اصحاب آخرالزمانی امام حسین/مداحی داماد در شب عروسی اش!

کد خبر: 21697

وارث:اینروزها، مداحی هم برای خودش شغل محسوب می شود، کلاس و دوره لازم دارد و البته خلاقیت. اما راستش را بخواهید، پای روضه ی هر مداحی نشستن، صفا ندارد. درست است که خیلی مداح های امروزی، که کلاس رفته اند و دوره دیده اند، اگر بخواهیم به میزان حرفه ای بودنشان نمره بدهیم، شاگرد اول می شوند، اما سوزی که باید یک مداح از سر اخلاص داشته باشد، اصل کار است. به خاطر همین است که خیلی وقتها، کسی که به قول معروف دلی می خواند، خیلی بیشتر آدم را جذب می کند.شهید محمد مهدی نصیرایی، یکی از همین مداح های دلی بود که هنوز هم همه ی هم رزمها و کسانی که پای روضه هایش بوده اند، به خاص بودن روضه هایش اعتراف می کنند. مهدی نصیرایی» مداح اهل بیت(ع) بود. یک پایش جبهه بود و پای دیگرش در شهر. به بابل که می‌ر‌سید، خستگی‌اش را فراموش می‌کرد. آرام و قرار نداشت. نمی‌توانست یک جا بنشیند. هر جا کار خیری بود، او هم از دور یا نزدیک، دستی بر آن داشت. این کارهایش برای او شهرت زیادی به همراه آورد اما این که همه فهمیده بودند، او اهل حالات است، برایش دردسر ساز شده بود. هر جا که برای خواستگاری می‌رفت، با اولین تحقیق می‌فهمیدند که او چطور آدمی است. گویا همه می دانستند که او دیگر ماندنی نیست. برای همین خیلی محترمانه دست رد بر سینه‌اش می‌زدند. می‌گفتند: «اگر شهید شدی چه؟ بچه‌مان را که از سر راه نیاورده‌ایم، دل‌مان نمی‌خواهد دخترمان زود بیوه شود». مهدی این اواخر کم طاقت شده بود. از این حرف‌ها دلش می‌گرفت. یک بار بغضش گرفت و توسل کرد به حضرت زهرا(س)، بعد هم رفت به خواستگاری خانمی، از تبار همان حضرت. این بار موفق شد تا رضایت خانواده ی عروس را جلب کند. «بله» را که شنید در پوست خود نمی‌گنجید. مهدی و این همه شادی، آن هم به خاطر ازدواج؟ برای همه تعجب آور بود. یعنی مهدی عوض شده؟! بالاخره روزها به سرعت گذشت و زمان جشن فرا رسید. مهدی، شب عروسی‌اش مداحی راه انداخت. مجلس، سراسر شده بود از ذکر اهل بیت(ع). همان شب چند تا از بچه ها به او اصرارکردند که «خودت، چون چشم و چراغ هیأت هستی، باید مداحی کنی.» مهدی اولش قبول نکرد اما بعد تسلیم شد. رفت پشت تریبون. قبل از خواندن، مکثی کرد. یک لحظه رنگ چهره‌اش عوض شد. نگاهی به جمعیت انداخت و بعد با دل سوخته‌اش شروع کرد به خواندن: از سنگر حق شیر شکاران همه رفتند مستان می پیر جماران همه رفتند غم نامه بود ناله ی پرسوز شهیدان ما با که نشستیم که یاران همه رفتند آن شب او اشک همه را در آورد. خیلی‌ها تعجب کرده بودند. آن شادی‌های غیر عادی و این نجواهای غم‌انگیز! سه چهار ماه بعد، شب عملیات والفجر8، مهدی پاسخ همه ی این ابهامات را داد. او حرف‌هایی زد که برای همه ی بچه بسیجی‌ها اتمام حجت بود. مهدی یکی از دوستانش را کنار کشید و گفت: «سید! من امتحان سختی رو گذروندم و خودت می‌دونی که روزهای اول زندگی چقدر شیرینه. من می‌تونستم تو سپاه بابل بمونم و همون جا خدمت کنم اما خیلی با خودم کلنجار رفتم. بالاخره حریف نفس ام شدم و وسوسه‌ها رو کنار زدم و با خودم گفتم: مهدی! پس امام زمان چی؟ مگه قرار نبود یاورش باشی. یعنی این قدر نامردی که تا زن گرفتی آقا رو فراموش کردی؟ من می‌‌دونستم که شهادت ام در گرو ازدواجمه. این طوری باید دین ام رو کامل می‌کردم. بقیه‌اش با خدا. حالا خوشحالم که به واسطه‌ی این سیده خانم، با حضرت زهرا(س) هم محرم شدم. سلام من رو به بچه‌ها برسون، بگو گول دنیا رو نخورند».(1)     نقلی از حاج رضا دادپور، دوست و همرزم شهید: بعد از شهادت مهدی در پایگاه شهید بهشتی اهواز وقتی وارد اتاق مان شدم و دیدم «شهید حسین موقر»، نوار کاست مداحی آقا مهدی را در ضبط گذاشته و دارد گریه می کند. رفتم کنارش و ضبط را خاموش کردم و گفتم: بابا بس کن دیگه خسته شدیم. ول کن، چقدر گریه می کنی؟ داری خودت را می کشی؟ مهدی رفت، خوش به حالش. صورت پر از اشکش را نشانم داد و آرام مثل اینکه من سرش فریاد نزده ام گفت: رضا! دعا کن شهید شوم. گفتم: انشاءالله شهید می شویم. گفت: رضا! اگر شهید نشیم چی؟ می دونی که جنگ تموم بشه ما رو به عنوان روانی می برن تیمارستان! گفتم: چی می گی حسین؟ دیوانه شدی؟ این حرفا چیه می زنی؟ گفت: ما نمی تونیم تحمل کنیم. قیافه اش تغییر کرد و با کمی مکث گفت: خُب ولش کن. مهدی رفت، ما هم اگه خدا خواست ملحق می شیم. و بعد نگاهی به ضبط صوتی که من صدایش را قطع کرده بودم، انداخت و گفت: تو نمی دونی؟ با تعجب گفتم: چی رو؟ گفت: برای من جای سوال بود چرا وقتی مهدی می رفت مسجد محدثین بابل می خوند، خوندنش آن قدر سوز داشت. من هم گفتم: آره. اتفاقاً برای من هم همیشه سوال بود. گفت: ولی من جوابم را پیدا کردم. چشم هایم برقی زد و خودم را کنار حسین جا به جا کردم و گفتم: خب، بگو! گفت: وقتی مهدی شب ها می رفت مسجد محدثین تا بخونه قبلش می رفت پشت مسجد، پشت مقبره. یک بار کنجکاو شدم که چرا می ره؟ کجا می ره؟ سر قبر کی می ره؟ برنامه اش چیه؟ دیدم تو تاریکی مهدی رفت گوشه ای، محکم زد زیر گوش خودش و به خودش گفت: «تو فکر می کنی کی هستی؟ فکر می کنی اینا برای تو جمع شدن؟ نه، اینها برای امام زمان (عج) اومدند، تو چی فکر می کنی؟» خودت که می دونی رضا! ما واقعاً راستی راستی واسه مهدی می رفتیم. راستش اول من تعجب کردم که چرا خودشو می زنه. بعد فهمیدم اول خودشو تنبیه و ادب کرد، بعد اومد تو مسجد. مهدی هر چه منیت داشت، با همان سیلی اول، پشت مسجد کنار آن چند تا قبر دفن کرد...(2)   محمد مهدی نصیرایی، در سال 1339، در شهر بابل، در یک خانواده ی مذهبی و پرجمعیت به دنیا آمد. او ششمین فرزند خانواده ی حاج عباس نصیرایی بود. محمد مهدی، تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت کامل پشت سر گذاشت اما دبیرستان را در سال سوم رها کرد و مشغول کار شد. او در اوایل سال 64، در سن 25 سالگی، ازدواج کرد و در بهمن ماه همان سال، در فاو و در عملیات «والفجر ۸»، در ۲۵ سالگی، با اصابت گلوله به سرش، به درجه رفیع شهادت رسید و به یاران خود پیوست. پیکر مطهر این شهید گرانقدر در آرامگاه گله محله بابل به خاک سپرده شد.    دستنوشته ای از شهیدپی نوشت:1- پایگاه اطلاع رسانی شهدای مازندران2- پایگاه مستور