وارث: آن زنداني کمونيست مي گويد: من خوابيده بودم پتو روي بدنم بود، يک وقت متوجه شدم دستي آمد روي سرم و شروع کرد به نوازش کردن، گفت: عزيزم نماز دارد قضا مي شود، آفتاب دارد مي زند. اين آقا خودش خيلي وقت بود که بيدار بود، مي گويد: پا شدم. با عصبانيت پتو را کنار زدم، شروع کردم به او بد و بيراه گف...