هر کس دلش ز مهر و ولای تو عاری است

هرلحظه اش بدون توبی بندوباری است

ما جار میزنیم که آقایمان تویی…

شیخ الائمه! نوکریت افتخاری است 

خاک رهت به منزله ی آب زندگی ست 

صد سلسبیل زیر قدم هات جاری است 

(ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما)

عشق شما مسبب این ماندگاری است 

اوقات خوش کنار بزرگان به سرشود 

از برکت وجود تو خوش روزگاری است 

مکتب به پا نموده ای علامه ساختی 

شاگردیِ کلاس تو آموزگاری است 

گنجینه ی حدیث و روایاتِ صادقی 

دشمن ز تیغ تیز کلامت فراری است 

صحن شما به زاویه ی عرش قائم است 

دیوار های بقعه ات آیینه کاری است 

آقا همینکه فاطمه آنجاست دلخوشی… 

دردِ فراقِ مادر و فرزند کاری است

 

بیچاره اصغر است نه بیچاره تر رباب 

کار رباب بعد علی، آه و زاری است 

کوچکترین ستاره ی زهرا به نیزه خورد 

اشک عروس فاطمه از بی قراری است 

کوچکترین صدا مزاحمِ نوزاد میشود…

ای نیزه دار!این روش بچه داری است 

شاعر:علیرضا وفایی (خیال)

***

بیاموزند تا در مکتبت ، مردم صداقت را
به نام تو سند کردند شش دانگ ولایت را

تورا از شش جهت خواندند مولای ششم چونکه
به دست خویشتن داری زمام کلّ خلقت را

به میلیونها چنان سقراط یا صدها چنان لقمان
عطا کردند از دریای تو یک قطره حکمت را

میان آن همه شاگرد هم باشی غریبی تو
نمیفهمند وقتی این جماعت شأن عصمت را

هَلِ الدّین،غیر حبّ و بغض،مذهب چیست غیر از این ؟
خدا از ما نگیرد این ولایت ، این برائت را

تو از بس از حسین و کربلا رفتن به ما گفتی
به پا کردی درون سینه ها شور قیامت را

گرسنه،تشنه،خاک آلود،غمگین زائرش گشتی
چه خوب آموختی بر شیعیان رسم زیارت را

نمی ماند گنه کاری میان عرصه ی محشر
اگر در پای میزان رو کنی حکم شفاعت را

اگر می گفت یازهرا کسی در پیش روی تو
عوض می کرد یاد پهلویش حال و هوایت را

پس از زهرا گمانم رسم شد در شهر پیغمبر
بسوزانند در آتش ، درِ بیت سیادت را

شبانه با سر و پای برهنه ، بُردن از خانه
ز حدّ خود به در کردند نامردان جسارت را

به هرگامی که میرفتی بسوی قصرِ آن ملعون
گمانم با دو چشم خویش میدیدی شهادت را

عذاب اوّلین و آخرین بادا بر آن قومی
که سوزاندند از کین ، قلب خورشید امامت را

کــلام آخرت وقــف نمــاز با توجّه شـد
عجب شرمنده ی خودکرد این حرفت عبادت را

محمدقاسمی

***

هی نکش این طناب را دلسنگ
او رفیق خدا و جبریل است
این همه ناسزا نگو نامرد
با رسول و بتول ، فامیل است

پیرمرد است احترامش کن
هی نزن با لگد به پهلویش
یاد موی رقیه می افتد
جان زهرا نگیر از مویش

شیخ شهر است، آبروی شهر
بی عمامه است و بی عصا مانده
زیر لب ذکر فاطمه دارد
آخر از مادرش جدا مانده

از غم عمه زینبش نالان
قلب او گشته پر غم و آشوب
یاد عمه می افتد ای بی دین
هی تعارف نزن به او مشروب

دود این خانه کرده چشمش را
پر ز اشک از غم مدینه ، خدا
در که آتش گرفت او افتاد
یاد مسمار و سینه ی زهرا

جعغر ابوالفتحی


***
آقا تو را چون حیدر کرار بردند


در پیش چشم بچه های زار بردند
 


تو آن همه شاگرد داری پس کجایند


آقا چه شد آنشب تو را بی یار بردند؟


 


این اولین باری نبود این طور رفتید


آقا شما را اینچنین بسیار بردند


 


وقتی شما فرزند ابراهیم هستی


 قطعاً شما را از میان نار بردند


 


آنشب میان کوچه ها با گریه گفتی...


که عمه جان را هم سر بازار بردند


 


یاد رقیه کردی آنجا که شما را


پای برهنه از میان خار بردند


 


این ظاهر درهم خودش می گوید آقا


حتما شما را از سر اجبار بردند


 


سخت است اما آخرش تابوت تان را


 آقا هزاران شیعه در انظار بردند


 


مهدی نظری



***


باز روی سر تو ریخته اند


 


شعله پشت در تو ریخته اند


 


گریه ات را که بهانه کردند


باز هم حمله شبانه کردند


 


ریسمان بسته به بازوی تو شد


باز زخمی روی ابروی تو شد


 


رحمی آن خصم پلید تو نداشت


حرمت موی سفید تو نداشت


 


پشت مرکب تن پاکت بردند


پا برهنه روی خاکت بردند


 


کو عبای تو و عمامه ی تو ؟


پر ز خاک است چرا جامه ی تو ؟


 


اشک چشم تر تو می ریزد


قلب این دختر تو می ریزد


 


گیسویت از چه پریشان شده است


دخترت دیده و گریان شده است


 


ببریدش ولی با لشکر نه !


می زنیدش ؟ جلوی دختر نه ...


 


پیرمرد است مراعات کنید


احترامی حق سادات کنید


 


پیرمرد است زمینش نزنید


تازیانه به جبینش نزنید



***


گرچه آتش به سرایت زده اند


با لگد بر روی پایت زده اند


 


گرچه بردند تو را نیمه ی شب


سر برهنه شده پشت مرکب


 


ولی هرگز تن تو تیر نخورد


به خدا جسم تو شمشیر نخورد


 


پیکرت پهن به گودال نشد


زیر پا جسم تو پامال نشد


 


داغ فرزند تو را پیر نکرد


نیزه ای بر دهنت گیر نکرد


 


خیزران بر لب تو بوسه نزد


به رگت زینب تو بوسه نزد


 


کسی از پشت سرت را نبرید


جلوی دیده ی زهرا نبرید


 


ناگهان ولوله و غوغا شد


بر سر نعش حسین دعوا شد


 


یکی آمد که عصا را ببرد


دیگری خواست عبا را ببرد


 


به کلاخود سرش رحم نکرد


به زره یا سپرش رحم نکرد


 


همه ی پیکر او غارت شد


پای تا به سر او غارت شد


 


رضا رسول زاده