اشعار شب ششم محرم الحرام، روضه حضرت قاسم بن الحسن(ع)

کد خبر: 115224
وارث

اشعار شب ششم محرم – علی صالحی

 

لاله‌ي خشك شده! زينت صحرا شده‌اي

باغبان نيست ببيند كه چنين وا شده‌اي

 

برگ برگ بدنت ريخته دورم ، قاسم

بر زمين مانده و پا خورده‌اي و تا شده‌اي

 

سنگها نُقل شدند و به سرت پاشيدند

تازه دامادِ عمو...بَهْ..! كه چه زيبا شده‌اي

 

آن قَدَر جسم نحيف تو به هم پيچيده

هرچه كه مي‌نِگرم شكل مُعمّا شده‌اي

 

خيز و برگرد به خيمه كه ببيند نجمه

مثل سقّا چه قَدَر خوش قد و بالا شده‌اي

 

استخواني سر راه نفسَت سبز شده

بي‌جهت نيست كه يادآور زهرا شده‌اي

 

علي صالحي

برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم

 

از بس که شکستند تو را برگ و بری نیست

خونِ تو به جا مانده ولی بال و پری نیست

 

هرچند برایت پدری کرده ام اما

صد شکر کنار بدن تو پدری نیست

 

نیمی ز غم اکبر و نیمی ز غم تو

یک گوشه ی بی داغ به روی جگری نیست

 

این گونه که بر ریشه ی تو خورده گمانم

بی فیض عظیم از بدن تو تبری نیست

 

گفتم که تو را جمع کنم از دل این دشت

عطر تو می آید ولی از تو اثری نیست

 

باید خبرت را ز سم اسب بگیرم

جای دگر انگار ز جسمت خبری نیست

 

گفتم که سرت را سر زانو بگذارم

افسوس که دیر آمدم اینجا و سری نیست

**

اگرشاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم

 

بی تو در بین حرم بانگ عزا افتاده

وای قاسم عوض وا عطشا افتاده

 

چاره ای کن که نمانند به روی دستم

عمه ات از نفس و نجمه ز پا افتاده

 

گيسويِ مادر ِ تو باز شده در خيمه

تا كه گيسويِ تو در دستِ بلا افتاده

 

کار، کار نظر شوم حرامی ها بود

 اگر این لاله ی انگشت نما افتاده

 

به دلم ماند عمو نه که بگویی بابا

لبت از زمزمه از خنده چرا افتاده

 

خیز شاید کمک لرزش پایم باشی

کارم از رفتن اکبر به عصا افتاده

شده دشوار تماشاي تو از سمت حرم

چقَدَر سنگ ميانِ تو و ما افتاده

 

لشگری قصد طواف تو رسید و رد شد

بدنی سرخ در این سعی و صفا افتاده

 

دست در زیر تنت برده ام و میپرسم

بین این ساقه چرا این همه تا افتاده

 

قد کشیدی کمی از پا و کمی از سینه

بین اندام تو این فاصله ها افتاده

 

هر کجا تاخته اسبی کمی از تو رفته

لخته خونت همه جا در همه جا افتاده

 

بوی تو پخش شده بس که تنت بخش شده

سر این واژه چرا چند هجا افتاده

 

کاکلت قطع شد و حرمله در دستش برد

اثر پنجه ی او بر سر و پا افتاده

 

می برم تا در خیمه قد و بالایت را

چند عضوی ز تو ای وای کجا افتاده

 

شیشه ی خورد من آرام نفس زن بدجور

استخوان های شکسته به صدا افتاده

 

ای ضریح حسنم زود مشبّک شده ای

در حرم با تو دو وا حسنا افتاده

**

اگرشاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – رضا جعفری

 

گفتی که سرنوشت همین ازقدیم بود

گفتی مرا نصیب بلایی عظیم بود

 

دست رکاب بر سر پایم نمی رسید

آن اسب هم مخالف جنگ یتیم بود

 

وقتی که روی دامن تو سر گذاشتم

دیدم تو را چقدر نگاهت رحیم بود

 

حتی حضور زودِ تو هم فایده هم نداشت

آن لحظه آمدی تو که حالم وخیم بود

 

از نعل و اسب و دشنه و شمشیر و سنگ وخاک

هر چیز در بلندیِ قدم سهیم بود

 

وقتی که بال بال زدم بین دست تو

زیبا ترین پریدن این یا کریم بود

 

رضا جعفری

برگرفته از وبلاگ هیئت رایت العباس نظر آباد

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – محسن مهدوی

 

دل نازک

 

ما را برای كسب شهادت دعا كنيد

اين كار را برای رضای خدا كنيد

 

مانند مجتبی پدرم غصه می خورم

گر كه مرا به واژۀ صبر آشنا كنيد

 

بابای من كه كرببلا نيست پس شما

فكری به حال اين پسر مجتبی كنيد

 

دل نازكم ،چه كار كنم ارث برده ام

با قاسم امام حسن خوب تا كنيد

 

جای زره برای تنم جان فاطمه

لطفی كنيد يك كفنی دست و پا كنيد

 

جا مانده ام ز اكبر ليلا ،چه می شود

ای تيغ های تشنه مرا هم صدا كنيد

 

من آمدم كه در عوض جنگ نهروان

بغض گلو گرفته ی تان را رها كنيد

 

دارم به آرزوی دلم ميرسم ، چه خوب !

در راه عشق زود سرم را جدا كنيد

 

محسن مهدوی

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – علی اکبر لطیفیان

 

آشنا بود آن صدایِ آشنایی که زدی

کربلا بیت الحسن شد با صدایی که زدی

 

خواهرم را بیشتر از هر کسی خوشحال کرد

بانگ إنّی قاسم بن المجتبایی که زدی

 

لشکری را ریختی، آخر تنت را ریختند

کار دستت داد آخر ضربه هایی که زدی

 

استخوان سینه ات میگفت اینجایم عمو

خوب شد پیدا شدی با دست و پایی که زدی

 

ذره ذره چون علیِّ اکبرم میبوسمت

این به جای بوسه هایِ بر عبایی که زدی

 

سیزده تا سیزده تا نیزه بیرون میکشم

در إزای سیزده جام بلایی که زدی

 

علی اکبر لطیفیان

برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – یوسف رحیمی

 

نهال اهل حرم طعمه تبر شده است

تنت چقدر سزاوار بال و پر شده است

 

میان نیزه و شمشیر و خون حلالم کن

برات عشق من این قدر درد سر شده است

 

دوباره داغ دلم تازه شد که می بینم

تن تو از تن بابات زخم تر شده است

 

به عمه ات چه بگویم اگر تو را پرسید

قدش خمیده ببین دست بر کمر شده است

 

صدای مادرت از خیمه ها بلند شده

ز آن چه بر سرمان آمده خبر شده است

 

در این دقایق کوتاه قد بلند شدی

چه کرده اند قدت این قدر شده است

 

عمو چه خوب نبودی نظر کنی به تنم

برای تاخت اسبانشان گذر شده است

 

یوسف رحیمی

برگرفته از وبلاگ مشق هیئت

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – عبدالحسین مخلص آبادی

 

می خواستند ملائکه وقف غمت کنند

جایی کنار دست خودم محرمت کنند

 

از پاکی ات شنیده و حالا قرارشد

اینجا کنار دجله تو را زمزمت کنند

 

لب تشنه می روی که مرا جان به لب کنی؟

باران شدی که بر سرمان نم نمت کنند؟

 

از اولش که حرف عسل خوردن تو بود

اصلا قرار بوده تو را در همت کنند

 

جان عمو نقاب خودت را تکان مده

راضی مشو شبیه خودم پرچمت کنند

 

نجمه کنار خواهر من گریه می کند

تا اندکی به نیزه تو را محکمت کنند

 

ارثی که برده ای تو زمادربزرگ خود

باعث شده در اوج جوانی خمت کنند

 

اصلا قرار بوده تو را پیش چشم من

مثل علیٍ اکبر لیلا کمت کنند

 

عبد الحسین مخلص آبادی

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – علی اکبر لطیفیان

 

من برایت پدرم پس تو برایم پسری

چه مبارک پسری و چه مبارک پدری

 

یاد شب های مناجات حسن می افتم

می وزد از سر زلف تو نسیم سحری

 

همه گشتیم ولی نیست به اندازه ی تو

نه کلاه خوودی و نه یک زره ای نه سپری

 

من از آنجا که به موسایی ات ایمان دارم

می فرستم به سوی قوم تو را یک نفری

 

بی سبب نیست حرم پشت سرت راه افتاد

نیست ممکن بروی و دل ما را نبری

 

قاسمم را به روی زین بگذار عبّاسم

قمری را به روی دست گرفته قمری

 

نوعروست که نشد موی تو را شانه کند

عاقبت گیسویت افتاد به دست دگری

 

تو خودت قاسمی و سر زده تقسیم شدی

دو هجا بودی و حالا دو هجا بیشتری

 

بند بند تو که پاشید خودم فهمیدم

از روی قامت تو رد شده هر رهگذری

 

جا به جا می شود این دنده تکانت بدهم

وای عجب درد سری وای عجب درد سری

 

علي اكبر لطيفيان

برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – محسن مهدوی

 

فوران

 

از کنج لبش عسل زمین می ریزد

کرده فوران که اینچنین می ریزد

 

همراه عسل گر که دهان بگشاید

اسماء خداوند مبین می ریزد

 

تا حرف شهادت به وسط می آید

از چشم ترش درّ و نگین می ریزد

 

از چهره دشمنان او تردید و

از صورت ماه او یقین می ریزد

 

از بس که حیا می کند از روی عمو

دارد عرق از روی جبین می ریزد

 

خرسند تر از همیشه شد وقتی که

فهمید که خون به پای دین می ریزد

 

شمشیر که می زند میان میدان

از اشک ملائک آفرین می ریزد

 

ای وای به جای نقل دشمن سر او

شمشیر و عمود آهنین می ریزد

 

محسن مهدوی

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – علی اکبر لطیفیان

 

زره اندازه نشد پس کفنش را دادند

کم ترین سهمیه از سهم تنش را دادند

 

قاسم انگار در آن لحظ اناالهو شده بود

سر این او شدنش بود "من"ش را دادند

 

بی جهت نیست تماما بغلش کرده حسین

بعد ده سال دوباره حسنش را دادند

 

تا که حرز حسنی همره قاسم باشد

عمه ها تکه اي از پیرهنش را دادند

 

داشت مجذوب کلیم اللهی خود می شد

سنگ ها نیز جواب سخنش را دادند

 

داشت با ریختنش پاي عمو کم شد

چقدر خوب زکات بدنش را دادند

 

گفت یعقوب :تن یوسف من را بدهید

گفت یعقوب :ولی پیرهنش را دادند

 

علی اکبر لطیفیان

برگرفته از وبلاگ مشق هیئت

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – علی اکبر لطیفیان

 

گُل ِ پژمرده پژمردن ندارد

ز پا افتاده پا خوردن ندارد

مرا بگذار عمو برگرد خيمه

تن پاشيده كه بردن ندارد

**

بيا شوق مرا ضرب المثل كن

تمام ظرفهايم را عسل كن

براي آنكه از دستت نريزم

مرا آهسته آهسته بغل كن

**

لبم بوي پدر دارد عمو جان

سرم شوق سفر دارد عمو جان

تمام سنگها بر صورتم خورد

يتيمي دردسر دارد عمو جان

 

علي اكبر لطيفيان

برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – علی اکبر لطیفیان

 

خوب است هرعاشق قرنی داشته باشد

دردست عقیق یمنی داشته باشد

گرمیل به قربان شدنی داشته باشد

بد نیست که معشوق  « لن » ی داشته باشد

 

این جذبه عشق است که ردکردمت اینجا

ورنه پی چشمم نمی آوردمت اینجا

 

تو فرق نداري به خدا با پسرخویش

اینگونه عمو را مکشان پشت سرخویش

خوب است نقابی بزنی برقمرخویش

تا قوم زمینت نزند با نظرخویش

 

آخر تو شبیه حسنی،حرز بیانداز

تو یوسف صحراي منی،حرزبیانداز

 

ماه از روي چون ماه تو وامانده دهانش

زلف تو پریشان شد و دادند تکانش

حق دارد عمو این همه باشد نگرانش

این ازرق شامی و تمام پسرانش

 

کوچکتر از آنند به جنگ تو بیایند

گرجنگ بیایند به چنگ تو میایند

 

زن ها چقدر موي پریشان تو کردند

از بس که دعا بر تو و برجان تو کردند

وقتی که نظر بر قد طوفان تو کردند...

وقتی که نگه بر تو و میدان تو کردند

 

گفتند:نبردش چه نبردي است ماشالله

این طفل حسن زاده چه مردي است ماشالله

 

بالاي فرس بودي و بانگ جرس افتاد

بانگ جرس افتاد و به رویت فرس افتاد

از هرطرفی بال و پرت در قفس افتاد

سینه ت که صداکرد، عمو از نفس افتاد

 

از زندگی ات آه، تو را سیرنکرده؟

چیزي وسط سینه ي تو گیرنکرده؟

 

میل تو به شوق آمد و ضرب المثلت کرد

آئینه جنگیدن مرد جملت کرد

آنقدرعسل گفتی و مثل عسلت کرد

با زحمت بسیارعمویت بغلت کرد

 

از بسکه عدو سنگ به ظرف عسلت زد

اندام تو در بین عسل ریخت کش آمد

 

دور و برت آنقدرشلوغ است که جانیست

خوبی ضریح تو به این است جدا نیست

برگیسوي تو خون جبین است،حنا نیست

نه ...بردن این پیکر تو کار عبا نیست

 

باید که کفن پوش بلندت بنمایم

آغوش به آغوش بلندت بنمایم

 

یک لحظه تو پاشو بنشین...جان برادر

آخرچه کنم ماه جبین ...جان برادر؟

تا پا مکشی روي زمین...جان برادر

از کاکل تو مانده همین؟...جان برادر

 

جسم تو زمین است .عمو ، میرود از دست

تو میروي ازدست ،عمو می رود از دست

 

علی اکبر لطیفیان

برگرفته از وبلاگ مشق هیئت

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – وحید قاسمی

 

سيزده شيشه عسل

 

نوجوان قبیله خورشید                     

عالم دَهر مکتب توحید

 

آمده نیزه جمل در دست                 

سیزده شیشه عسل در دست

 

نام اوچیست درعشیره عشق؟          

قاسم بن الحسن،نبیره عشق

 

کارصد تیغ کرده مژگانش                

خشم عباس برق چشمانش

 

با لب خشک خود غزل میخواند      

شعر احلا من العسل میخواند

 

از نگاه و صداش غم می ریخت           

رجزش دشت را به هم می ریخت

 

نعره می زد: منم یتیم حسن             

کفنم را حسین کرده به تن

 

غیرتی سبز خون رگهایم                 

نوه ي بوتراب و زهرایم

 

آمدم پابه پای شمشیرم                   

انتقام مدینه را گیرم

 

یا علی گفت و لب تر از می کرد       

اسب ها را یکی یکی پی کرد

 

تیغ را رقص ذوالفقاری داد                

همه کفر را فراری داد

 

با دل شیر تا کجا رفته!؟                  

چقدر او به مجتبی رفته

 

گر چه از چارسو گلاویزند               

کوفیان مثل برگ می ریزند

 

لشگر ظلم را چه شاکی کرد           

مرحبا، خوب گرد و خاکی کرد

 

تیغ می زد،سینجلی می گفت          

مست و مدهوش یاعلی می گفت

 

عاقبت تشنگی به بندش کرد           

نیزه ای آمد و بلندش کرد

 

از لب آسمان زحل افتاد                 

 سیزده شیشه عسل افتاد

 

طاقت صبر را زکف برده                 

مثل زهرا چه بد زمین خورده

 

دیدم از رد بند نعلینی                    

 قد کشیده به طرفة العینی

 

دشنه کینه را صدا کردند                  

سر مهتاب را جدا کردند

 

کاروان را ز کربلا بردند                     

سر او را مغیره ها بردند

 

وحید قاسمی

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – علی اکبر لطیفیان

 

با سر ِنیزه تنت را چه به هم ریخته اند

ذره ذره بدنت را چه به هم ریخته اند

 

سنگها روی لب خشک تو جا خوش کردند

این عقیق یمنت را چه به هم ریخته اند

 

وسط معرکه ای رفتی و گیر افتادی

سر فرصت بدنت را چه به هم ریخته اند

 

تا به حالا نشده بود جوابم ندهی

وای بر من دهنت را چه به هم ریخته اند

 

چشم من تار شده به چه مداواش کنم

یوسفم پیرهنت را چه به هم ریخته اند

 

عمه ات آمده تا دست به معجر ببرد

بدن بی کفنت را چه به هم ریخته اند

 

ابروان تو حسینیست و چشمت حسنیست

این حسین و حسنت را چه به هم ریخته اند

 

علی اکبر لطیفیان

برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – قاسم نعمتی

 

زیبای امام زاده ها

 

آیینه روی مجتبایی قاسم

مستغرق ذات کبریایی قاسم

 

مثل علی اکبری برای ارباب

چشم تو کند گره گشایی قاسم

 

حالاکه پسر دار شده شاه کریم

داغ است بساط هر گدایی قاسم

 

از گوشه لبهات عسل می ریزد

مدهوش زباده ی بقایی قاسم

 

دل می برد از همه مناجات شبت

مانند حسن چه خوش صدایی قاسم

 

قسمت نشده اگر امامت بکنی

معصومی و از کنه جدایی قاسم

 

تحت الهنکی که بسته ای شاهد بود

زیبای امام زاده هایی قاسم

 

سوگند به پینه های پیشانی تو

با سن کمت پیر دعایی قاسم

 

در کرب وبلا همه حرم دار شدند

آخر تو خودت بگو کجایی قاسم

 

گویا که حرم نداشتن ارث شماست

بی مرقد و بی صحن وسرایی قاسم

 

پشت سر تو دعای نجمه زیباست

از بسکه لطیف و دلربایی قاسم

 

تو وارث تکسوار جنگ جملی

الحق حسن کرب وبلایی قاسم

 

زیر پر عباس کشیدی شمشیر

شاگرد امیر خیمه هایی قاسم

 

گردن زده ای ازرق و اولادش را

زیرا نوه ی شیر خدایی قاسم

 

در عرش برای تو علی کف زده است

تو وارث شاه لافتایی قاسم

 

ای وای گرفتند همه دورت را

چون گل به میان خارهایی قاسم

 

پهلوی تو ضربه خورده مثل مادر

افتا ده میان دست و پایی قاسم

 

زیر سم اسب نرم شد پیکر تو

بر داغ عظیم مبتلایی قاسم

 

بازیچه ی قاتل است این کاکل ناز

گیسوی تو شد رنگ حنایی قاسم

 

از کهنگی نعل کفن پاره نشد

سربسته شده چه روضه هایی قاسم

 

جان داشتی و تن تو را کوبیدند

فرق من و توست ماجرایی قاسم

 

نجمه همه گیسوان خودرا می کَند

تو قاتل او به نیزه هایی قاسم

 

قاسم نعمتی

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – علی اکبر لطیفیان

 

آمد از خیمه همچو قرص قمر

آنکه آماده بهر پرواز است

اشتیاق است و ترس جاماندن

بند نعلین او را اگر باز است

**

کربلا با نسیم گلبرگش

رنگ و بوی گلاب می گیرد

حسنی زاده است حق دارد

چهره اش را نقاب می گیرد

**

آخر او ماهپاره می باشد

مثل خورشید عرشه ی زین است

آن گلی که به چشم می آید

زودتر در نگاه گلچین است

**

قامت سبز و قد کوتاهش

بوی کامل ترین غزل دارد

اینکه شوق زبان زد عشق است

سیزده شیشه ی عسل دارد

**

جشن دامادی و بلوغش بود

که به تکلیف خود عمل می کرد

مثل یک غنچه زیر مرکبها

داشت خود را کمی بغل می کرد

**

سینه گاهش کمی تحمل داشت

آن هم از دست نعلها وا شد

معجزه پشت معجزه آمد

نونهالی شبیه طوبی شد

**

گر عمو را شکسته می خواند

گر کلامی به لب نمی آرد

در مسیر صدای بی حالش

استخوان مزاحمی دارد

**

قامت او کمی بزرگ شده است

یا عمو قامت خمی دارد؟!

رد پای کشیده ی او تا

وسط خیمه لاله می کارد

**

بر سر گیسوی پریشانش

رنگ خونابه نیست؟ رنگ حناست

آخر این نوجوان بی حجله

تازه داماد سیدالشهدا ست

 

علی اکبر لطیفیان

برگرفته از وبلاگ نود و پنج روز باران

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – علی اکبر لطیفیان

 

بالاترين محله ي پرواز جاش بود

خورشيد از اهالي صبح نگاش بود

 

خال لبش كه ارثيه ي آفتابهاست

يك آسمان ستاره ي قطبي فداش بود

 

يك بند بسته ، بند دگر را نبسته است

اين اشتياق تازه ي نعلين پاش بود

 

كم كم بزرگ ميشود و مرد ميشود

آنقدر سنگ و تير و بهانه براش بود

 

افتاده بود و دور خودش داد ميكشيد

يك استخوانْ دردِ بدي در صداش بود

 

آن جاده اي كه ما به غبارش نميرسيم

اين نوجوان قافله در انتهاش بود

 

علي اكبر لطيفيان

برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – وحید مصلحی

 

از شوری چشم حسودان ترس دارم

بی نظم میبندم سرت عمامه ات را

آه! ای کبوتر بچه ی مشتاق ِ پرواز

محکم گرفتی توی دستت نامه ات را

**

میخواستم نفرستمت اما عزیزم

حکم ِ جهادت را تو از بابا گرفتی

سخت است از تو دل بریدن چاره ای نیست

از عمه شمشیر پدر آیا گرفتی ؟

 **

با جنگ جویان فرق داری  مرد ِ کوچک 

گشتم  زره اندازه ات پیدا نکردم

 شهد ِ شهادت از لبانت بود جاری

میخواستم بوسم لبت اما .. نکردم

**

مانند زهرا راه رفتن شیوه ی توست

تیغ حسن در دست و با لبخند رفتی

پشت سرت لرزید قلب ِ خیمه وقتی

خونخواهی آن اکبر ِ دلبند رفتی

**

هل من مبارز ؟ میزنی فریاد در دشت

مثل عمو پیچیده میجنگی دلاور

ارزق چشیده ضربه های کاری ات را

ای قوم بی دین هر که می خواهی بیاور ...

**

ممکن نشد تا با تو رو در رو بجنگند

نامردمان انگار فکری تازه دارند

ای تازه دامادم به جای نقل اینها...

...در دامن خود سنگ بی اندازه دارند

**

یک نیزه ای انداخت از مرکب زمینت

یک لشکر از کفتارها دور و بر توست

بر صورتت یک رد ِ سم اسب مانده

در یاد من طرح نگاه آخر توست

**

 از بس که پاشیده تنت امکان ندارد

اهل حرم یک جسم کامل را ببینند

آه ای گل ِ پرپر گلابت را گرفتند

ای غنچه دورت داس های لاله چینند

**

ای غنچه ی بشکفته ی زیر سم اسب 

قدری خودت را زیر مرکب ها بغل کن

بیچاره ام کرده صدای ِ ضجه هایت 

این مرگ سختت را خودت احلی عسل کن

**

این اسبها با سینه ات آخر چه کردند ؟

پیچیده در کرب و بلا بوی ِ مدینه

اینقدر پایت را مکش جانسوز برخاک

از دردهای استخوان ِ توی سینه

 **

پنهان مکن از من تو با لبخند دردت

لبخندهایت می زند آتش عمو را

وقتی که میخندی به من ای ماهپاره 

میبینم آن  سر نیزه ی توی گلو را

**

 می آیم از خیمه کنار پیکری که ..

در زیردست و پای اسبان قد کشیده

بهتر که زینب در میان خیمه ها ماند

بهتر شده جان کندنت را او ندیده

**

باید در آغوشت بگیرم نرم و آرام

خیلی مواظب باشم از دستم نریزی  

با اشک جسمت را به سمت ِ خیمه بردم 

مثل علی اکبر برای من عزیزی

 

وحید مصلحی

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – حسن کردی

 

این سنگ ها كه دور و برت را گرفته اند

چون تیغ تیز بر بدنت جا گرفته اند

 

دیدند بی زره چو تن نازك تو را

با شدت تمام تری، پا گرفته اند

 

چشمت زدند بس كه حَسن صورتی عمو!

زیبایی تو را به تماشا گرفته اند

 

آنان كه تیر گوشه تابوت می زدند

حالا تو را شبیه به بابا گرفته اند

 

گفتند كوچه باز كنید از سپاهیان

یاد حسن به كوچه ی زهرا گرفته اند

 

كم دست و پا بزن نفسم بند آمده

خون تو را به صفحه صحرا گرفته اند

 

تشییع می كنند تنت را به اسب ها

جسم تو را مباح بر آن ها گرفته اند

 

حسن کردی

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – سید محمد جواد شرافت

 

در سرخی غروب نشسته سپیده ات

جان بر لبم ز عمر به پایان رسیده ات

 

آخر دل عموی تو را پاره پاره کرد

آوای ناله های بریده بریده ات

 

در بین این غبار به سوی تو آمدم

از روی رد خون به صحرا چکیده ات

 

خون گریه می کنند چرا نعل اسبها

سخت است روضه ي تن د‏ر خون تپیده ات

 

بر بیت بیتِ پیکر تو خیره مانده ام

آه ای غزل! چگونه ببینم قصیده ات

 

احلا من العسل ز لبان تو می چکد

ای گل زبانزد است بیان عقیده ات

 

باید که می شگفت گل زخم بر تنت

از بس خدا شبیه حسن آفریده ات

 

سيد محمد جواد شرافت

 

*********************

 

اشعار شب ششم محرم – یوسف رحیمی

 

در نگاهت فروغ توحيد است

چشم هايت دو چشمه خورشيد است

 

هر نگاه پر از صلابت تو

در حرم روشناي اميد است

 

با تماشاي قامتت، ارباب

پدرت را کنار خود ديده است

 

کوه عزم و اراده اي قاسم!

در دلت شور عشق، جاويد است

 

نورِ حُسن و حماسه‌ي مولا

بر قد و قامت تو تابيده ست

 

دمي از رخ نقاب را بردار

پرده‌ي آفتاب را بردار

 

مشق کردي خروش ايمان را

اين شکوه بدون پايان را

 

آفريدي ميانه‌ي ميدان

رزم مولايي نمايان را

 

پسر تکسوار صبح جمل

زير و رو کرده اي تو ميدان را

 

صد چو أزرق غبار يک قدمت

بنگر اين لشکر گريزان را

 

تيغ اگر بر کشي شبيه عمو

به لجام آوري تو طوفان را

 

قامت تو اگر چه بي زره است

تيغت آن ابروان پر گره است

 

کام خشکت پر از عسل شده است

چشم تو چشمه‌ي غزل شده است

 

شيوه هاي نبرد حيدري‌ات

طرحي از عرصه‌ي جمل شده است

 

مادرت «إن يکاد» مي خواند

پسر مجتبي چه يل شده است

 

شوق پرواز را همه ديدند

در نگاهي که بي بدل شده است

 

در هواي امام لب تشنه

جان فشاني تو مثل شده است

 

از ازل با خدات يکدله اي

تا وصالش نمانده فاصله اي

 

تويي و ناله هاي ممتدّت

داده دستان نيزه ها مدّت

 

من خميدم تو هم رشيد شدي

شده حالا شبيه من قدّت

 

زخم شمشير و دشنه و نيزه

بوسه بوسه نشسته بر خدّت

 

زود حاجت روا شدي، آخر

هيچ تيري نمي‌کند ردّت

 

لشکري سوي تو هجوم آورد

يک نفر، نه نبود در حدّت

 

پيکرت در غبارها گم شد

در ميان سوارها گم شد

 

زلف در زلف گيسويت زخمي‌ست

همه‌ي پيچش مويت زخمي‌ست

 

ناله ناله صداي بي رمقت

چشمه‌ي چشم کم سويت زخمي‌ست

 

در سجودي ميانه‌ي مقتل!

يا که محراب ابرويت زخمي‌ست

 

باز بوي مدينه مي‌آيد

نکند دست و بازويت زخمي‌ست

 

پهلوي تو، شکسته قامت من

آه انگار پهلويت زخمي‌ست

 

زخم هاي تنت همه کاري

بسکه از تو شده طرفداري

 

راوي داغ تو نسيم شده

پيکرت دشت يا کريم شده

 

بيکران است وسعت قلبت

داغ هايت اگر عظيم شده

 

چيزي از پيکرت نمانده دگر

بسکه دلجويي از يتيم شده

 

همه با اسب هاي تازه نفس!

چقَدَر دشمنت رحيم شده!

 

اتفاقات تازه اي افتاد

نعل هم آمده سهيم شده

 

پيکرت گرچه ارباً اربا بود

چشم هايت هنوز هم وا بود

 

از تن تو عجب ضريحي ساخت

مرکبي که به پيکرت مي تاخت

 

چه به روز تن تو آوردند

عمه هم پيکر تو را نشناخت

 

دست مرکب به پاي تو نرسيد

عاقبت نيزه اي تو را انداخت

 

دلش از کينه‌ي علي پر بود

آن که شمشير سوي تو افراخت

 

هر کسي بغض نهرواني داشت

به گل افشاني تنت پرداخت

 

آيه آيه شده تمام تنت

بوي يوسف دمد ز پيرهنت

 

یوسف رحیمی


افزودن دیدگاه جدید

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.