تو حلقه میان نبوت و ولایت بودی، برترین واسطه و بهترین پیوند میان رسالت و وصایت.
غم به جراحت می ماند، یکباره می آید اما رفتنش، التیام یافتنش و خوب شدندش با خداست. و در این میانه، نمک روی زخم و استخوان لای زخم و زخم بر زخم، حکایتی دیگر است. حکایتی که نه می شود گفت و نه می توان نهفت.
مرگ پیامبر برای تو تنها مرگ یک پدر نبود، حتی مرگ یک پیامبر نبود، مرگ پیام بود، مرگ شمع نبود، مرگ روشنی بود...
ماه باید در آسمان باشد و از خورشید نور بگیرد، به خاطر کرم شب تابی که نباید خود را به زمین برساند. ابرهای فتنه از سقف سقیفه گذشتند و خانه پیامبر را احاطه کردند، همهمه در بیرون در شدت گرفت و در آنچنان کوفته شد که ستون های خانه پیامبر لرزید.
- بیرون بیائید، بیرون بیائید وگرنه همه تان را آتش می زنیم، صدا. صدای عمر بود.
تو با یک دنیا غم از جا بلند شدی و به پشت در رفتی، اما در را نگشودی.
- تو را با ما چه کار؟ بگذار عزاداریمان را بکنیم.
باز هم فریاد عمر بود:
- علی باید به مسجد بیاید و با خلیفه پیغمبر بیعت کند.
- کدام خلیفه؟ امام و جانشین مسلمین که اینجا است.
- مسلمین با ابوبکر بیعت کرده اند، در را باز کن و گرنه آتش می زنم.
یک نفر به عمر گفت :
- این که پشت در ایستاده، دختر پیغمبر است، هیچ می فهمی چه می کنی؟ خانه رسول الله ...
او دوباره نعره کشید:
- این خانه را با هرکه در آن است، آتش می زنم.
به زودی هیزم فراهم شد و آتش از سر و روی خانه بالا رفت.
تو همچنان پشت در ایستاده بودی و تصور می کردی به کسی که گوش هایش را گرفته می توان گفت که هدایت چیست؟ خیر کجاست و رسالت چگونه است.
در خانه تنی از اصحاب رسول الله هم بودند، اما هیچ کس به اندازه تو شایسته دفاع از حریم پیامبر نبود.
تو حلقه میان نبوت و ولایت بودی، برترین واسطه و بهترین پیوند میان رسالت و وصایت.
محال بود کسی نداند آن که پشت در ایستاده، پاره تن رسول الله است.
سید مهدی شجاعی
افزودن دیدگاه جدید