وارث: زمین بی قرار بود.هرچند لحظه یک بار، زمان میلاد را از آسمانمی پرسید و آسمان به او اطمینان می داد که دیر نخواهند کرد...زمین دلشوره داشت . می ترسید چیزی از قلم بیفتد.دوباره شروع کرد به حضور وغیاب:- دریا؟- حاضر...- گل ها؟- حاضر...پروانه ای روی شانه ی زمین نشست و گفت: نگران نباش.همه چیز حاضر است....