شعر/باز این چه شورش است مگر محشر آمده
باز این چه شورش است مگر محشر آمده؟
خورشید سر برهنه به صحرا بر آمده
آتش به کام و زلف پریشان و سرخ روی
این آفتاب از افقی دیگر آمده
چون روز روشن است که قصدش مصاف نیست
این شاه کم سپاه که بیلشکر آمده
یاران نظر کنید به پهلو گرفتنش
این کشتی نجات که بیلنگر آمده
بانگ «فیاسیوف خذینی» است بر لبش
خنجر فروگذاشته با حنجر آمده
آورده با خودش همه از کوچک و بزرگ
اصغر بغل گرفته و با اکبر آمده
ای تشنگان سوخته لب! تشنگی بس است
سر برکنید ساقی آب آور آمده
این ساقی علم به کف بیبدیل کیست؟
عطشان در آب رفته و عطشانتر آمده
این ساقی رشید که در بزم میکشان
بیدست و بیپیاله و بیساغر آمده
آتش به خیمههای دل عاشقان زده
این آتشی که رفته و خاکستر آمده
آبی نمانده روزه بگیرید نخلها
نخل امید رفته ولی بیسر آمده
ای دست پر سخاوت روشن! گشوده شو
دریوزهای به نیت انگشتر آمده
جای شریف بوسه پیغمبر خداست
این نیزهای که از همه بالاتر آمده
آن سر، که تا همیشه سر از آفتاب بود
امشب به خون نشسته به تشت زر آمده
بوی بهشت دارد و همواره زنده است
این باغ گل به چشمت اگر پرپر آمده
بگذار تا دمی به جمالت نظر کنم
هفتاد و دومین گل از خون بر آمده
لب واکن از هم ای تن بیسر حسین من!
حرفی به لب بیار، ببین خواهر آمده
افزودن دیدگاه جدید