخر تمام شد
شاعر : مظاهر کثیری نژاد
******************************
باز بوی گل یاسی به مشامم خورده است
مست کردست مرا هوش و حواسم برده است
چادرت را بتکان مادر بی همتایم
تا که این دل بشود زنده که اکنون مرده است
هرکسی را که نظر بر دل و جانش نکنی
ضربه خورده به روانش و دگر افسرده است
بسکه پاکی و طهارت نسبی،صدیقه
واژه "طاهره” در پیش شما سر خورده است
بسکه تو عاشق حیدر شده ای ای بانو
بغض حیدر، زتن منکر او افشرده است
بین کوچه چه نهیبی زده ای بر دشمن
عالم از هیبت مردانه تو جاخورده است
ای جوان مادر زینب، چه شکسته شده ای
چه شد اینگونه شدی،برگ گلت پژمرده است
چشمهای صدفت درّ گران می ریزد
بشکند دست هرآنکس که تو را آزرده است
با فشردن بشود عطر گل افشان، ای وای
باز بوی گل یاسی به مشامم خورده است
شاعر : علی اکبر نازک کار
******************************
آفرینش شد بنا تنها برای فاطمه
پس هزاران بار جان ما فدای فاطمه
هر که می خواهد فنای حضرتِ دلبر شود
نیست راهی جز شود اول فنای فاطمه
گفت پیغمبر رضایم در رضای کوثر است
پس رضای حق شده جلب رضای فاطمه
هر کسی آخر به دین مالکِ خود می شود
من پرستش می کنم تنها خدای فاطمه
در عبادت یار حیدر بود زهرای بتول…
…یا که حیدر آمد اصلا پا به پای فاطمه؟
احترامش می کند مولا هر آن کس که شود
ذره ای از خاک پایِ پر بهای فاطمه
روز محشر چون همه حیران شوند آسوده است
هر که آمد بر در دولتسرای فاطمه
تا قیامت روزی ما بسته بر دستان اوست
دست های خسته ی مشکل گشای فاطمه
"حق او با گریه ی تنها نمی گردد ادا
پیر کن ما را خدایا در عزای فاطمه”*
بی هوا در را شکستند و به جانش ریختند
مانده رد گرگ ها بر دست و پای فاطمه
ناله زد "فضه خُذینی” آسمان بغضش گرفت
سوخت قلب حق تعالی هم برای فاطمه
خانه در هم گشته اما بیشتر مبهم شده
بین خانه حال و روز مجتبای فاطمه
سخت تر از روضه های کوچه و در گشته است
طعنه ی همسایگان بر گریه های فاطمه
بیت ستاره دار از غزل آقای محمد حسین رحیمیان
شاعر : محمد جواد شیرازی
******************************
فاطمیه یاد زهرا(س) می کنم
یاد ماتمها وغمها می کنم
یاد آتش بر در بیت علی
یاد مظلومی مولا می کنم
یاد اشک حیدری هنگام غسل
بر تن زخمی زهرا(س) می کنم
یاد زینب چادر خاکی بسر
داد بابا را تسلی می کنم
یاد تشییعی که مولامان علی(ع)
بهر همسر داشت بر پا می کنم
یاد هنگامی که حیدر خونجگر
داد زهرا(س) دست طاها می کنم
یاد شیون های طفلان علی(ع)
در غم ام ابیها می کنم
فاطمیه فصل غمهای خداست
بانگ غم زین روی آوا می کنم
شاعر : اسماعیل تقوایی
******************************
بر در غمخانه ات هر دیده ای تر می شود
ذکر لب هایش پس از آن : "وای مادر” می شود
روضه ها را می کنیم آغاز با دیوار و در
آخرش هم ختم به یک نیزه و سر می شود
سخت تر از درد پهلوهای تو این حادثه است
سالها خانه نشینی کار حیدر می شود
آن زمان که قدر زرگر را نداند هیچ کس
کوزه گر می آید و یکروزه زرگر می شود
بعد از آن هم دختر پاک رسول کائنات
پیش چشم مرتضی یکدفعه پر پر می شود
بعد هم خیلی طبیعی یک هزار و چند سال
روزگار مسلمین بی حب تو سر می شود
من فقط با روضه هایت گریه کردم مادرم
دیده ام از کرده هایم کی کجا تر می شود ؟
من به اعمالم نظر کردم دمی؟ نه مادرم
رتبه ی تقوای من اول از آخر می شود
چون تو را نشناختم ظلم بزرگی کرده ام
آه آیا قسمتم از آب کوثر می شود
شاعر : جعفر ابوالفتحی
******************************
والشّمس را با نور بر رویش نوشتند
والّیل را با مشکیِ مویش نوشتند
ترکیبی از توحید و قدر و آیه ی نور
در قوسیِ محراب ابرویش نوشتند
او نسخه ی مخصوصی از خطّ خدا بود
پیغمبران بسیار از رویش نوشتند
دریا، قلم، کاغذ، مرکّب هم کم آمد
وقتی ثواب چند یا هویش نوشتند
تسبیح ها صد بار دورش چرخ خوردند
سجّاده ها از درد زانویش نوشتند
همسایه ها قدرش ندانستند، هر چند
هجده بهار از خُلق، از خویش نوشتند
شلاق ها از این حسادت، گُر گرفته
خطّ کبودی روی بازویش نوشتند
عاشق که شد اسم علی را درب و دیوار
با خطّ میخی روی پهلویش نوشتند
در بستر زخمی کبود افتاد از پا
تنها و تنها گریه دارویش نوشتند
روز سیاهی بود، حتّی دشمنان هم
مرگ علی را مرگ بانویش نوشتند
شاعر : ایوب پرندآور
******************************
میخواهد آسمان به زمین افتد وقتی جدا کنند دو عاشق را
وقتی که بی بهانه بگیرد مرگ از مردِ عشق یار موافق را
در یک نگاه غربت وخواهش بود، در یک نگاه شرم و سفارش بود
طاقت نداشت واژه در این معنا تا بشکند سکوت دقایق را
تنها نگاه بود که میپرسید تنها نگاه بود که میفهمید
تنها نگاه بود که در خود داشت تصویری از تمام حقایق را
دل کند از صدف تنِ مروارید، دریا کشید درد و به خود پیچید
وقتی که موج با کمک صخره درهم شکست قامت قایق را
عطر گلاب پر شده در آفاق، یک باغ بود لیلی ما یک باغ
یاسی کبود داشت به رخسارش، بر سینه داشت داغ شقایق را
صورت به اشک شسته گل شب بو، از رنگ ارغوان زده بر بازو
بر دست بسته مرد، طناب آنسو، تا رو کنند دست منافق را
با گریههایشان هم اگر قهرند، مثل غریبه در دل این شهرند
باهم خوشند با همشان بگذار این قلبهای از همه فارغ را
این شهر داد دست که بیرق را ؟ وقتی نخواست فاتح خندق را
وقتی شکست آینهی حق را، باید ببیند آینهی دق را
حیفند این دو پرچم بیرنگی، بر بام این مدینهی دل سنگی
شاید به سِحر، «هر چه که لایق«ها رنگی کنند روح خلایق را
بر آتش به در زده نازیدند، بستند دست میر و نفهمیدند
سیلی به روی عشق نخواهد کرد، با آبرو فراری سابق را
این درد بی کرانه تر است از میخ، این درد مانده در بدن تاریخ
پیدا کنید در سحری روشن، یاران! طبیب عاشق حاذق را
اِلّا المطهرین مسیحا دم! با مریم شکستهی ما مَحرم!
با مرهمی بیا و تو درمان کن، قرآنِ خون گرفتهی ناطق را
شاعر : قاسم صرافان
******************************
به میخ بگید: اینجا درِ عالم اسراره، نزن!
به در بگید: کنار این لاله یه دیواره، نزن!
بگید به آتش: نسوزون دامن بانوی منو
شعله به قلب عاشقی که پیش دلداره نزن!
برگِ گُله صورت اون، طاقت سیلی نداره
ـ مثل خدا ـ یاسِ منم یک گل بیخاره، نزن!
این در عرشم که نبود، جای لگدهای تو نیست
شش ماهه زهرا تو دلش اسم خدا داره، نزن!
برگهی اثبات فدک، نیست توی دستش به خدا
تنها توی دستای اون گوشهی دستاره، نزن!
پاسخ حرفای یه زن غلاف شمشیره مگه
حداقل تا جلوی چشم یه سرداره، نزن!
وا شدن دستای اون اینهمه شلاق نمیخواد
فاطمه از غصهی من چند روزه بیماره، نزن!
دستمو که بستی بسه، با صبر من بازی نکن
نمک به زخم اسیری که نداره چاره، نزن!
هی به خودم میگم: علی! اینقده بیتابی نکن
ناله ـ ببین زینب اگه میشنوه، بیداره ـ نزن!
شاعر : قاسم صرافان
******************************
زیارت آمده این بار سروی که خرامان نیست
غریبه نیست بابا دخترت زهراست مهمان نیست
گرفته ابر ظلمت روشنای آسمانت را
ببین که زهرۀ زهرای تو دیگر فروزان نیست
به لطف بچه ها می آیم اینجا ورنه ای بابا
برایم راه رفتن بی عصا سخت است آسان نیست
سلام شوهرم اینجا جواب دیگری دارد
چنان هستند با حیدر که انگاری مسلمان نیست
«مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم»
به پای شوهر مظلوم خود باشم، ولی جان نیست
برای آنچه حقّم بود شاهد خواستند از من
بگو بابا مگر که حرفِ زهرا حرف قرآن نیست؟!
نگاه زخم هایم هر نفس خون اشک می ریزد
در این ایّام تنها این نگاه تار گریان نیست
به یادت هست طفلی داشتم که بود تا تو بودی
به یادت هست باری داشتم با خود که الآن نیست
اگرچه سوختم پشت در امّا طاول آتش
شرارش سخت تر از طاول خار مغیلان نیست
من از آن روز تنها چیزهایی که به یادم هست
به جز یک میخ داغ و سرخی یک درب سوزان نیست
کنار قبر تو بگذار بابا روضه خوان باشم
که جای یک پدر از دست داده کنج ویران نیست
دلش می خواست مویش را ببافد باز، امّا گفت
که مویی بر سرم بابا پس از شامِ غریبان نیست
شاعر : محمد بیابانی
******************************
فاطمه جان ِ نبی ِ خـاتم است
فاطمه فخر ِزنانِ عالم است
فاطمه دختِ نبوّت ، مصطفی
همسر ِ شاهِ ولایت ، مرتضی
فاطمه الگوی حُسن و رحمت است
اُسوه ی صبر و وقار و همّت است
فاطمه هرگز تمنّایی نداشت
از علی هرگز تقاضایی نداشت
فاطمه دنباله ی نسل ِ پدر
بحر ِعصمت را چو او نبوَد گهر
فاطمه امّ ِ ابیهای رسول
پاره ی قلب پدر باشد بتول
فاطمه زهرای حیدر بود و بس
فاطمه دخـتِ پیمبـر بود و بس
فاطمه پهلو شکسته، غرقِ خون
وصفِ شأنش از توان ِمن ، فزون
دشمنت زد بر تو سیلی، فاطمه
روی ماهت گشت نیلی ،فاطمه
آسمان نالان ز ِ دردِ فاطمه
کوه حیران، از نبردِ فاطمه
عاقبت ،مرگِ گل ِ یاس ِکبود
شیعه را جز سوگ و جز ماتم نبود
مرتضی بر جسم ِاو غسّال شد
زین سبب ،خون دردلِ اطفال شد
گنج بوده،جسم ِپاک و اطهرش
کرد پنهان،گنجِ خود را همسرش
کاش گردم ، خاکِ پای فاطمه
هسـتی ام گردد فــدای فاطمه
ای خداونـدِ بـزرگ و داد رس
تـو بـه دادِ امّـتِ زهـرا برس
مهدی،ای امّیدِ این خیل ِعظیم
کی به دیـدار ِتو نایل می شویم
******************************
فاطمیه می کنم یاد مدینه
یاد آن در ،ضربه ی مسمار وسینه
یاد آتش بر در بیت خدایی
یاد مظلومی بانویی حزینه
یاد آن بی حرمتی های فراوان
بر سفارش کرده ی شاه مدینه
یاد آن فریاد ادرک فضه ای که
آمد از حلقوم یاس بی قرینه
یاد کوچه یاد آن دست حرامی
صورت نیلی شده از روی کینه
یاد مولا حیدر ودستان بسته
یاد اشکش از غم بازو وسینه
یاد زهرا یاد آن غسل شبانه
گریه طفلان با سنی کمینه
فاطمیه اول غمهای زینب
فاطمیه کربلا را شد زمینه
شاعر : اسماعیل تقوایی
******************************
برفت از یاد نامردم سفارشهای پیغمبر
ستمها بعد او کردند بر زهرا(س)وبرحیدر(ع)
سقیفه دور هم گرد آمده حق علی(ع) خوردند
معین شد خلاف گفته طاها کسی دیگر
در بیت علی آتش زدند وبا لگد بر در
بشد زخمی زضربت پهلوی محبوبه داور
میان آن در ودیوار چنان بر فاطمه بگذشت
فدا شد محسنش از ضربه های قنفذ کافر
علی را دست بستند و بسوی مسجدش بردند
همان دستان که روزی کند در از قلعه خیبر
میان کوچه زهرایش زضرب سیلی افتاده
نظر با چشم گریان می کند بر حالت همسر
گذشت این روزها ووعده طاها محقق شد
بیامد زندگی دخترش را لحظه آخر
سفارشهای خود را برعلی بنموده وجان داد
شرر بر قلب فرزندان او زد هجرت مادر
علی غسل وکفن کرده درون قبر بنهادش
دو دستان رسول آمد گرفتی پیکر دختر
شاعر : اسماعیل تقوایی
******************************
به رسم عشق غزل در رسای فاطمه است
غزل که هیچ دو عالم فدای فاطمه است
به مدحش از دل و جان هم که مایه بگزارم
نهایت سخنم ابتدای فاطمه است
تمام زندگی اش جلوه ای خدای نماست
کمال مدح خدا در ثنای فاطمه است
هزار حاتم تایی طلوع یک جلوه
ز بخشش و کرم دستهای فاطمه است
کسی اگر که دلش تنگ شد برای بهشت
نشانی اش درِ عصمت سرای فاطمه است
به وقت رزم اگر ذولفقار افاقه نکرد
سلاح اخر حیدر دعای فاطمه است
ز بعدِ جنگ و جرات ، قوم میدانند
دوای درد محمد صدای فاطمه است
به لحن یا ابتایش دل از نبی میبرد
نیاز کل مریضان شفای فاطمه است
اگر که یک نظر از روی مرحمت خواهی
نخست حب ولایت بهای فاطمه است
کبوتر دل هرکس که جلد بام علی است
مسیر پر زدنش در هوای فاطمه است
غزل شدست دخیلش چرا که آخر کار
شفاعت همه تحت لوای فاطمه است
******************************
فغان کرد آسیای دستی او
که: دشمن زد شرر بر هستی او!
دل ستان مینالید چون رود
که دست او همیشه بر سرم بود!
به مژگاه، فضّهاش یاقوت میسفت
به دل آهسته مینالید و میگفت:
چسان در بر رخ دشمن توان بست؟
که در بر سینهی او میخکوب ست!
چه کرد ای اهل دل! مسمار با او؟!
فشار آن در و دیوار با او؟!
که: روزش رنگ شام تار بگرفت
کمک در رفتن از دیوار بگرفت!
ز رفتن بسکه حالش زار میشد
عصای دست او، دیوار میشد!
چو زهرا دست بر دیوار میبرد
قرار از حیدر کرار میبرد!
دل دختر چو مادر بس غمین بود
زبان حال زینب این چنین بود
***
که: مادر! چشم از مسمار بردار!
خدا را دست از دیوار بردار!
به اشک از محسن خود یاد میکرد
به جان میآمد و فریاد میکرد
از آن دامان زهرا پر ستارهست
که چشم او به سوی گاهوارهست!
چو آن گل یاد از آن گلبرگ میکرد
دما دم آرزوی مرگ میکرد!
علی میکرد شرم از روی زهرا
ز روی و پهلو و بازوی زهرا
ز دشمن بسکه زهرا تنگدل بود
به جای دشمنش، مولا خجل بود!