شعر/هزار و چارصد سال از علی چیزی نفهمیدیم

کد خبر: 101509
مریم قادری 
وارث

دلش پر بود، پر کرد از دل خونش دواتش را 
پر از تزویر، خدمتکار می‌چیند بساطش را 

 نوشت از من «علی ابن ابیطالب» به آنان که...
و امضا کرد چک را تا بساط سور و ساتش را ...

عبای کهنه‌اش را باز پوشید و به راه افتاد
مرتب کرد در آیینه رخت دیپلماتش را

حواسش بود در بیغوله چشمانی به دست اوست
حواسش بود دستش کرده باشد نقره‌جاتش را

همیشه پشت پایش رفت دستی با دعا بالا 
و بالا رفت شیشه تا نگوید مشکلاتش را 

نشد رد کرده باشد سائلی را در رکوعش هم 
مردد بود حاجی که بپردازد زکاتش را 

نشد خاموش فتنه، مغرضانه هیزم آوردند 
خودی با فندک بیگانه روشن کرد آتش را 

هزار و چارصد سال از علی چیزی نفهمیدیم
بخوان از غربت نهج‌البلاغه محکماتش را

منبع: فارس


افزودن دیدگاه جدید

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.