سخن گفتن حجرالأسود در برابر سیدالساجدین(ع)
*ماجرای رداى پر از مروارید امام سجاد(ع) در مقابل خلیفه اموی
امام باقر(ع) فرمود: روزى عبدالملک بن مروان در خانه خدا طواف مىکرد و پدرم در پیشاپیش او طواف خود را انجام مىداد و به او توجهى نداشت و عبدالملک هم او را نمىشناخت، عبدالملک گفت: این شخص کیست که در مقابل ما طواف مىکند و به ما توجهى نمىکند؟ گفتند: این شخص؛ على بن حسین است، پس به جایگاه خود رفته و نشست و گفت: او را نزد من آورید، حضرت را آوردند، عبدالملک گفت: اى على بن حسین! من که قاتل پدرت نیستم چرا نزد من نمىآیى؟ امام فرمود: قاتل پدرم دنیا را از پدرم گرفت، ولى پدرم آخرت او را خراب کرد، اگر تو نیز دوست دارى چنین شوى پس باش.
عبدالملک گفت: هرگز، ولى نزد ما آى تا از دنیاى ما بهره برى! حضرت نشست و رداى خود را گشود و دعا کرد: «خدایا! حرمتى را که دوستانت نزد تو دارند آن را نشان بده»، در این هنگام، رداى حضرت پر از مرواریدهاى درخشان شد که شعاع نورشان، دیدگان را خیره مىکرد.
حضرت خطاب به عبد الملک فرمود: کسى که چنین حرمتى نزد خدا دارد چه نیازى به دنیاى تو دارد؟! سپس فرمود: خدایا! اینها را بگیر که من احتیاجى به آنها ندارم.
*سخن گفتن حجر الأسود در برابر امام العارفین(ع)
ابوخالد کابلى مىگوید: بعد از شهادت امام حسین(ع) و برگشتن امام سجاد(ع) به مدینه طیبه، ما در مکه بودیم. محمد بن حنفیه به من گفت: نزد على بن حسین برو و از طرف من به او بگو که: من بعد از برادرانم امام حسن و امام حسین(ع)، بزرگترین اولاد امیرالمؤمنین على(ع) هستم و براى امامت شایستهتر هستم، پس سزاوار است که امامت را به من تسلیم کنی و اگر شک دارى، داورى انتخاب کن تا بین ما حکم کند.
راوى گوید: نزد امام سجاد(ع) رفتم و پیغام محمد بن حنفیه را به حضرت(ع) رساندم.
حضرت(ع) فرمود: بر گرد و به او بگو: «اى عمو! از خدا بترس و چیزى را که خدا براى تو قرار نداده، ادعا نکن، اگر قبول ندارى، پس حجر الأسود بین ما حکم کند و او به نفع هر کس که حکم کرد، او امام است».
ابو خالد مىگوید: جواب حضرت را رساندم و او قبول کرد و هر دو با هم به مسجد الحرام رفته تا اینکه مقابل حجر الأسود رسیدند. امام فرمود: عموجان! چون تو مسنتر هستى، جلو برو و از او براى امامت خودت گواهى بخواه.
محمد بن حنفیه پیش رفت، دو رکعت نماز خواند، دعا کرد و از حجرالأسود گواهى خواست، ولى جوابى نشنید.
بعد از او امام(ع) پیش رفت، دو رکعت نماز خواند و فرمود: اى سنگى که خدا تو را شاهد قرار داده بر کسانى که به زیارت خانهاش مىآیند، اگر من صاحب امر و امام واجب الاطاعه هستم، گواهى بده تا عمویم بفهمد که او حقى در رابطه با امامت ندارد.
پس حجرالأسود به امر خدا با زبان عربى آشکار گفت: «اى محمد بن على! امامت با على بن حسین است و اطاعت او بر تو و بر جمیع بندگان واجب است» .
پس در این هنگام، محمد بن حنفیه پاى حضرت را بوسید و گفت: امامت، حق شماست.
و در روایت دیگر چنین آمده است که: به امر خدا حجر الأسود گفت: اى محمّد بن على! على بن حسین آن حقى است که در او شک راه پیدا نمىکند و واجب الاطاعه است، به او گوش بسپار و اطاعتش کن.
محمّد گفت: شنیدیم، شنیدیم (اطاعت مىکنیم) اى حجت خدا در زمین و آسمانش! گویند: این کار محمد بن حنفیه براى رفع شک از مردم بود و خود او شکى در امامت حضرت سجاد(ع) نداشت.(1)
*بچه آهو و گواهی مادرش بر رحمت خاندان نبوت
جابر بن یزید جعفى از امام باقر(ع) روایت مىکند که فرمود: پدرم (امام سجاد) با عدهاى نشسته بود که ناگاه آهویى از صحرا آمد و مقابل ایشان ایستاد. همهمه کرده و دستهایش را به زمین مىکوبید، بعضى از اصحاب عرض کردند: یا بن رسول اللّٰه! این آهو چه مىگوید؟ گویا شما را مىشناسد.
حضرت(ع) فرمود: او مىگوید یکى از پسران یزید از او یک بچه آهویى طلب کرده است و او نیز به شکارچىها دستور داده تا یکى را شکار کنند و دیروز آنها بچه مرا گرفتهاند در حالى که به او شیر نداده بودم، مىخواهم که بچهام را برگردانند تا به او شیر بدهم و سپس به آنها بدهم.
امام(ع) شخصى را به دنبال شکارچى فرستاد و او آمد، حضرت(ع) فرمود: این آهو مىگوید که شما بچهاش را گرفتهاید و او را شیر نداده است و از من مىخواهد که از تو بخواهم تا بچهاش را به او برگردانى.
شکارچى گفت: یا ابن رسول اللّٰه! من جرأت این کار را ندارم.
حضرت فرمود: پس بچه آهو را بده تا به او شیر دهد و برگرداند. و شکارچى نیز پذیرفت و بچه آهو را آورد. وقتى که آهو بچهاش را دید همهمهاى کرد و اشک از چشمانش سرازیر شد.
حضرت(ع) فرمود: اى شکارچى! به خاطر من بچهاش را به او ببخش، شکارچى هم قبول کرد، آهو با بچهاش مىرفت و مىگفت: گواهى مىدهم که شما از خاندان رحمت هستید و بنى امیّه از خاندان لعنت.(2)
١- کافى:١/٣4٨، حدیث 5.
2-بحار:46/٣٠، حدیث ١٢.
/ف.م214