
امروز، روز ناله و اندوه و ماتم است
روز عزای اشرف اولاد آدم است
چیزی شبیه روز حسین و محرّم است
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
ای دل که در حریم تو اندوه کربلاست
اندوهبار حضرت صادق، دلِ خداست
هفت آسمان برای غمش گریه می کنند
دور مزار بی حرمش گریه می کنند
در زیر پرچم و علمش گریه می کنند
سینه زنان ز سوز دمش گریه می کنند
زانو بغل نموده، ملالی گرفته اند
کرّوبیان چه اشک زلالی گرفته اند
در این عزا برای تأمّل مجال نیست
این رزق گریه بی غم آقا حلال نیست
اشکت بدون حضرت صادق زلال نیست
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
ای شیعه این عزا، چو عزای محرم است
شد سرنگون زِ باد مخالف چراغشان
آفت رسیده از در و دیوار باغشان
آن آتشی که سرزده آمد سراغشان
داغی نهاده بار دگر روی داغشان
نقّاش سرنوشت قلم را چه بد کشید
آتش دوباره از در و دیوار قد کشید
شیخُ الائمه ی غم ایّام دیده را
مرد مدینه مانده ی ماتم چشیده را
این زاده ی حسین شه سر بریده را
این پیرمرد خسته ی قامت خمیده را
ابن ربیع از چه به آزار می برد
در کوچه، بی عمامه و دستار می برد
در کوچه های بی کسی این پیرمرد دین
پای برهنه می دود و می خورد زمین
آهی کشید از جگرش، آهِ آتشین
با خاک کوچه زمزمه می کرداینچنین
” از روی خاک، امّ ابیها بلند شو
مادر بیا بخاطر بابا بلند شو”
هر چند روضه شمع تنش را مذاب کرد
او را به بر گرفت چنان شعله، آب کرد
چشم امام را که سراسر شراب کرد
زهری رسید آخر و او را کباب کرد
انگور زهر بار به داد دلش رسید
منصور عاقبت به مراد دلش رسید
هرچند بستری است، غمش سر نمی رسد
هنگام مرگ هم کرمش سر نمی رسد
اندوه شعله ور زِ دمش سر نمی رسد
این روضه بی حسین به آخر نمی رسد
جدّم حسین با لب تشنه شهید شد
با ضربه های نیزه و دشنه شهید شد
در قتلگاه ولوله شد، وای عمه ام
دور تنش چه غلغله شد، وای عمه ام
وقت سرور حرمله شد، وای عمه ام
لشگر به سمت قافله شد، وای عمه ام
این ها ز مرد های حرم سر گرفته اند
از بانوان قافله زیور گرفته اند
شاعر : امیر عظیمی
***
غریب و بی کس و تنها و بی هوا بردند
عزیز فاطمه را نیمه شب کجا بردند
شدند از در و دیوار وارد و او را
غریب از سر سجادهء دعا بردند
امام محترم و سالخوردهء ما را
پیاده ، پای برهنه ز کوچه ها بردند
عزیز فاطمه را در کمال بی ادبی
بدون مرکب و عمامه و عبا بردند
حدیث آتش و در، در مدینه تکراریست
امام را اگر از بین شعله ها بردند
طناب بوده و یا اینکه نه نمی دانم
ولی غریب همانند مرتضی بردند
دلا بسوز که آن شب امام صادق را
به ضرب طعنه و الفاظ ناروا بردند
دوباره حرمت آل علی شکست اینجا
که با کمال جسارت امام را بردند
میان مجلس او ذاکران دل ما را
به روضه بعد مدینه به کربلا بردند
عجیب این دل ما را پس از کنار بقیع
کنار مضجع سلطان اولیا بردند
غریب کشته شدی ای عزیز دل اما
کجا دگر سرتان را به نیزه ها بردند
غمی که کشته همه اهل بیت را این است
که معجر از سر ناموس کبریا بردند
شاعر : مهدی مقیمی
***
آتشی باز فراهم شده و بر در خورد
دست زهرا وسط عرش به روی سر خورد
بی عبا بود که در کوچه کشیدند او را
پسر حضرت حیدر به غرورش بر خورد
چند باری پی مرکب نفسش بند آمد
چند باری وسط کوچه زمین، با سر خورد
به همه اهل جهان موی سفیدش می گفت:
چه قدر خون دل از کینه ی این لشکر خورد
داشت با آن همه اندوه، تجسم می کرد
غصه هایی که در این شهرِ بلا، حیدر خورد
بی قرار است چرا او؛ نکند تازه شده
داغ آن ضربه ی آنروز که بر مادر خورد
خانه ی سوخته اش ارثیه از خیمه گه ِ
کشته ای بود که بر حنجره اش خنجر خورد
محمد حسین رحیمیان
***
غبار مقدم تو ، توتیای چشمانم
ز هجر تو شده ابری هوای چشمانم
سحر که سفرۀ دل وا کنم به راز و نیاز
فقط وصال تو باشد دعای چشمانم
اگر که بغض گلویم کمی ترک بخورد
پر از ستاره شود این فضای چشمانم
تمام عالم هستی، غریب در نظرم
فقط فراق تو شد آشنای چشمانم
دو دیده ام شده تاریک در حجاب گناه
نگاه مست تو باشد ضیای چشمانم
نظر به روی تو آداب و سعی خود دارد
سرت چو مروه و پایت صفای چشمانم
به غیر دامن خیسم ز قطره قطرۀ اشک
کسی دگر نشنیده صدای چشمانم
قسم به فاطمه داغی به سینه دارم من
به دل هوای بقیع و مدینه دارم من .
***
.
پیرمردی بین آتش از نوا افتاده است
رهبری تنها میان کوچه ها افتاده است
با رخی نیلی به یاد مادرش فریاد زد
ماجرای کوچه بهرم خوب جا افتاده است
ضرب سیلی جای خود اما امان از حرف بد!
پور زهرا گیر مردی بی حیا افتاده است
دست بسته،مو پریسان،صورتش خاکی شده
با دلی پرغصه یاد کربلا افتاده است
دست بر زانو فقط میگفت: یازینب مدد
یاد آتش سوزیِ آن خیمه ها افتاده است
باز هم او مرد بودو هر دو دستش باز شد
یاد دسته بسته و شام بلا افتاده است
درد زینب این بُوَد در کل تاریخ بلا
کِی چهل منزل سر از پیکر جدا افتاده است
بنت حیدر دیدو کاری بر نمی آمد ز او
راس سلطان از سر نی زیر پا افتاده است
بی جهت سقا به نی سر برنمی گرداند چون
چشم نا محرم به ناموس خدا افتاده است
شاعر :قاسم نعمتی
***
بردند برای همه دنیا خبرش را
غمنامه ای ازسرخی چشمان ترش را
حتی رمقی نیست به دستان ضعیفش
آتش زده زهری همه ی بال وپرش را
هم سن زیادش سبب خستگی اش شد
هم شعله زده زهر تمام جگرش را
اطفال و عیالش همگی دل نگرانند
سوزانده زآهش همه ی دوروبرش را
آنشب که پی مرکب دشمن به زمین خورد
آنشب که شکستندگمانم کمرش را
بی حرمتی وبی ادبی شدبه مقامش
بدجور شکستند دل شعله ورش را
آنقدرتنش آب شده گوشه ی بستر
دیدند همه حال بد محتضرش را
عمریست برای دل خود روضه گرفته
پرکرده غم کوچه فضای سحرش را
سخت است برایش که فراموش نماید
آن مادر و آن ناله ی درپشت درش را
شاعر:محمدحسن بیات لو
***
هر کس دلش ز مهر و ولای تو عاری است
هرلحظه اش بدون توبی بندوباری است
ما جار میزنیم که آقایمان تویی…
شیخ الائمه! نوکریت افتخاری است
خاک رهت به منزله ی آب زندگی ست
صد سلسبیل زیر قدم هات جاری است
(ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما)
عشق شما مسبب این ماندگاری است
اوقات خوش کنار بزرگان به سرشود
از برکت وجود تو خوش روزگاری است
مکتب به پا نموده ای علامه ساختی
شاگردیِ کلاس تو آموزگاری است
گنجینه ی حدیث و روایاتِ صادقی
دشمن ز تیغ تیز کلامت فراری است
صحن شما به زاویه ی عرش قائم است
دیوار های بقعه ات آیینه کاری است
آقا همینکه فاطمه آنجاست دلخوشی…
دردِ فراقِ مادر و فرزند کاری است
بیچاره اصغر است نه بیچاره تر رباب
کار رباب بعد علی، آه و زاری است
کوچکترین ستاره ی زهرا به نیزه خورد
اشک عروس فاطمه از بی قراری است
کوچکترین صدا مزاحمِ نوزاد میشود…
ای نیزه دار!این روش بچه داری است
شاعر:علیرضا وفایی (خیال)
***
بیاموزند تا در مکتبت ، مردم صداقت را
به نام تو سند کردند شش دانگ ولایت را
تورا از شش جهت خواندند مولای ششم چونکه
به دست خویشتن داری زمام کلّ خلقت را
به میلیونها چنان سقراط یا صدها چنان لقمان
عطا کردند از دریای تو یک قطره حکمت را
میان آن همه شاگرد هم باشی غریبی تو
نمیفهمند وقتی این جماعت شأن عصمت را
هَلِ الدّین،غیر حبّ و بغض،مذهب چیست غیر از این ؟
خدا از ما نگیرد این ولایت ، این برائت را
تو از بس از حسین و کربلا رفتن به ما گفتی
به پا کردی درون سینه ها شور قیامت را
گرسنه،تشنه،خاک آلود،غمگین زائرش گشتی
چه خوب آموختی بر شیعیان رسم زیارت را
نمی ماند گنه کاری میان عرصه ی محشر
اگر در پای میزان رو کنی حکم شفاعت را
اگر می گفت یازهرا کسی در پیش روی تو
عوض می کرد یاد پهلویش حال و هوایت را
پس از زهرا گمانم رسم شد در شهر پیغمبر
بسوزانند در آتش ، درِ بیت سیادت را
شبانه با سر و پای برهنه ، بُردن از خانه
ز حدّ خود به در کردند نامردان جسارت را
به هرگامی که میرفتی بسوی قصرِ آن ملعون
گمانم با دو چشم خویش میدیدی شهادت را
عذاب اوّلین و آخرین بادا بر آن قومی
که سوزاندند از کین ، قلب خورشید امامت را
کــلام آخرت وقــف نمــاز با توجّه شـد
عجب شرمنده ی خودکرد این حرفت عبادت را
محمدقاسمی
***
هی نکش این طناب را دلسنگ
او رفیق خدا و جبریل است
این همه ناسزا نگو نامرد
با رسول و بتول ، فامیل است
پیرمرد است احترامش کن
هی نزن با لگد به پهلویش
یاد موی رقیه می افتد
جان زهرا نگیر از مویش
شیخ شهر است، آبروی شهر
بی عمامه است و بی عصا مانده
زیر لب ذکر فاطمه دارد
آخر از مادرش جدا مانده
از غم عمه زینبش نالان
قلب او گشته پر غم و آشوب
یاد عمه می افتد ای بی دین
هی تعارف نزن به او مشروب
دود این خانه کرده چشمش را
پر ز اشک از غم مدینه ، خدا
در که آتش گرفت او افتاد
یاد مسمار و سینه ی زهرا
جعغر ابوالفتحی
***
آقا تو را چون حیدر کرار بردند
در پیش چشم بچه های زار بردند
تو آن همه شاگرد داری پس کجایند
آقا چه شد آنشب تو را بی یار بردند؟
این اولین باری نبود این طور رفتید
آقا شما را اینچنین بسیار بردند
وقتی شما فرزند ابراهیم هستی
قطعاً شما را از میان نار بردند
آنشب میان کوچه ها با گریه گفتی...
که عمه جان را هم سر بازار بردند
یاد رقیه کردی آنجا که شما را
پای برهنه از میان خار بردند
این ظاهر درهم خودش می گوید آقا
حتما شما را از سر اجبار بردند
سخت است اما آخرش تابوت تان را
آقا هزاران شیعه در انظار بردند
مهدی نظری
***
باز روی سر تو ریخته اند
شعله پشت در تو ریخته اند
گریه ات را که بهانه کردند
باز هم حمله شبانه کردند
ریسمان بسته به بازوی تو شد
باز زخمی روی ابروی تو شد
رحمی آن خصم پلید تو نداشت
حرمت موی سفید تو نداشت
پشت مرکب تن پاکت بردند
پا برهنه روی خاکت بردند
کو عبای تو و عمامه ی تو ؟
پر ز خاک است چرا جامه ی تو ؟
اشک چشم تر تو می ریزد
قلب این دختر تو می ریزد
گیسویت از چه پریشان شده است
دخترت دیده و گریان شده است
ببریدش ولی با لشکر نه !
می زنیدش ؟ جلوی دختر نه ...
پیرمرد است مراعات کنید
احترامی حق سادات کنید
پیرمرد است زمینش نزنید
تازیانه به جبینش نزنید
***
گرچه آتش به سرایت زده اند
با لگد بر روی پایت زده اند
گرچه بردند تو را نیمه ی شب
سر برهنه شده پشت مرکب
ولی هرگز تن تو تیر نخورد
به خدا جسم تو شمشیر نخورد
پیکرت پهن به گودال نشد
زیر پا جسم تو پامال نشد
داغ فرزند تو را پیر نکرد
نیزه ای بر دهنت گیر نکرد
خیزران بر لب تو بوسه نزد
به رگت زینب تو بوسه نزد
کسی از پشت سرت را نبرید
جلوی دیده ی زهرا نبرید
ناگهان ولوله و غوغا شد
بر سر نعش حسین دعوا شد
یکی آمد که عصا را ببرد
دیگری خواست عبا را ببرد
به کلاخود سرش رحم نکرد
به زره یا سپرش رحم نکرد
همه ی پیکر او غارت شد
پای تا به سر او غارت شد
رضا رسول زاده