شعر/هزار و چارصد سال از علی چیزی نفهمیدیم
مریم قادری
وارث:
دلش پر بود، پر کرد از دل خونش دواتش را
پر از تزویر، خدمتکار میچیند بساطش را
نوشت از من «علی ابن ابیطالب» به آنان که...
و امضا کرد چک را تا بساط سور و ساتش را ...
عبای کهنهاش را باز پوشید و به راه افتاد
مرتب کرد در آیینه رخت دیپلماتش را
حواسش بود در بیغوله چشمانی به دست اوست
حواسش بود دستش کرده باشد نقرهجاتش را
همیشه پشت پایش رفت دستی با دعا بالا
و بالا رفت شیشه تا نگوید مشکلاتش را
نشد رد کرده باشد سائلی را در رکوعش هم
مردد بود حاجی که بپردازد زکاتش را
نشد خاموش فتنه، مغرضانه هیزم آوردند
خودی با فندک بیگانه روشن کرد آتش را
هزار و چارصد سال از علی چیزی نفهمیدیم
بخوان از غربت نهجالبلاغه محکماتش را
منبع: فارس
افزودن دیدگاه جدید