شعر/هر شب که آه تا به سحر گاه می کشم
هر شب که آه تا به سحر گاه می کشم
با اشک شعله بر جگر ماه می کشم
تا باز هم به شِکوه نگویند بس کنم
آهسته گریه می کنم و آه می کشم
از رنگ سرخ بستر و از پیچ و تاب من
فهمیده زینبم غم جانکاه می کشم
تا در بروی شوی، به لبخند وا کنم
خود را به خاک این ره کوتاه می کشم
بازو اگر مدد کندم دور از همه
آب وضوی آخرم از چاه می کشم
با نیمه جانیم شب خود صبح می کنم
با درد سینه ام نفسی گاه می کشم
********************
مادر که عزم رفتن از این خانه دارد
آرام آرام ای خدا جان می سپارد
هر شب کنار بستر او یک فرشته
می آید و زخم تنش را می شمارد
آلاله می ریزد به روی شانه هایم
بر سینه اش وقتی سرم را می فشارد
پهلو به پهلو می شود وقتی به بستر
امکان ندارد لاله سرخی نکارد
دیشب که گشتم پیکرش را خوب دیدم
یک عضو بی آسیب در پیکر ندارد
از روی دلسوزی برای گیسوانم
خم می شود تا شانه را بالا بیارد
پرواز مجروح صدایش بی سبب نیست
یک فاصله در استخوان سینه دارد
می گیرد از دستم لباس زخمی اش را
پیراهنی کهنه به جایش می گذارد
خاکستر پروانه ها بر دامن او
شام غریبان را برایم می نگارد
چشمان بابایم پر از ابر بهاری است
اما خجالت می کشد اینجا ببارد
افزودن دیدگاه جدید