یکبار یک کسی یک پرندهای را چند تا جوجه پرنده را گرفت، گفت چقدر جوجههای نازنین هستند، ببرم این را پیش پیغمبر. یک دفعهای مامانش آمد مامانش هم دور سر این دور میزد. گفت میبرم برای پیغمبر حالا آن هم دارد میآید دیگر. آمد گذاشت جلوی پیغمبر. رسول خدا فرمود بروید کنار بروید کنار! دید مادرش را. ما...