واجب فراموش شده/ عادت به نگاه گناه؛ با چاشنی ترس و سردرد

کد خبر: 34398
تهران- خیابان ولیعصر عج
از محل کار برمی گشت.
خسته بود و سرش درد می کرد.
از پیاده رو به سمت ایستگاه بی آرتی رفت و به شیشه های کنار ایستگاه تکیه زد.
به جای خاصی نگاه نمی کرد.
نگاهش روی تابلوی مغازه های کنار خیابان می چرخید.
ناگهان نگاه مری همه توجهش را جذب خود کرد.
مردی که کنار پیاده رو به موتورش تکیه زده بود و به عابران نگاه می کرد.
تعجبش از نگاه عمیق مرد به یک خانم چادری بود.
سرش درد می کرد و اصلاً حوصله تذکر دادن نداشت.
 برای همین به وجدانش گفت:
احتمالاً اشتبا دیدی. تهمت نزن به مردم!
در همین لحظه دو خانم مانتویی با اوضاع نه چندان مناسب از جلوی مرد رد شدند و مرداز افق تا افق با نگاهش بدرقه شان کرد.
آنقدر واضح نگاه می کرد که نمی شد انکارش کنی.
باز با خودش زیر لب غرغر کرد که حال ندارم! سرم درد می کند!
کمی هم ته دلش از هیکل گنده ی مرد می ترسید. برای بار سوم دختری با وضع نامناسب از جلویش رد شد و مرد انگار با نگاهش داشت صورت زن را لمس می کرد...
اتوبوس هم آمده بود؛ اما دیگر خونش به جوش آمد. اصلا جای گذشتن نداشت.
رفت جلو. تا حالا چنین تذکری نداده بود. چند ثانیه با خودش به کلمات فکر کرد. از پشت دستش را روی شانه موتورسوار زد و با مهربانی ای که خودش هم از خودش انتظار نداشت گفت:
- سلام داداش خوبی؟
- سلام کجا می خوای بری؟!
- جایی نمی رم
- خواستم بگم داداش این نگاه های شما درست نیستا.
- چی؟!!! کدوم نگاه؟
- خودت خوب می دونی
- آها! همین که به عابرا نگاه می کنم؟
- بله. به عابران خانوم
زیر لب خندید و گفت:
- بی خیال بابا
- ده نه ده! نمیشه بی خیال شد
فکر کن خواهر و مادر خودت باشن! خوشت میاد؟؟
لحن مرد به کل عوض شد. با لحنی کودکانه و از سر ضعف گفت:
- عادت کردم  داداش. نمی تونم نگاه نکنم.
- باید بخوای تا درست بشه.
- نمیشه به خدا.
- میشه! به حرفم فکر کن...
بذار جای خواهر خودت. مادر خودت
موتور سوار سرش را پایین انداخته و به فکر فرو رفته بود
اتوبوس بعدی آمده بود، سردردش اما رفته بود!
یکی از بهترین روزهای زندگی اش بود.

به نقل از یکی از بچه های دانشگاه تهران

منبع: کتاب از یاد رفته ( لینک دانلود کتاب )