شعر/قصه‌ی پهلوی تو، بغض خدا را هم شکست

کد خبر: 76595
شعر/قصه‌ی پهلوی تو، بغض خدا را هم شکست
وای از این بازی، که تو با صبرِ حیدر می‌کنی
چشم بر هم می‌نهد، چادر که بر سر می‌کنی

آه! ای «اَمّن یُجیبِ» دختران بی‌پناه!
زینبت را پس چرا این گونه «مضطر» می‌کنی؟


با توام در! با تو، تا دیوارها هم بشنوند
عشقِ یاسین است این یاسی که پرپر می‌کنی

قصه‌ی پهلوی تو، بغض خدا را هم شکست
اشک او را شبنم آیات کوثر می‌کنی

تازیانه زد بر آن دستی، که احمد بوسه زد
دختر پیغمبر! این سیلی است، باور می‌کنی؟

با عبورت، آخرین بار است، از بوی بهشت
کوچه‌های شهر غمگین را معطر می‌کنی

بی‌حرم می‌مانی و از حسرت گلدسته‌ات
در مدینه، خون به قلب هر کبوتر می‌کنی

مثل آن روزی که پیشاپیش مردم می‌رسی،
با نگاهی، این غزل را هم تو محشر می‌کنی

چون نسیمی آشنا از کوچه‌ها رد می‌شوی
کودکی گمگشته را بی‌تابِ مادر می‌کنی

قاسم صرافان