شهيدي که در حال اقامه نماز به شهادت رسيد
درب باز شد و کودکان همگي ساکت شدند، فکر مي کنم منتظر يکي از اقوام بودند ولي با ديدن ما ادب را رعايت کردند که مبادا ما ناراحت شويم. خانمي از روي سکو صدا زد بفرماييد، در خدمت هستيم. پس از ورود و سلام و احوالپرسي وارد اتاق گوشه سکو شده و منتظر شديم.
پيرمردي سالخورده و سرحال با لبخندي بسيار زيبا به همراه خانمي محجبه وارد اتاق شدند. سلام و روبوسي بسيار گرمي با حاجي داشتيم. حاج ابراهيم عطايي پدر شهيد نصرت الله عطايي در مورد نحوه اعزام شهيد عطايي گفت: حسين (شهيد عطايي) هميشه شاگرد ممتاز بود و پس از گذراندن دوره ابتدايي و راهنمايي در منطقه خودمان، براي گذراندن دوران دبيرستان و پيش دانشگاهي به همراه برادر بزرگتر خود محمدعلي به شهر رفتند و در همانجا نيز در خانه يکي از اقوام ساکن شدند.
پدر شهيد عطايي ادامه داد: پس از گرفتن مدرک ديپلم و زماني که براي درجات بالاتر آماده مي شد، روزي به خانه آمد و به من و مادرش گفت مي خواهم به جبهه بروم که با مخالفت من به دليل قد کوتاه و سن کم او مواجه شد. به او گفتم زماني که براي سربازي فراخوانده شدي، برو. اما او سماجت کرد و گفت که الآن دوستانم در حال رفتن هستند و من نيز بايد همراه آنها راهي شوم. حاج ابراهيم با بغضي در گلو گفت: وقتي اين پا فشاري را ديدم به مادرش گفتم مقداري پول به او بده تا برود و از سوي ديگر خودم نيز به محل کارم رفتم. وي اذعان کرد: زماني که حسين به محل اعزام نيرو رفته بود به دليل کوتاهي قد و کم بودن سنش اجازه اعزام به او ندادند ولي او روي پنجه پا روبه روي فرمانده خود ايستاد و با او صحبت کرد که در نتيجه اين اصرارها و صحبت ها توانست موافقت اعزام را بگيرد و به سمت مرکز آموزش نيرو برود.
حاجي عطايي گفت: پس از گذشت مدتي از رفتن حسين، او به مرخصي آمد. همان شبي که رسيد پس از خوردن شام گفت که مي خواهم به پايگاه بروم و امشب را نگهباني بدهم. در جواب به او گفتم که تازه از راه رسيده اي، امشب را در کنار ما باش و استراحت کن، از فردا براي انجام امور بسيج به پايگاه برو. حسين نيز بعد از خوردن شام، ساعتي را پيش ما ماند و آخر شب حرف خود را عملي کرد و به پايگاه رفت. پدر شهيد عطايي با بيان اينکه نصرت الله پانزده روز مرخصي داشت، گفت: وي پس از گذشت هفت روز از مرخصي خود که در اين مدت هم هر شب به گشت زني و حضور در بسيج مشغول بود، به منطقه بازگشت.
حاج ابراهيم عطايي در مورد نحوه با خبر شدن از شهادت پسرشان گفت: پس از گذشت بيست روز از مراجعه مجدد حسين به منطقه، صبح اول وقت، مادر شهيد از خواب بيدار شد و روي سکوي خانه نشسته و به شدت شروع به گريه کرد. دليل را از او جويا شدم که گفت خواب حسين را ديدم که شهيد شده است. من باور نکردم، شب همان روز برادر بزرگتر حسين که خانه بود ساعت ۱۰ شب به پايگاه رفت. پدر شهيد ادامه داد: پاسي از شب گذشته بود که با حالي منقلب از خواب بيدار شدم و منتظر اذان شدم، پس از گفتن اذان و خواندن نماز صبح آرام آرام به سمت پايگاه که در سوي ديگر روستا واقع شده بود حرکت کردم. پس از رسيدن به پايگاه ديدم که بزرگان روستا و فرمانده و مسئولين پايگاه جلسه دارند.
پسرم احمد را که در بين فرماندهان و بسيجيان قرار داشت، صدا کردم. از پايگاه بيرون آمد. به او گفتم که آيا برادرت شهيد شده است؟ در جواب گفت نه. از لحن صحبتش شک کردم و ديگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و بنا را بر گريه گذاشتم. او مرا در آغوش گرفت و براي آرام کردن من گفت که به اين شکل نيست. حاجي با اشک در چشم، آهي از دل کشيد و ادامه داد: پس از صحبت کردن با احمد به نانوايي رفتم و پس از گرفتن نان، زماني که به خانه رسيدم، ديدم همسرم در حال گريه کردن است، چرا که خبر شهادت حسين را به او رسانده بودند.
از خواهر بزرگ شهيد عطايي نيز در اين باره پرسيديم که گفت: همان شبي که مادرمان خواب شهادت حسين را ديده بود، غازها و اردک هايي که در حياط بودند براي اولين و آخرين بار تا صبح بي قرار بودند و لحظه اي آرام نشدند. فرداي همان شب خبر شهادت نصرت الله را آوردند. از وي در مورد خصوصيات اخلاقي شهيد عطايي پرسيديم که در جواب گفت: نمازها را هميشه در اول وقت مي خواند و از ادعيه مختلف و نماز اول وقت نمي گذشت تا جايي که در شب هايي که به نگهباني در روستا مي پرداخت، نمازش را اول وقت مي خواند، سپس به خانه مي آمد اعضاي خانواده را براي نماز صبح بيدار مي کرد.
پدر شهيد عطايي در مورد تشييع پيکر فرزند شهيدش گفت: زماني که جنازه حسين را از منطقه عملياتي مهران برگرداندند، در ميدان شهدا به ما تحويل دادند و از آنجا که سواد خواندن نداشتم و پيکر حسين بر اثر اصابت خمپاره به داخل سنگر به طور کامل سوخته بود، نتوانستم او را شناسايي کنم.
حاج ابراهيم دائماً شکر و ستايش خداوند را مي گفت. از او پرسيدم که در قبال خون اين شهيد چه چيزهاي دنيويي را براي شما در نظر گرفتند؟ در پاسخ گفت: حسين خودش خواست، خودش هم رفت؛ پس از شهادت او از طرف بنياد چندين مرحله به خانه ما آمدند و خواستند که نيازمندي هايمان را به آنها بگوييم که نه من و نه همسرم هيچ چيز را قبول نکرديم.
شهيد عطايي در ظهر روز ۲۵ شهريور سال ۶۲ زماني که در سنگر خود در حال اقامه نماز بود، با اصابت خمپاره به داخل سنگرش، به درجه رفيع شهادت نايل آمد.