وقتی یک کمونیست، مسلمان شد!
وارث: آن زنداني کمونيست مي گويد: من خوابيده بودم پتو روي بدنم بود، يک وقت متوجه شدم دستي آمد روي سرم و شروع کرد به نوازش کردن، گفت: عزيزم نماز دارد قضا مي شود، آفتاب دارد مي زند. اين آقا خودش خيلي وقت بود که بيدار بود، مي گويد: پا شدم. با عصبانيت پتو را کنار زدم، شروع کردم به او بد و بيراه گفتن، به اين پيرمرد که بالاي سرم آمده بود گفتم: من کمونيستم نماز نمي خوانم، من خدايي را قبول ندارم. آن پيرمرد خيلي عذرخواهي کرد بعد هم که صبح شد و من بيدار شدم، آمد کنارم نشست و گفت: آقا ببخشيد، من نمي دانستم شما کمونيست هستيد! تصورم اين بود اين بند، بند زنداني هاي مسلمان است. مي گويد: در همه عمرم آن چنان اين روحاني را دوست داشتم که در شهادتش بسيار گريه کردم. آن عالم بزرگوار مرحوم شهيد دستغيب (ره) بود. اين فرد کمونيست مي گويد از او خواهش کردم بيا با من هم سلولي شو با هم در يک جا باشيم.
يک برخورد شهيد دستغيب او را به ارادت دائمي مبتلا کرد و در پي آن مريد اسلام شد.
منبع: حسینیه مجازی هیئت فاطمیون قم