داستانی از عظمت اسم اعظم

کد خبر: 10493
جز خداى اَرْحَم الرّاحمين پناهگاهى نيست .
وارث: در زمان خلافت ماءمون الرشيد در شهر طوس عالمى از دوستان اهلبيت و خاندان پيغمبر (ص ) در پريشانى و تنگدستى زندگى مى كرد.


از قضا براى امرار معاش خود مقدارى هم به نانوا و عطار و بقّال و خواربار فروش ، بدهكار شده بود، و هرچه مى خواست خود را از اين مهلكه نجات دهد ميَسّر نمى شد، تا اينكه يك روز تمام طلبكارها در خانه اش جمع شدند وبناى داد و فرياد گذاشتند.


در اين ميان يكى از همسايه ها خبردار شد و طلبكاران را دعوت به آرامش نمود، و از آنها خواست يك ماه به او مهلت دهند، تا عالم دِيْنش را اداء كند، آنها نيز به اميد فرج ناگزير با درخواست آن (همسايه ) موافقت كردند.


فرداى آن روز به قصد ديدار يكى از اقوام ثروتمندش در نيشابور، خواست شهر طوس را ترك كند، در اين اثناء غلامى نزد او آمد و از مولاى خود دو كيسه طلائى را برسم امانت نزد عالم سپرد و گفت : مولايم عازم حج است پس از مراجعت آن را پس خواهد گرفت .


عالم با ايمان چون امين مردم بود امانت را گرفت و در محل اَمْنى از خانه آن را پنهان كرد، و به عيالش هم چيزى از اين ماجرا نگفت ، و به سفرش ادامه داد.
پس از رسيدن به نيشابور او را دست خالى برگردانيدند.


از آن طرف همسرش به تكاپو افتاد و در جستجوى پولى براى نانى شد، كه ناگهان چشمش به آن دو كيسه پول افتاد و گفت : عجبا شوهرم پول داشت و اظهار ندارى مى كرد، يا از آن غافل بوده ، پس از خدا خواسته ، مقدارى از پولها را بر مى دارد، و بدهى طلبكاران را مى دهد و آنچه احتياج زندگيش بود، خريدارى مى كند، و با خيال راحت مشغول زندگى مى شود.


آن عالم بيچاره وقتى به شهرش برمى گردد و به خانه مى آيد، خانه را نو نوار مى بيند و همه چيز را زيبا و نيكو مى يابد، همسرش با گرمى از او پذيرائى كرده و مى گويد: آفرين بر تو، چرا نگفتى آن دو كيسه نقدينه هست ، از آن استفاده كنيد و از اين پريشانى رهايى يابيم .


عالم گفت : كدام كيسه را مى گوئى ؟!... وقتى به سراغ آنها رفت ، ديد جايشان خالى است .
گفت : اى زن نكند اين دو كيسه زر را برداشته اى ؟! آنها امانت مردم بوده ، از شدّت ناراحتى نقش زمين مى شود و از حال مى رود.
او را به هوش مى آورند، اتّفاقا غلام سر مى رسد و مطالبه آن دو كيسه زر را مى نمايد و مى گويد: مولايم از سفر حجّ منصرف شده آن دو كيسه را بده .
عالم پريشان خاطر شده و از اينكه آبرويش در خطر افتاده سخت ناراحت مى شود و يك روز مهلت مى خواهد.


عالم با خود فكر مى كند و مى گويد: جز خداى اَرْحَم الرّاحمين  پناهگاهى نيست . خلاصه دل از همه جا مى برد و دنيا پيش چشمش ‍ سياه مى شود، نيمه شب به درگاه خدا رو مى آورد و با آه و زارى صدا مى زند: ياارحم الراحمين بفريادم برس سوار بر اسب و مهار آن را روى خود اسب مى اندازد كه هرجا مى خواهد برود.


همينطورى كه ناراحت بود و صدا مى زد: يا ارحم الراحمين اى خدايى كه از همه بخشنده ها بخشنده ترى و از همه مهربانها مهربان ترى ...
يك وقت شنيد يكى از پشت سر او را صدا مى زند، وقتى نگاه كرد، ديد يك غلام سياه است ، كه صدا مى زند: اى فلان عالم بيا كه مولايم تو را مى خواهد.


مى گويد: مولايت كيست ؟
غلام مى گويد: مولايم آقا حضرت على بن موسى الرضا (ع ) است كه شما را طلبيده .
عالم محضر مقدّس آقا شرفياب مى شود و عرضه مى دارد يابن رسول اللّه فرمايشى داشتيد.


حضرت مى فرمايد: آرى اين چهار كيسه را بگير، زيرا به خوب پناهگاهى پناهنده شدى و اين عطيّه و هديه خداست كه او را به نام اعظمش صدا زدى و خواندى .
عرض مى كند: آقاجان شما از كجا متوجّه شديد كه من گرفتارم و اسم اعظم خدا كداميك از اسماء اللّه است كه من گفته ام .


حضرت مى فرمايد: در خواب به من فرمودند: يكى از بندگان ما در فلان جا پريشان است و مرا به اسم اعظم مى خواند، اين چهار كيسه را به او هديه بدهيد)) اين دو كيسه امانت آن بنده خداست و اين دو كيسه مخارج خودت و عيالت ، اسم اعظم همان است كه مى گفتى : يا ارحم الراحمين

جامع الحكايات ممتاز: 77.