طی الارضی برای دفع خطر
فرمودند: « برای اصلاح کار علویه ای اجباراً توقف کردم. » گفتم: راه خطرناک است و سه کیلومتر راه ما در میان کوچه باغهای خلوت، امنیتی ندارد و اراذل و اوباش شبها در اینگونه طرق، مزاحم مردم می شوند. پدرم در آن اواخر، بر اثر کهولت بر مرکبی سوار می شدند و رفت و آمد می کردند. آنروز هم بر مرکب خود سوار بودند، در جواب من فرمودند: « تو هم ردیف من بر مرکب سوار شو. »
عرض کردم: پدر جان این مرکب ضعیف است و شما را هم به زحمت حمل می کند وانگهی شخصی نیز لازم است که دائماً آن را از دنبال براند. فرمودند: « تو سوار شو من دستور می دهم تند برود. » اطاعت کردم. وارد کوچه باغها شدیم که مؤذن تکبیر می گفت. در این وقت از من پرسیدند : « فلان کس را ملاقات کردی؟ »
گفتم: آری. ناگهان و با حیرت دیدم که سر مرکب به در منزل مسکونی ما رسیده و مؤذن مشغول گفتن تکبیر است. در صورتی که برای رسیدن به خانه، لازم بود از پیچ چند کوچه باغ می گذشتیم و پس از عبور از دهی که سر راهمان قرار داشت، به قلعه نخـودک که در آنجا خانه داشتیم، می رسیدیم، با شگفتی پرسیدم:
پدرجان چگونه شد که ما ظرف چند لحظه به اینجا رسیدیم؟ فرمودند: کاری نداشته باش، تو دوست داشتی زودتر به خانه مراجعت کنیم و مقصودت حاصل شد. باز متعجبم که پس از ورود به خانه چه شد که حادثه را بکلی فراموش کردم تا آنکه پس از فوت آن مرحوم، به خاطرم آمد.
/م118