خاطره شیرین یک شاعر از غذای حضرتی امام رضا (ع)

کد خبر: 110598
همزمان با سالروز وفات حضرت معصومه (س) عصر شعر «بانوی کرامت» با حضور شاعران آیینی برجسته کشور در فرهنگسرای رسانه برگزار شد.
وارث

همزمان با سالروز وفات حضرت معصومه سلام الله علیها سوگواره عصر شعر «بانوی کرامت» به میزبانی فرهنگسرای رسانه برگزار شد. در این مراسم، شاعران آیینی برتر کشور در سوگ وفات حضرت معصومه شعرخوانی کردند.

هادی جانفدا، قاسم صرافان، محمدعلی بیابانی، سیده فرشته حسینی و فاطمه نانی‌زاد در این جلسه شعرخوانی کردند و اجرای مراسم نیز برعهده وحید قاسمی شاعر نام آشنای کشور بود.

در ابتدای این جلسه هادی جانفدا شعرخوانی کرد. او سروده‌ای را تقدیم به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها کرد.

ای ماه چراغ پشت بامت
خورشید طلوع صبح و شامت

ای تکیه زده به تخت لولاک
غوغای وجود بار عامت

ای کوثر و سلسبیل و زمزم
ته مانده تبرکیِ جامت

ای کعبه یکی ز معتکف‌ها
در خلوت مسجدالحرامت

مقبول، نماز در حریمت
واجب شده حج به احترامت

تعقیب نماز صبح احمد
دیدار تبسم و سلامت

قدر است شبی که با تو طی شد
توحید بیانی از مقامت

در ظل ولایتت ولی بود
ماموم تو می‌شود امامت

هر ناله‌ی توست شقشقیه
هر آه تو نطق بی‌کلامت

شمشیر علی برادرت بود
اما غم و گریه یاورت بود

توصیف تو فوق استعاره
تصویر تو آن سوی نظاره

در جمله پنج تن، نهادی
باقی 4 تن گذاره

احمد تاجت، علی گلوبند
نور حسنین گوشواره

سجاده توست کهکشان‌ها
مهرت روشن‌ترین ستاره

محراب تو هم‌چنان خدایت
مشتاق زیارتت دوباره

ای جمع نبوت و امامت
برخورد دو بحر بی‌کناره

در حشر به غیر تو پیاده
تنها تویی آن میان سواره ...

قرآن، لفظ معانی تو
گویاست به هم زبانی تو

 وحی است کنیز خانه‌زادت
همخانه خطبه‌خوانی تو

مهمان وجود، جمع عالم
بر سفره مهربانی تو

مریم، حوّا، سرایدارت
تا کیست رفیق جانی تو

معصومه‌ی تو گشوده راهی
تا ساحت بی‌کرانی تو

دارد قم و آن حرم نشانی
از مدفن بی‌نشانی تو

پیران طریق عقل و عرفان
حیران تو و جوانی تو

آرام آرام کشته ما را
افتادن ناگهانی تو

سرخ است همیشه گوش تاریخ
از صورت ارغوانی تو

**

جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد؟

نزدیک می‌شوم به تو چیزی نمانده است
قلبم از اشتیاق زیارت بایستد

بانو سلام! کاش زمان با همین سلام
در آستانه‌ی در ساعت بایستد

وَ گردش نگاه تو در بین زائران
روی من –این فتاده به لکنت– بایستد

 بانو اجازه هست که بار گناه من
در کنج صحن این شب خلوت بایستد؟

در این حرم هزار هزار آیه‌ی عذاب
هم وزن با یک آیه‌ی رحمت بایستد

باید قنوت حاجت بی‌انتهای ما
زیر رواق‌های کرامت بایستد

شیعه به شوق مرقد زهرا به قم رسید
طاقت نداشت تا به قیامت بایستد

آن کس که جای فاطمه در قم نشسته است
در روز حشر هم به شفاعت بایستد

تو خواهر امام غریبی و این غزل
با بیت‌‌هایش در صف بیعت بایستد

ما بیت بیت عطر تو را پخش می‌کنم
حتی اگر نسیم ز حرکت بایستد

این شعر مست تکیه زده بر ضریح تو
مستی که روی پاش به زحمت بایستد

جانفدا سپس غزل دیگری خواند و آن را تقدیم به امام هشتم، علی بن موسی الرضا کرد.

سگ کویت به دست آرد رگ خواب غزالان را
اگر که سرمه چشمش کند خاک خراسان را

چنان احساسی و پاک و لطیف و مهربان هستی
که شاعر می‌کند عشق تو لات چاله میدان را

غبار خاک پایت را نسیم آورد تا تهران
بنا کردند بازار طلای سبزه میدان را

تو آن شاهی که برعکس عرب‌ها با گل لبخند
بدون جنگ و خونریزی گرفتی خاک ایران را

به پر بشکافت نیل مردم دور ضریحت را
خدای طور! موسی کرده‌ای انگار دربان را

قسم خوردی که می‌آیی سه موطن بعد جان دادن
دریغ از بخت! عزراییل هم پس می‌زند جان را

اگر گریان به دیوار حرم تکیه نمی‌دادم
کدامین کوه طاقت داشت این حال پریشان را ؟...

گرفته کفشداری جای کفش انگار پایم را
به این تقدیر پابند توام باقی دوران را...

فاطمه نانی‌زاد دیگر شاعری بود که برای شعرخوانی دعوت شد. او 2 غزل خواند.

شب‌ها میان صحن شما نور می‌وزد
این عطر مادرست که از دور می‌وزد

هر کس که پر گرفت در این سرسرای نور
دورش فرشته می‌وزد و حور می‌وزد

مبهوت می‌شوند تمام مناره‌ها
گویا نسیم صحن تو از طور می‌وزد

در نوحه‌اند اهل زمین، اهل آسمان
باران اشک از همه سو شور می‌وزد

ایوان آینه پُرِ ریحانه می‌شود
عطر گلاب و سدره و کافور می‌وزد

جان تو را کدام غزل بی قرار کرد؟
عطری که از هوای نشابور می‌وزد؟

***

مثل نسیم صبح و سحرگاه می‌رود
هر کس میان صحن حرم، راه می‌رود

از هر چه غصه دارد و غم می‌شود ر‌ها
هر سائلی به خدمت این شاه می‌رود

وقتی فرشته‌های حرم بال می‌زنند
از سینه‌های شعله‌زده آه می‌رود

اینجا بهشت روی زمین فرشته‌هاست
از کوی تو فرشته به اکراه می‌رود

خورشید در طواف حرم، وه، چه دیدنیست
هر شب به پای بوسی آن ماه می‌رود

باب الجواد راه ورودی به قلب توست
حاجت رواست هرکه از این راه می‌رود

در این جلسه سیده فرشته حسینی نیز شعرخوانی کرد. او 2 غزل خواند که یکی از آنها را به حضرت معصومه (س) و دیگری را به ساحت مقدس امام موسی کاظم تقدیم کرد.

بنای کار تو از ابتدا محبت بود
زمینه برکات و نزول رحمت بود

امام گفته تو معصومه‌ای شهادت داد
که شان و منزلتت هم‌تراز عصمت بود

به جای کوفه دلت راهی خراسان شد
شکوه زینبی تو پر از صلابت بود

چه عارفی که به سینه هزار حکمت داشت
چه عالمی که به صدها فنون مسلط بود

کسی که با غم تو گریه کرد، فاضل شد
کسی که داغ تو در سینه داشت، بهجت بود

شبی به شب حریم تو را که می‌شستم
دلم شبیه گلی پاک و باطرات بود

دلم شکسته شبیه کبوتری زخمی
که دور گنبد تو غافل از جراحت بود

خودت بگو که چه شد روبه‌روی گنبد تو
جواب گفته و ناگفته‌ام اجابت بود

چه می‌شود که بگویند شاعری که منم
نصیبش از کرم تو دعای خیرت بود

و یا شبیه شهیدان پاره پاره بدن
چه می‌شد آه اگر قسمتم شهادت بود

قصیده ختم دعا شد، قصیده ختم به خیر
که نام حضرت معصومه ختم صحبت بود

**

جهان را، بی‌کران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی

تمام مردم ایران سر خوان شما هستند
که هم شیراز، هم قم، هم خراسان را دعا کردی

اثرکرده دعایت در زن آوازه‌خوانی هم
و این یعنی که حتی رو سیاهان را دعا کردی

مبادا آنکه دینی باشد از زنجیر بر دوشت
غل و زنجیر را، دیوار زندان را دعا کردی

به ضرب تازیانه روزه‌ات را باز می‌کردند
تو اما قبل افطارت نگهبان را دعا کردی

در بخشی از این جلسه وحید قاسمی خاطره‌ای از یکی از سفرهایش را به مشهد مقدس و اتفاقی عجیب در این جلسه را تعریف کرد. او بیان داشت: خاطرم هست در حرم امام رضا برنامه داشتیم و صبح در جمع خادمان اجرای مداحی داشتم؛ پروازم ساعت 1 ظهر بود و یکی از خادم‌ها به من گفت قبل از اینکه بروید می‌توانید از غذای حضرتی بخورید و سپس 2 فیش غذا برای من و دوستم داد. سر ظهر بود که دوستم را گم کردم و هر چه قدر به او زنگ زدم پاسخ نداد.

زمان گذشت تا اینکه بالاخره او را پیدا کردم. زمان پرواز گذشته بود و فقط تصمیم گرفتیم غذایمان را بخوریم. در بین راه، دوستم یکی از دوستانش را دید؛ می‌گفت که بیش از 15 سال است او را ندیده است. در زمانی که با همدیگر مکالمه می‌کردند ناگهان متوجه شد که دخترش به شدت بیمار شده و پزشکان او را جواب کردند. آن دوستش تعریف می‌کرد که دخترم ازم درخواست کرد تا به حرم امام رضا ببرمش تا شاید حال دلش کمی بهتر شود. ادامه داد و گفت که 2 روز است در حرم می‌گردیم تا شاید بتوانیم یک غذای متبرک حضرتی پیدا کنیم و به نیت شفا بخوریم. فیش‌ها را در دست‌مان نگاه کردیم و گفتیم اینها برای شماست. به نظرم در تاخیر و گم شدن‌شان هم حساب و کتابی است که اصلا ما متوجه نمی‌شویم.

محمدعلی بیابانی شاعر و مداح نام آشنای کشور در این جلسه 2 شعر خواند.

خود ظلمتیم، اگرچه سپیدیم با شما                                 
یأسیم اگر ، سراسر امیدیم با شما

مست اجابتند دعاها کنارتان                                             
ما حاجت نداده ندیدیم با شما

وقتی تو را به قاب احادیث دیده‌ایم
جز وصف فاطمه نشنیدیم با شما

در قاب عکس خالی آن قبر گمشده                                    
تصویری از بهشت کشیدیم با شما

پس آمدیم و زائر آن بی نشان شدیم                                  
یعنی که تا مدینه رسیدیم با شما

امشب که عشق می‌پرد از کنج سینه‌ام
در محضر تو زائر شهر مدینه‌ام

***

به خود گفتند پیمان عداوت بسته خواهد شد
و با این عقده دستان ولایت بسته خواهد شد

خیال خام‌شان این بود اگر در را بسوزانند
به روی خلق دیگر باب رحمت بسته خواهد شد

دری که شأن آن “لا تقنطوا من رحمة الله” است
به رأفت باز می‌گردد به غفلت بسته خواهد شد

زمین افتاد بین کوچه بانویی که در محشر
به یک نیمه نگاهش بار خلقت بسته خواهد شد

نمی‌دانست میخ در چه زخمی را به پهلو زد
که در شام غریبان هم به زحمت بسته خواهد شد

گره می‌زد به دست مرتضی و خوب می‌دانست
که چشم بخت عالم تا قیامت بسته خواهد شد

علی مامور بر صبر است، بی پروا بزن قنفذ!
که در این کوچه حتی دست غیرت بسته خواهد شد

فدای چشم‌های نیمه‌بازی که در این ایام
به ندرت باز می‌گردد به سرعت بسته خواهد شد

اگر بستند دستان علی را بین آن کوچه
دو دست دخترش هم در اسارت بسته خواهد شد

قاسم صرافان شاعر پایانی بود که برای شعرخوانی در عصر شعر «بانوی کرامت» دعوت شد.

شاعرم؛ مثل همیشه، با قلم، در می‌زنم
در بهشتم؛ چون قلم، در وصف مادر می‌زنم

هر شب قدرم، پُر از تقدیر صبحی روشن است
تا دم از آن نامِ با قرآن برابر می‌زنم

مومنم؛ ایمان من، از شوق تسبیحات توست
من به یاد تو، دم از الله اکبر می‌زنم

تا به دست آرم دلت را، از نجف دُر می‌خرم
نقش دُر را مثل دل، با نام حیدر می‌زنم

از لحد پر می‌کشم، تا می‌رسی دامن کشان
یاعلی گویان، قدم بر خاک محشر می‌زنم

من بهشتی هم که باشم، قصر می‌خواهم چه کار
می‌روم چادر کنار حوض کوثر می‌زنم

ناله‌ی دلتنگی‌ام را، آه مادر! سال‌هاست
می‌روم قم، در میان صحن دختر می‌زنم

شاعرم، این است فرقم با یتیم و با اسیر
من فقیری با وقارم، با قلم، در می‌زنم

**

قصه عشق آخری دارد، عاشقی روی دیگری دارد

ریشه عشق اگر چه افلاکی است، گاه در بند چادری خاکی است

گاه فرمان دهد زمین بخوری، سیلی از دست بدترین بخوری

بین دیوار و در اسیر شوی، سر هجده بهار پیر شوی

عشق بازوی پر ورم دارد، عشق بانوی بی‌حرم دارد

گاه فرمان دهد که پرپر شو، جان حیدر! فدای حیدر شو

آه زهرا ! بگو علی چه کند؟، مرد جنگ است او، ولی چه کند؟

 


افزودن دیدگاه جدید

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.