محبوب، حتی در قلب دشمن!
احمد میگوید روزی نزد پدرم بودم که نگهبانان گفتند: «ابو محمد فرزند رضا منتظر است تا اجازه ورود دهید». احمد میگوید: تعجب کردم؛ جز شخص خلیفه و ولی عهدش یا کسی که خلیفه اجازه داده باشد، هیچ کس را با کنیه نام نمیبردند. این فرد کیست که با کنیهاش (ابو محمد) نام برده شد؟! پدرم اجازه داد و چون او وارد شد پدرم از جا برخواست و چند قدمی به استقبالش رفت؛ کاری که حتی برای فرماندهان سپاهش نمیکرد! سپس جوان را بر جای خود نشاند و خودش روبروی او نشسته، با او مشغول صحبت شد. پدرم به او میگفت: جانم فدایت باد!! چون شب فرا رسید و وزیر مشغول رسیدگی به امور مملکتی شد، احمد نزد او رفته، ماجرا را میپرسد. اما جواب پدر تعجب و خشم احمد را زیادتر میکند؛ زیرا پدرش آن جوان را امام شیعیان معرفی کرده، سپس در فضایل او بسیار سخن میگوید. احمد میگوید: بعد از آن ماجرا کارم پرسوجو در مورد این جوان شده بود اما از هر کس از بنی هاشم گرفته تا فرماندهان لشکر و قاضیان حکومتی و نویسندگان دربار و فقها و عالمان و عموم مردم که میپرسیدم، جز خوبی و بزرگ شمردن، پاسخی نمیشنیدم. او نهایتا میگوید: « پس از این او در نظرم فردی عظیم القدر گردید زیرا هیچ یک از دوستان یا دشمنانش را ندیدم مگر اینکه در مورد او به نیکی سخن گفته، از او تمجید میکردند» احمد در ادامه ماجرای فوت امام حسن علیه السلام را گفته، میگوید شهر سامرا سراسر عزا شده، بازارها همه تعطیل گشته بود.[الكافی (چاپ الإسلامیة)، ج1، ص: 503 و 504.]
/س113