شعر/ بگو آن نانجیب از تو مگر غیر از کرامت دید؟

کد خبر: 103131
فاطمه معصومی 
وارث

غروبی لخته لخته صبح را در خود به غارت برد
چه پیش آمد که تاریکی، کواکب را اسارت برد

بگو آن نانجیب از تو مگر غیر از کرامت دید؟
که هم انگشت و هم انگشترت را با جسارت برد

چه رزقی زرفروش پَست از بازار گرمت داشت
چقدر او گوشواره با خودش بهر تجارت برد

چه باید گفت با طفلت اگر از سرخی‌ات پرسد؟
گرفت آیینه را خون یا که رنگت را حرارت برد؟

سرت انشگشترت پیراهنت عمامه‌ات را آه... 
یکی با فکر گندم، دیگری حرص عمارت برد...

از آن بالا که می‌بینی بگو طفلت کجا مانده ست
که آرامِ دل از زینب نگاه بی‌قرارت برد

به خون فریاد زد گر دین نداری باش آزاده
سپاه کوفه اما آبرو از این عبارت برد

غزل مصرع به مصرع واژه واژه قتلگاه توست
من آن هیچم، نگاهت بود، شعرم را زیارت برد

منبع: فارس


افزودن دیدگاه جدید

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.