نجف شهر آرزوهاست
همیشه حس عجیبی دارم، شبیکه فردایش مسافرم. مثل همین حالا و دلشورۀ غریبیکه به جانم افتاده.
وارث: میترسم بمیرم و این سفر را تجربه نکنم. میترسم فردا از جلوی آن گِیتی که انگار جهان را به دو نیم تقسیم میکند، نگذارند عبور کنم؛ گِیتیکه یکسویش دنیایی است که با آن مأنوسم، آدمهایی دارد که دوستشان دارم، شهری است که در آن نفس کشیدهام و حالا باید ترکش کنم، و در سوی دیگرش سفری است که آغاز میشود. فقط میتوانم بگویم آنلحظهایکه فردا از اینگِیت عبور کنم، حتماً اشکهایم بر کف سالن فرودگاه شهیدهاشمینژاد مشهد خواهد غلتید. در رویاهم روزی را میبینم که در شهر نجفم و نشستهام روبهروی ایوان طلا و دارم با مردی حرف میزنم که شیعیانش نسبت به او حس پدربودن دارند. لحظهای از فکرم میگذرد که آن ضریح پر از خوشههای انگور را میبینم (بعدها وقتی ضریح حضرتعلی(ع) را دیدم، یکلحظه حس کردم این ضریح از لابهلای تاکستان انگور سربرآورده). در باورم به آرزویی رسیدهام که سالها با من بوده. نفسکشیدن در هوای نجف. در آرزوهای جوانیام در صحن حرم امیرالمؤمنین قدم میزنم و ریههایم را از هوای آن پُرمیکنم.
باران تندی میبارد...
عصر دهمین روز بهار است. یکعصر بارانی بهاری. آسمان مشهد بدجور گرفته و باران تندی دارد میبارد. پشت اینپنجره که من نشستهام، درختهای زردآلو تکوتوک شکوفه زدهاند و من در ذهنم بیوقفه به اینسفر فکر میکنم؛ به اولین سفر به وادی نینوا. حس عجیبی است وقتی به دیگران میگویی که راهی کربلایی. مسافر نجف. یادم هست در آخرین روز اسفند وقتی در محل کارم از رییس خداحافظی کردم، آقای مدیرعامل، تلفنی حرف عجیبی به من گفت که از آنروز با حرف او بارها دلم لرزیده و چشمهایم خیس شده. حاجی با لحن محزونی به من گفت: «زیر قبۀ امامحسین(ع) همۀ دعاها مستجاب میشود. اگر فرصت کردی و یادت بود از طرف من زیر آن گنبد دو رکعت نماز بخوان و هروقت هم که ضریح حضرتعباس(ع) را دیدی فقط سلام مرا برسان»، و من سکوت کردم و گفتم: باشد.
دلم برای اینروزها تنگ خواهد شد
حالا ساعت17، یازدهمین روز بهار است و پرواز 2224 هواپیمایی قشمایر تا لحظاتی دیگر از باند فرودگاه شهیدهاشمینژاد برخواهد خاست. بعد از کلی انتظار و معطلی و چککردن گذرنامه و بازرسی و گِیت، بالاخره این جملۀ خانم مهماندار که تا دقایقی دیگر فرودگاههاشمینژاد مشهد را به مقصد فرودگاه نجف اشرف ترک خواهیم کرد، حس عجیبی به من و مامان، خالهها و دوتا کوچولوهای خالۀ کوچکم(حنانه و فاطمه) میدهد؛ حسیکه هم دلهره در آن است و هم لذت.
راهرفتن روی ابرها در آسمان
هواپیما از باند فرودگاه به پرواز در میآید. آسمان آبی آبی است با تکه ابرهای سفید. حس الآنم مثل راهرفتن روی ابرهاست.
هواپیما به آسمان شهر نجف میرسد. بر فراز شهری هستم که هیچوقت تصورش را هم نمیکردم یک رود در آن جاری، و اطرافِ رود پر از نخلستان باشد و این نخلستانها بیشتر از همه مرا یاد علی(ع) میاندازد.
وقتی به فرودگاه نجف رسیدیم و مهماندار ساعت را به وقت نجف اعلام کرد، من هم ساعتم را به وقت عراق تنظیم کردم. ساعت 17 و 50 دقیقه بهوقت کشور عراق است که هواپیما به زمین مینشیند و تابلوییکه «مطار نجف الشرف الدولی» بر روی آن نوشته، گواهِ رسیدن به فرودگاه بینالمللی نجف است.
در یکی از میادین اصلی شهر، گنبد فیروزهای زیبایی قرار دارد که خالهام میگوید قبر و دفتر آیتالله محمدباقر حکیم است.
نجف را با حوزۀ علمیۀ بزرگ و بینظیرش میشناسم. شهرِ مدارس علمیه و طلبهها. امّا اینها همه ابعاد کوچکی از این شهرند. مهمترین ویژگی اینشهر، میزبانی از امیرالمؤمنین(ع) است. شهریکه آرام و بیاسترس و هیاهوست و انگارنهانگار که در چندکیلومتریِ آن، جنگ سختی جریان دارد.
قدمزدن در شارعالرسول
هتلالروضه در شارعالرسول اینشهر قرار دارد که ما در آن مستقر میشویم. وقت غروب است، از هتل بیرون میزنم تا چرخی در اطراف بزنم و آمادۀ سلامکردن به امیرالمؤمنین شوم. شارعالرسول عریضوطویل است. از یکطرف این خیابان به بحرالنجف میرسد که از آسمان نجف هم این رود پیدا بود و من به اشتباه فکر میکردم شط العرب است و حالا میفهمم نجف یکشهر ساحلی است، ولی ساحل بحرالنجف باتلاقی است و نمیتوان در آن تردّد داشت. تمام طول خیابان را قدم میزنم و تاریخاسلام جلوی چشمم مرور میشود؛ به مولایم امیرالمؤمنین فکر میکنم. به جنگ صفین. به نامهایکه در میانۀ راه صفین(حاضرین) برای اماممجتبی نوشت(نامه31) و من عاشق عبارتهای آن نامهام. به محراب کوفه فکر میکنم و به نیایشهای مولایم در مسجد کوفه. نخلستانهای کوفه از ذهنم عبور میکنند و تنهاییهای علی... و بعد اشکهایم جاری میشود برای مظلومیّت علی...
غروب نجف و سلام به امیرالمؤمنین(ع)
غروب نجف نزدیک است و من میخواهم خودم را به بارگاه مولا برسانم. روبهرویم را که نگاه میکنم عبارت السلامعلیک یا اباالحسن به زحمت دیده میشود. میفهمم یکی از ورودیهای بارگاه امیرالمؤمنین است.
میخواهم به علی(ع) سلام کنم. در یکلحظه متحیّر میمانم چه بگویم، مغزم هنگ میکند شوک زدهام. خدایا به علی چه بگویم؟ چطور به مولایم سلام کنم؟ خدایا این اولین سلام کسی است که پس از عمری به زیارت و دیدار آقا آمده است... ناخوداگاه دستبر سینه میگذارم، سرم را خم میکنم و فقط میتوانم بگویم «السلام علیک یا امیرالمؤمنین، یا علیبن ابیطالب».
نمیدانم چهرازی در این واژۀ «علی» است که روح را هزارتکه میکند. غرق در افکار خودم هستم که از بازاریکه تا ورودی حرم قرار دارد، عبور میکنم تا به حرم علی(ع) میرسم. با حال منقلبم دوباره سلام میکنم و میایستم در صف نماز مغرب و عشاء. نماز که تمام میشود، تمام حرم را یکنفس، هرولهکنان میدوم. چشمم به دنبال ایوان طلاست. همیشه اسم نجف که بهمیان میآمد این مصرع «ایوان نجف عجب صفایی دارد» را با خودم زمزمه میکردم و بالاخره میبینم ایوان طلای نجف را...
بعد از ساعاتی از حرم برمیگردم. شام برایمان غذای مهمانسرای مولا را آوردهاند. بعد از شام دوباره راهی حرم میشوم...
نسیم شبانگاهی و صفای وصفناپذیر ایوان نجف
نیمهشب است، یک نیمهشب بهاری با نسیم خنک شبانگاهی. از آن شلوغی و هیاهوی روز خبری نیست. نسیم خنکی در حال وزیدن است. آرامش عجیبی بر حرم مولا حاکم است. حرم در این نیمهشب خلوت، غرق سکوت است و من روبهروی ایوان طلا نشستهام. یقین دارم هرکس حرم امیرالمؤمنین را دیده، با این جمله که روبهروی ایوان نجف خوانده، حالش دگرگون شده...
شبهای نجف بینظیرند، وعدۀ من با مولا روبهروی ایوان طلاست. نشستهام کنار گلدان بزرگیکه گلهای بنفش و صورتی و سفید آن این فضا را برایم خاطرهانگیزتر و فراموشناشدنیتر میکند. روبهروی ایوان، دستههای مختلفی از شیعیان از ایران و لبنان و هند و عراق و... هرکس به زبان خود با علی راز و نیاز میکند. انگار قلب تشیّع اینجا میتپد؛ در حرم امیرالمؤمنین(ع)، در حرمیکه آدم احساس میکند به دامان پدر پناه آورده. «نجف شهر پدر است» این را معلم مهربانم وقتی قبل از نوروز از سفر کربلا برگشته بود به من گفت و من حسّ آن روزِ او را امشب خوب درک میکنم.
حرفزدن با امیرالمؤمنین در حرمیکه بوی پدر میدهد
یک لحظه با خودم فکر میکنم اگر نمیآمدم، اگر این حرم را نمیدیدم، اگر این احساسهای امشب را تجربه نمیکردم... صورتم را به آسمان میگیرم و به خدا میگویم: «دلت میآمد من نمیآمدم و اینجا را نمیدیدم؟ دلت میآید شیعیان نیایند و شهر پدرشان را نبینند؟....»
روبهروی ایوان، زبانم به گفتوگو با امیرالمؤمنین باز میشود. مینشینم و با امامعلی(ع) شروع میکنم به حرفزدن، به درددل کردن... حسّ یتیمی را دارم که به دامان پدر پناه آورده، فرزندیکه یکعمر در فراق پدر سوخته و امید چندانی به وصال نداشته، امّا حالا چشم باز کرده و خجل و شرمنده، روبهروی پدر ایستاده. حسّ کسیکه یکعمر او را شیعه میخواندند و او معنای واقعیاش را نمیدانسته و حالا دلیلش را یافته و... همۀ این حسها با من هست، امّا آرامش عجیبی هم در من هست؛ مثل بی پناهیکه پناه یافته، حرم علی به انسان سکون و آرامش میدهد.
یاد شبهای قدر میافتم که همیشه حساس بودم در شب شهادت امامعلی(ع). نیایش مولایم را در مسجد کوفه زمزمه میکنم و حالا روبهروی مولا نشستهام... مفاتیح را بازمیکنم، شروع میکنم به خواندن نیایش علی(ع) در مسجد کوفه «مولای یا مولای انت المولی و انا العبد و هل یرحم العبد الا المولی...»
آن نیمهشب آخر
سفر ما به کربلا و نجف امشب به پایان میرسد و راستش را بخواهید من بیشتر از هرزمانی به دعای امامحسین(ع) و ماه بنیهاشم و امیرالمؤمنین نسبت به خودم امید بستهام. حس اینکه دعایشان بدرقۀ راه من است، لذتبخشترین احساس دنیای من است. حس اینکه در دعاهایشان سهمی دارم، چنانکه از زیارتشان سهمی داشتم که به من رسید، در حساسترین لحظات زندگیام؛ وجودم را لبریز از امید میکند.
زود گذشت خیلی زود...
نجف شهر آرزوهاست برای شیعیان. این را آخرینبار وقتی مقابل ضریح حضرتعلی(ع) برای خداحافظی ایستادم، فهمیدم. وقتی حس کردم هرچه از خدا بخواهم، بهخاطرعلی به من میبخشد .
آن نیمهشب آخر روبهروی ضریح نشستم و خیلی با امام حرف زدم. حرف پایانیام با حضرتعلی(ع) این بود: مولای من! این چندروز خیلی به من خوش گذشت، امّا زود گذشت، خیلی زود. در فکرم نمیگنجد که اینجا را دیده باشم. دلم برایتان تنگ میشود، خیلی تنگ. دلم هوای ایوان طلا را میکند و در حسرت دیدار دوبارۀ حرمتان میسوزم. امّا خواستم بدانید هیچوقت در زندگیام تا ایناندازه معنای کلام رسولالله(ص) را درک نکرده بودم که فرمودند: «انا و علی ابوا هذه الامه؛ من و علی پدران این امّت هستیم».
/م.س215