فرمانده ای که پشت دوربین جنگی، حرم امام حسین(ع) را دید

کد خبر: 2462
هر چه که می‌گذشت، به عملیات والفجرهشت نزدیک‌تر می‌شدیم. یک بار که سید به همراه یکی از همرزمانش برای شناسایی به سنگر نگهبانی دشمن نفوذ کرده بود، وقتی دوربین را مقابل چشم خود گذاشت، گنبد دلربای آقا ابا عبدالله(ع) را مقابل خود دید.

وارث: توسلات شهدا به مادرشان، حضرت فاطمه ی زهرا(س) زبانزد حال و هوای ایام دفاع مقدس بود. برادر خاکزاد از رزمندگان لشکر 25 کربلا، خاطره ای را در این باره از سردار شهید سیدحسن علی امامی نقل می کند که جای بسی تأمل و تحول دارد.

***

«سید حسن علی امامی»  از بچه‌های اطلاعات-عملیات، علاوه بر خصلت‌های ورزشی و رزمی که در درگیری‌های تن به تن با دشمن بسیار مفید واقع می‌شد، روح لطیف و حال و هوای عرفانی او زبانزد بچه‌‌های رزمنده بود.

حسن شبی در خواب دید که یک نفر، دو عدد میوه ی سبز و قرمز در دست دارند. میوه ی سبز را به او داد و قرمز را به مهدی‌زاده.

فردای همان شب حسن کنجکاویش گل کرد تا تعبیر خوابش را بداند.

به او گفتند: «آن که میوه قرمز گرفت چون (‌رسیده) بود شهید خواهد شد و میوه ی سبز تو نشان از آن دارد که هنوز وقت رفتنت نشده.»

بعد از شهادت مهدی‌‌زاده، حسن، دل گرفته و محزون بود. همیشه با خود خلوت می‌کرد و زیر لب زمزمه‌ای شیرین داشت.

هر چه که می‌گذشت، به عملیات والفجرهشت نزدیک‌تر می‌شدیم. یک بار که سید به همراه یکی از همرزمانش برای شناسایی به سنگر نگهبانی دشمن نفوذ کرده بود، وقتی دوربین را مقابل چشم خود گذاشت، گنبد دلربای آقا ابا عبدالله(ع) را مقابل خود دید. اول فکر کرد شاید کسی عکسی چسبانده. دوربین را وارسی کرد، اما  چیزی نیافت. به دوستش گفت: «تو نگاه کن ببین چیزی را می بینی؟!»

همرزمش هر طرف را که نگاه کرد جز خاک و خاکریز و سنگ چیز دیگری را ندید. حسن دوباره دوربین انداخت و باز هم گنبد آقا را دید.

بعد از آن، خلوت سید حسن بیش تر شده بود تا این که یک شب خواب بی‌بی حضرت زهرا(س) را می‌بیند. حضرت در خواب به او گفتند: «پسرم! ضیافتی را برای تو ترتیب داده‌ایم...»

سید پس از آن دیگر در پوست خود نمی‌گنجید. خیلی‌ها از موضوع اطلاع نداشتند و با دیدن رفتار‌های عجیب و غریب سید، تعجب می‌کردند.

حسن شاد و سر حال بود. سه چهار روز مانده به عملیات، به بچه‌های اطلاعات گفتند باید استراحت ‌کنند، اما سید حسن و استراحت؟! شال سبز به کمر می‌بست و می‌رفت پیش بچه‌ها. به آن‌ها روحیه می‌داد و در کارها کمک شان می‌کرد.

سید با این کار، خودش را برای رفتن آماده می‌کرد. دیگر همه فهمیده بودند او پای رفتن دارد. دو سه ساعت مانده به عملیات، مرتضی قربانی (فرمانده لشکر ویژه 25 کربلا) خودش را با عجله به سید رساند و گفت حق شرکت در عملیات را ندارد. آقا مرتضی نمی‌خواست به این زودی یکی از بهترین نیروهایش را از دست بدهد.

سید بی‌قرار شده بود. داد می‌زد و گریه می‌کرد. سر به زمین می‌گذاشت و ضجّه می‌زد. عین بچه‌های کوچک لج کرده بود. روحانی بزرگواری آن جا حضور داشت. بی‌قراری سید را که دید، دلش برای او سوخت. رفت و سید را در آغوش کشید. حسن، سر روی شانه‌ی ایشان گذاشته بود و زار می‌زد. می‌گفت: «حاج آقا! به خدا آن جا منتظر من هستند... این همه زجر را تحمل کرده‌ام برای امشب... من فردا قرار دارم...» حاج آقا همپای او اشک می‌ریخت. رفت سراغ آقا مرتضی. مرتضی قبول نمی‌کرد. حاج آقا آن‌قدر خواهش و التماس کرد تا بالاخره توانست رضایت فرمانده لشکر را جلب کند.

آقا مرتضی نگاه غم باری به سید انداخت و رفت.

سید دوباره بال در آورده بود. غسل شهادت کرد و در همان ساعات اولیه‌ی عملیات به آرزوی دیرینه‌اش رسید. سر جنازه‌اش همه به او تبریک می‌گفتیم. اگر اشکی هم ریختیم فقط برای خودمان بود.
/ق103