وارث:میدویدم پی شان نیمه شب از کوچه تنگبا دلی خون که به یاد شب صحرا افتادیاد آن دخترکی که عقب قافله ایچشمهایش به دو چشمان عمو تا افتادپلک آتش زده اش گرم شد و خوابش رفتناقه کوشید نیفتد ولی آنجا افتادآسمان تیره، بیابان همه خارستان بودخواست تا آه کشد از نفس، اما افتادعمه، بابا و عمو را همه را کرد صدا...