وقتی امیرالمؤمنین میزبان افطار دبیرکل حزب الله لبنان شد

کد خبر: 78978
همسر شهید سید عباس موسوی دبیرکل سابق حزب الله لبنان خاطره ای را از یکی از روزهای ماه رمضان زندگی مشترکشان بیان می‌کند.
 وارثشهید سید عباس موسوی یکی از بنیانگذاران و دبیرکل سابق حزب‌الله لبنان است که در سال 1331 هجری شمسی (1952 میلادی) در شهرک نبی شیث از توابع بعلبک لبنان دیده به جهان گشود. حجت الاسلام موسوی در سال 1347 هجری شمسی در شهر صور لبنان با امام موسی صدر آشنا شد.

او در سال 1967 میلادی برای پیگیری تحصیلات علوم دینی به حوزه علمیه نجف رفت و نزد اساتید بزرگ آن حوزه از جمله آیت‌الله سید ابوالقاسم خویی و آیت‌الله سید محمدباقر صدر به تحصیل در رشته‌های علوم اسلامی پرداخت.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، با همفکری جمعی از علما و روحانیان شیعه و تعدادی از شاگردان خود، اقدام به تشکیل حزب‌الله لبنان کرد و در سال 1370 به سمت دبیرکلی این حزب منصوب شد. دبیرکل سابق حزب الله لبنان و عضو شورای عالی جمع جهانی اهل بیت مزد فداکاری ها، ایثار و مجاهدت سختگی ناپذیر خود را گرفت و در بازگشت از مراسم سالگرد شهادت شیخ راغب حرب از روحانیون مجاهد لبنان در16 فوریه سال 1992 میلادی (27بهمن ماه 1370 شمسی) در معرض حمله هوایی رژیم اشغالگر قدس قرار گرفت و به همراه همسر، فرزند و سه تن از یارانش به شهادت رسید.

همسر شهید موسوی خاطره ای در خصوص یکی از روزهای ماه رمضان زندگی مشترکشان را بیان می‌کند. این مطلب توسط پایگاه اطلاع رسانی مسائل لبنان به فارسی ترجمه شده‌است. این خاطره را در ادامه می‌خوانید:

«هر چه پول در خانه مانده بود، به شوهرم دادم تا برای افطار مقداری نان و کمی سیب زمینی و سبزی بخرد.
وقتی برگشت، جلو دویدم تا کمک کنم و بار ها را از او بگیرم و به سرعت افطار آماده کنم. اما دستانش خالی بود!
نگاهش کردم، دیدم بی صدا لبخند می زند. خندیدم و گفتم:
- بازار بسته بود؟
ابروهایش را بالا انداخت.
- کسی ما را افطار دعوت کرده؟
سرش را تکان داد، یعنی نه.
- حتما گمشون کردی یا جا گذاشتی!
: نه اصلا؛ ده برابرشان کردم!
فهمیدم آنها را به فقیری صدقه داده است. از من پرسید در خانه چه مانده؟
گفتم فقط نان خشکی که برای فتوش (سالاد لبنان) کنار گذاشته بودم.
: خب امیر المومنین ما را دعوت کرده به فتوش و زعتر و آب. نظرت چیه؟
- بهتر از این هم میشه؟
در همین لحظات در زدند. ترسیدم باز هم فقیری باشد و سید دیگر هیچی ندارد که بدهد. اما سریع صدایی بلند شد که می گفت، لنگه ی دیگر در را هم باز کن سید.
وقتی مهمان رفت، وارد سالن شدم، سفره‌ی بزرگی پر از انواع غذای لذیذ دیدم.
سید گفت: امیرالمومنین نخواست به کمتر از این ما را مهمان کند.»