شعر/ بگو آن نانجیب از تو مگر غیر از کرامت دید؟
فاطمه معصومی
وارث:
غروبی لخته لخته صبح را در خود به غارت برد
چه پیش آمد که تاریکی، کواکب را اسارت برد
بگو آن نانجیب از تو مگر غیر از کرامت دید؟
که هم انگشت و هم انگشترت را با جسارت برد
چه رزقی زرفروش پَست از بازار گرمت داشت
چقدر او گوشواره با خودش بهر تجارت برد
چه باید گفت با طفلت اگر از سرخیات پرسد؟
گرفت آیینه را خون یا که رنگت را حرارت برد؟
سرت انشگشترت پیراهنت عمامهات را آه...
یکی با فکر گندم، دیگری حرص عمارت برد...
از آن بالا که میبینی بگو طفلت کجا مانده ست
که آرامِ دل از زینب نگاه بیقرارت برد
به خون فریاد زد گر دین نداری باش آزاده
سپاه کوفه اما آبرو از این عبارت برد
غزل مصرع به مصرع واژه واژه قتلگاه توست
من آن هیچم، نگاهت بود، شعرم را زیارت برد
منبع: فارس
افزودن دیدگاه جدید