نترس؛ اگر خریدنی باشی آقا میخردت / پیرمرد مسیحی: حسین (ع) فقط یکی است
دوسال قبل از آن بود، درست وقتی که با خانواده از اتوبان قم به سمت تهران برمیگشتیم، حسرت و بغض و نگاه و نگاه و نگاه ... نگاهی با حسرت به تک تک اتوبوسهای سفید و قد برافراشته و نگاههای متبرک مردمی که روی صندلی و از اتاقک اتوبوس به پایین و به منِ ناچیز نگاه میکردند.
من خجل و اندوهگین از خودم و بار گناهم و اینکه شاید هیچوقت قسمت من، این نگاههای از بالا به پایین و سوار بر اتوبوسهای متبرک نشود.
خلاصه، از کنار تک تک این اتوبوسها گذشتیم و به سمت مقصدمان رفتیم. در راه فقط فکر و ذکرم یک چیز بود، آنهم اینکه تا سال آینده چه استراتژی را در پیش بگیرم که خانواده در آن بحبوحه تاریخی (وجود داعشیها در بعضی از آن مناطق) اجازه سفرم را بدهند و اینکه چطور و چه مقدار پول پس انداز کنم که بتوانم با یک کاروان خوب به این سفر عظیم و خاص و پر برکت راهی شوم.
البته ناگفته نماند که به فضل دولت محترم قیمت همه چیز تنها ساعت به ساعت و روز به روز در تلاطم و تغییر بوده و هست، اما خب این من بودم و یک سفر خاص و نورانی که آرزویم بود و برای رسیدن به آن از هیچ کار و تلاشی دریغ نمیکردم.
خب قیمت ویزا هم حدود ۲۰۰ تومان بود و با این حساب ۳۰ هزار تومان برایم میماند! قطعا هرکس جای من بود با این سفر خداحافظی میکرد، چون اگر هم میتوانستم بروم هم دیگر کاروانی نبود که من را رایگان به این سفر راهی کند و از طرفی خانواده اجازه نمیداد تنهایی به این سفر بروم.
میپرسید از کدام سفر حرف می زنم؟ آیا با این تفاسیر لازم است برایتان بگویم که از کدام سفر صحبت میکنم؟ یا خودتان متوجه شدهاید؟ من از اشتیاق سفری میگویم که به یمن برپایی آن خدا و فرشتهها و اهل بیت (ع) نگاهشان را حتی برای ثانیهای از زمین و مسافران آن برنمیدارند، سفری به عمق و وسعت دریای بیکران که رودی از دلهای عاشق با زبانهای مختلف در کنار هم میروند تا به دریای عشق بریزند، تا به کرب و بلا برسند، سفری که در آن نه من است و نه تو! سفری پر از (ما)های متحد و یکصدا.
تا اینکه یکی از دوستانم خبری مسرت بخشی به من داد؛ خبر، خبرِ خادمی ارباب بود. پدرم آن زمان علاقه وافری به خادمی فرزندانش داشت هرکجا و هر زمانی که باشد اجازهاش را میداد. خب حساب کنید، پول در بساط نداشته باشی و پدرت هم عاشق خادمی باشد، توام دیوانه سفر به کربلا و پیاده روی اربعین، دیگر مگر میشود از ذوق غش نکرد؟
من که در مترو به سمت محل کارم بودم نمیدانستم چطور اشک شوق نریزم و مردم را کنجکاو خودم نکنم، چند نفس عمیق کشیدم و بغض خوشحالیام را در دلم فرو کردم و تشری به ذوقم زدم که تا یک ساعت بعد دیگر حال نداشت از من اجازه بگیرد که الان میتوانم ذوق کنم یا نه؟
سرتان را درد نیاورم برگشتم و پاسپورتم را روز بعد به دست کاروان خادمی که دوستم معرفی کرده بود رساندم و لوازمم را جمع کردم در کولهای و منتظر خبری از دوستم شدم. خبر رسید که ویزا آماده است و تنها منتظر خبر از سوی فلان نهاد هستند. آن روز نمیدانستم که چرا دلم شور میزد، اما دلم مطمئن بود که راهی میشوم.
از ذوق رسیدن به کربلا خوشحال بودم که فردای آن روز مسئول کاروان پیام کنسل شدن آن را به ما داد و دنیا را با تمام محصولاتش بر سرما خراب کرد.دیگر من بودم و یک پاسپورت ویزادار و خانوادهای منتظر راهی کردنم و منی که نمیدانستم چه بگویم، واقعیت یا ...
ساعتی بعد مسئول همان کاروانی که کنسل شده بود با من تماس گرفت و خبر خوشحال کنندهای را به من داد.مسئول کاروان گفت که میخواهد با هزینه شخصی خود، ما چند نفر را راهی کربلا کند و بلیط رفت به مرز مهران را برایمان تهیه کند، اما فقط تا مرز، تصمیم سختی بود، من با ۲۳۰ هزار تومان در جیب، تنها و برای بار اول می خواستم که به کربلا بروم.
مسئول کاروان زمانی که از راهی شدن دوستم با کاروانی ۱۰ نفره مطلع و مطمئن شد، تنها برای من یک بلیط تهیه کرد و در پیامی مشخصات آن را برایم ارسال کرد.خدا قسمتتان کند، شنیده بودم که از قدیم میگفتند: نترس، رفتنی اگر رفتنی باشد میرود و اگر خریدنی باشی آقا میخردت اما در ان لحظه درکش کردم. در ۱۵ دقیقه آماده شدم و مادرم تمام خوراکیها و لوازم واجبم را آماده کرد و برای اینکه خانوادم متوجه نشوند که قرار است تنها به این سفر بروم از آنها خواهش کردم تا بگذارند خودم با آژانس به ترمینال بروم. آنها هم بالاخره پذیرفتند که بمانند و مرا راهی کردند.
باورم نمیشد که در ۱۵ دقیقه حاضر شدم و قرار است واقعا به کربلا بروم. به ترمینال رسیدم بلیط را از باجه تحویل گرفتم، نماز ظهر خواندم، بسم الله گفتم و سوار اتوبوس شدم.
تنها بودم، ولی حس تنهایی نداشتم، چون میدانستم آدمهای داخل اتوبوس قصد و هدفشان با من یکیاست، همین موجب میشد تا محتاطانه، حس آرامش و امنیت داشته باشم.
شب بود و بالاخره پس از گذشتن از شهرها و چند استان به جایی رسیدیم که انبوه ماشینها و ازدحام مردم نمایان بود. من در طول مدت با دوستم در تماس بودم که به محض رسیدن با هم همراه شویم.
به حسینیهای کنار مرز رسیدیم، جمعیت خانوادهها و شور وشوق آنها به هیچ وجه قابل وصف نبود. همه با هم بودند و من تنها، ترسیده بودم امام دائم در زیر لب ذکر الا بذکر الله تطمئن القلوب می گفتم.
بااینکه ترس داشتم، اما به هیچ وجه فکر برگشت و پشیمانی نداشتم، منتظر دوستم بودم و در ان زمان دائم با خدا و امام حسین(ع) صحبت می کردم تا آرامشم دو چندان شود.
ساعت ۶ صبح شد و بالاخره دوستم و کاروان ۱۰ نفره اش از راه رسید. به هم پیوستیم و به سمت گیتهای مرزی راهی شدیم و به سمت خاک مقدس نجف و کرب و بلا راهی شدیم.
فقط کوتاه بگویم؛ در این مسیر باید آمد تا فقط چند روز بهشت را در این دنیا تجربه کرد. از نوزاد تا پیرمرد و زن و مرد و جوان و نوجوان و دختر و پسر همه کنار هم از هرکجای دنیا آمده اند.
یاد حرف پیرمرد مسیحی افتادم که وقتی از او درباره علت حضورش در این سفر و پیاده روی سوال شد تنها جواب داد: درست است که پیامبران و شریعت آنها تفاوت داشتند، اما حسین (ع) ما فقط یکی است.
افزودن دیدگاه جدید