---- سفیر عشق ----
وارث : دریافت فایلنگاهی اجمالی به زندگانی حضرت مسلممسلم بنعقیل (ع) از شخصیت های سرشناس تاریخ اسلام است که در قیام شکوهمند عاشورا نقش کلیدی و مهمی را عهده دار بود. او از سوی امام حسین (ع) مأموریت یافت شهر کوفه را به کانون انقلاب حسینی تبدیل نماید چرا که کوفیان درخواست های فراوانی مبنی بر دعوت امام به شهر خود نمودند. اما پس از اعزام مسلم (ع) به کوفه، برخی هواداران حاکمیت اموی از جریان آگاهی یافته و مراتب را به اطلاع یزید رسانیدند. از آنجا که حکومت یزید تازه استقرار یافته بود و از سلسله اموی عمر چندانی نمی گذشت، تصمیم گرفت این تحرکات سیاسی را به شدت سرکوب نماید. او برای این کار از عبیدالله بن زیاد و ایجاد تبلیغات روانی او بهره گیری کرد. تبلیغات سوء عبیدالله تأثیر فراوانی بر کوفیان گذاشت و در جلوگیری از یاری رسانی آنان به فرستاده امام مؤثر واقع شد. مسلم (ع) تنها شد و با بیعت شکنی کوفیان مواجه گردید و پس از مدتی دستگیر و در برابر چشمان حیرت زده کوفیان گردن زده شد. گفتنی است آنچه بیشتر در مورد این شخصیت مهم تاریخ اسلام گفته یا شنیده شده بیشتر درباره شهادت و قیام اوست اما این مقاله به کودکی و خانواده او پرداخته است. چرا که زندگی ایشان یعنی از ولادت تا پیش از واقعه عاشورا در هاله هایی از ابهام فرو رفته است. ضرورت این موضوع وقتی بیشتر می شود که می بینیم زندگانی شریف حضرت مسلم (ع) پیش از واقعه عاشورا نیز دربردارنده رویدادها، تلاش ها، موفقیت ها و افتخارات زیادی است که کمتر بدان توجه شده است.طلوع مهربرگ های کتاب کهن تاریخ ورق خورد و در صفحه ای مبهم، تولد کودکی از تبار آل ابوطالب را نشان داد. خانه، خانه عقیل فرزند دوم ابوطالب بود. صدای نخستین گریه نوزاد، در سکوت شب و آرامش پنجره ها پیچید. فرزندی دیگر به شمار فرزندان عقیل افزوده شد و سرزمین حجاز گهواره نوزاد خجسته دیگری از نوادگان فاطمه بنت اسد(ع) گردید. اگر چه آن برگ زرین کتاب تاریخ در گذر ایام و طوفان حوادث به دست فراموشی سپرده شد و روز ولادت نوزاد فرخ فال عقیل از خاطر پیر فرتوت تاریخ سترده شد اما شیرینی زاد روز او در کام دشت های تفتیده شهر پیامبر (ص) و نسیم گرم آن تا ابد باقی ماند.نوزاد «مسلم» نامیده شد؛ نامی زیبنده برای یک مسلمان که هر صبح و شام رو به کعبه، سجده می آورد.پدر مسلم (ع)ابوطالب عموی پیامبر اسلام (ص) که نام اصلی اش عبد مناف بن عبدالمطلب بود چهار پسر به نام های طالب، عقیل، جعفر و علی (ع) داشت. او پیش از به دنیا آمدن امیرالمؤمنین علی (ع)، عقیل را از دیگر فرزندان خود بیشتر دوست می داشت.عقیل ده سال از طالب کوچکتر و ده سال از جعفر بزرگتر بود. عقیل مردی عائله مند بود و فرزندان زیادی داشت. کنیه او ابا یزید بوده و وی را بدان می خواندند. برخی از دانشمندان نسب شناسی شمار فرزندان او را 18 تن و برخی دیگر تعداد آنها را تا 20 فرزند برشمرده اند که نام های آنان عبارت است از: یزید، اسماء، عبدالله، سعید، جعفر اکبر، سعید احول، مسلم، عبدالله اکبر، عبدالله اصغر، عبدالرحمن، علی اکبر، علی اصغر، حمزه، عیسی، عثمان، امّهانی، رمله، زینب کبری، فاطمه و زینب صغرا.در مورد شخصیت عقیل اخبار گوناگونی وارد شده است که برخی از آنها به دور از جانبداری های اموی نبوده و از گزند خدشه به دور نیست. در تاریخ داستان هایی در مورد او نقل شده است که این شبهه را تقویت می نماید چرا که عائله مندی و اظهار نیاز او نزد برادرش علی (ع) در مورد گرفتن سهم خود از بیت المال سبب اتهام های ناروا به او شده است. این موضوع درست است که او نیاز مالی زیادی داشته و در فشار اقتصادی زیادی به سر می برده است اما این موضوع هرگز بدان معنی نیست که او از دایره حق مداری بیرون می رفته است.افزون بر آن عقیل، مردی آگاه و دانشمند بود و در بین قریش فردی سرشناس و محترم به شمار می آمد که بهره کاملی از دانش انساب داشت. قبائل و بزرگان عرب را به نیکی می شناخت و از حسب و نسب آنان آگاه بود تا آنجا که حتی در موردی امام علی (ع) از او خواست که از بین قبائل عرب، زنی پاکدامن از طایفه ای نجیب و وارسته برگزیند تا برای او پسرانی شجاع به دنیا آورد. عقیل با اینکه پیرمردی سالخورده و نابینا بود توانست به خوبی از عهده این آزمون به درآید و فاطمه کلابیه را که بعدها امّ البنین نام گرفت برای همسری امام برگزیند. از این رو او بسیار مورد احترام بود. روزها برای او در مسجد پیامبر (ص) گلیمی می گستردند و او بر آن می نشست و به پرسش های مردم در مورد نسب ها، جنگ ها و ... پاسخ می داد.مادر مسلم (ع)فرزندان شجاع زاییده مادرانی پاکدامن و شجاع هستند. نقش و تأثیر مادر در تربیت فرزند بیش از پدر است. مسلم زائیده بانویی سترگ و پاکدامن از سرزمین نَبط و خاندان آل فرزندا بود.نبطیان ساکنان قدیم سرزمینی بودند که عراق را در برمی گرفت و در مجاورت حجاز بود. آنان رمه دار و کشاورز بودند و هجده پادشاه بر آن سرزمین حکم رانده بودند. تمدن آنها به هفتصد سال پیش از میلاد حضرت مسیح (ع) باز می گردد. وقتی دولت تشکیل دادند به ضرب سکه هایی با نام پادشاهان خود مبادرت ورزیدند. آنان دارای قوانین رسمی بودند.در اینکه نبطیان عرب بوده اند یا عجم بین تاریخ نگاران اختلاف نظر وجود دارد. برخی آنها را عرب دانسته اند که از نام پادشاهان آنها به این نتیجه رسیده اند و دلیل دیگر آنها سکونت این قبایل در اطراف خلیج فارس و بین النهرین است. برخی دیگر نیز بر آن اند که آنها از نوادگان نبیط بن سام بن نوح بوده و کلدانی مذهب بوده اند و بازماندگان آشوریان می باشند.نام دقیق مادر حضرت مسلم (ع) در تاریخ نیامده است و اخبار پراکنده ای در مورد نام و هویت او وارد شده است. برخی بر این باور هستند که او کنیزی بوده که عقیل او را از شام خریداری نموده است و نام او را حُلَیّه، برخی او را علیه و برخی دیگر او را را حلبه خوانده اند.ابن ابی الحدید در این باره می نویسد روزی معاویه از عقیل پرسید: «آیا تو حاجتی داری که من آن را بر آورم؟» عقیل پاسخ گفت: «آری می خواستم کنیزی بخرم اما صاحبانش آن را به کمتر از چهل هزار درهم نمی فروختند [و من توان خریداری آن را نداشتم]».معاویه به ریشخند گفت: «ای عقیل! تو که کوری پس با کنیزی که فقط پنجاه درهم بیارزد بی نیاز می شوی چه نیازی است کنیزی بخری که چهل هزار درهم ارزش دارد؟» عقیل نیز که به صراحت لهجه و پاسخ گزنده مشهور بود بی درنگ گفت: «آری [نابینا هستم] اما دوست دارم برایم پسری بزاید که چون او را به خشم آری با شمشیرش گردنت را بزند». معاویه خنده خود را فرو خورد و گفت: «ابایزید! با تو شوخی کردم[ناراحت مشو!]» سپس دستور داد همان کنیز را برای او خریداری کنند. عقیل از آن کنیز صاحب مسلم شد.علاقه پیامبر(ع) به خاندان عقیلپیامبر اکرم (ص)، علاقه فراوانی به عقیل داشت و همواره به او احترام می گذاشت. گاه که نزد پیامبر اکرم (ص) می آمد رسول خدا (ص) ضمن احترام به او می فرمود: «آفرین بر تو باد ای ابایزید! چگونه ای؟» پاسخ می گفت: «پروردگار تو را به خیر و سلامتی دارد ای اباالقاسم! خوب هستم».روزی امیرالمؤمنین (ع) از پیامبر اکرم (ص) پرسید: «ای رسول خدا (ص)! آیا عقیل را دوست می داری؟» پیامبر (ص) در پاسخ فرمود: «آری به خدا! او را به دو جهت دوست می دارم یکی به خاطر خودش و دیگری به خاطر دوستی ابوطالب با او». سپس در آینده روشن فرزند برومند او مسلم (ع) نگریست و فرمود: «و اما فرزندش در راه محبت و دوستی فرزند تو کشته می شود و اشک دیده مؤمنان بر او فرو می ریزد و فرشتگان مقرب درگاه خدا بر او درود می فرستند» سپس اشک در چشمان مبارکش حلقه زد؛ آنقدر که بر سینه اش فرو چکید. آنگاه دست به سوی آسمان بلند کرد و عرض نمود:«از آنچه پس از من بر سر خاندانم می آید به خدا شکایت می آورم».امام سجاد(ع) نیز علاقه فراوانی به خاندان عقیل داشت. روزی از ایشان پرسیدند: «چرا در بین پسر عموهآیتان بیشتر علاقه به فرزندان عقیل دارید تا فرزندان جعفر؟» فرمود: «هرگاه فداکاری آنان را در راه حسین بن علی (ع) به یاد می آورم دلم می سوزد و به حا لشان رشک می برم».جوانی مسلم (ع)مسلم (ع) جوانمردترین فرزندان عقیل بود. وقتی پدرش از دنیا رفت او جوانی رعنا و رشید شده بود. تصمیم گرفت برای اداره خانواده خود قطعه زمینی را که از پدرش برجای مانده بود بفروشد و زندگی را سر و سامان دهد. چون هر کسی را توان خریدن آن زمین نبود سراغ معاویه رفت و به او گفت: «من در فلان جای مدینه زمینی دارم که صد هزار درهم ارزش دارد. آمده ام آن را بفروشم». معاویه پذیرفت و زمین را به همان مبلغ از مسلم (ع) خریداری کرد.مدتی گذشت و خبر این معامله به امام حسین (ع) رسید. امام بی درنگ نامه ای با این مضمون به معاویه نوشت: «تو نوجوانی از بنی هاشم را فریفته ای و زمینی را که از آن او نبوده خریداری نموده ای. پولت را بگیر و زمین را به خودمان بازگردان». دلیل مخالفت امام با این معامله جلوگیری از گسترش سلطه معاویه بر شهر پیامبر (ص) و پیشگیری از تسلط او بر بنی هاشم بود. امام صلاح نمی دید که قسمتی از شهر پیامبر (ص) به تملّک معاویه درآید و به واسطه آن زمینه غلبه او بر بنی هاشم به وجود آید. نامه امام به دست معاویه رسید. معاویه پیکی سراغ مسلم (ع) فرستاد. وقتی مسلم (ع) به دربار آمد معاویه نامه امام را به او نشان داد و از او خواست که مال او را برگرداند و زمین خود را پس بگیرد. سپس به کنایه به مسلم (ع) گفت: «گویا تو چیزی را که مالک آن نبوده ای به ما فروخته ای! مال مرا پس بده و زمینت را بگیر». مسلم (ع) از سخن کنایه آمیز و اتهام ناروای معاویه برآشفت و شمشیرش را کشید و گفت: «این کار را بدون اینکه گردنت را با این شمشیر بزنم انجام نخواهم داد». معاویه این جمله را پیشتر از عقیل در مورد فرزندش شنیده بود که «می خواهم صاحب فرزندی شوم که چون او را به خشم آوری با شمشیرش گردنت را بزند». پیشگویی عقیل در مورد فرزندش درست درآمده بود از این رو معاویه از این اتفاق به شدت خنده اش گرفت به اندازه ای که دیگر نمی توانست جلوی خنده خود را بگیرد به طوری که از شدت خنده از پشت بر زمین افتاد و دست بر شکمش گذاشته و پاهای خود را به زمین می کشید.ازدواج و فرزندان مسلم (ع)«زنان پاک از آن مردان پاک اند». مسلم (ع) در دامان پر مهر عموی بزرگوار خویش امیرالمؤمنین (ع) پرورش یافته بود. امام، مسلم (ع) را شایسته دامادی خویش می بیند و مسلم (ع) افتخار می یابد که با رقیه(ع) دختر امیرالمؤمنین (ع) ازدواج نماید. تعداد فرزندان ذکر شده برای ایشان بین دو تا چهارده فرزند در تغییر است که البته این تعداد خالی از مبالغه نیست. در منابع کهن تنها نام چهار یا پنج یا هفت تن از آنها برده شده است که عبارتاند از: عبدالله، محمد علی، مسلم، حمیده (عاتکه)، ابراهیمو عبدالرحمن.و نام های دیگری چون: ابو عبدالله، ابو عبیدالله، احمد، جعفر، عبیدالله، عون و ... بدان افزوده شده است که به دلیل تشابه اسمی با پسر عموهای خود و یا عموهای خود که فرزندان عقیل بوده اند این اشتباه رخ داده است.مدت عمراگر چه تاریخ دقیق ولادت حضرت مسلم (ع) چندان مشخص نیست اما با در نظر گرفتن سن فرزندان او که در کربلا به شهادت رسیده اند و نیز با توجه به رویدادهایی که در دوران زندگانی حضرت مسلم (ع) به وقوع پیوسته و نیز شرکت در جنگ هایی که تاریخ آشکارا از حضور مسلم (ع) در آنها نام برده است می توان سن تقریبی ایشان را به هنگام شهادت تخمین زد. برخی تصریح کرده اند که مسلم (ع) هنگام شهادت 35 سال داشته است. اما این عدد نیز نمی تواند نشان دهنده سن واقعی ایشان باشد زیرا او در جنگ صفین نیز حضور داشته است. این جنگ در سال 37 هجری یعنی 23 سال پیش از شهادت او به وقوع پیوسته یعنی با این حساب او در آن جنگ 12 ساله بوده که بعید به نظر می رسد از این گذشته او در فتوحات زمان خلیفه دوم نیز شرکت داشته است. این رویداد حتی اگر در واپسین سال خلافت عمر، سال 23 هجری نیز رخ داده باشد پیش از ولادت مسلم (ع) خواهد بود. پس ناگزیر نمی توان نظر پیش گفته را مبنی بر 35 سال بودن مدت عمر ایشان پذیرفت زیرا طبق این نظر، ولادت حضرت در سال 25 هجری روی داده است که پذیرفته نیست. بنابراین به هیچ روی گفته هایی این چنین که گاه در کتاب های رجالی شیعه نیز دیده می شود و عمر ایشان را 28 سال بیان می دارد به هیچ روی قابل قبول نیست. در یک جمع بندی می توان گفت ولادت آن بزرگوار در سال 7 یا 9 هجری بوده و سن ایشان هنگام شهادت در ذی حجه سال 60 هجری بیش از پنجاه سال بوده است.چگونگی به شهادت رسیدن حضرت مسلم ( سیری از حرکت حضرت مسلم به کوفه تا شهادت )روزشمار حرکت حضرت مسلم به کوفه تا شهادت 15 رمضان 60: رسیدن هزاران نامه دعوت به دست امام،سپس فرستادن مسلم بن عقیل به کوفه برای بررسی اوضاع 5 شوال 60: ورود مسلم بن عقیل به کوفه،استقبال مردم از وی و شروع آنان به بیعت 11 ذی قعده 60: نامه نوشتن مسلم بن عقیل از کوفه به امام حسین و فراخوانی به آمدن به کوفه 8 ذی حجه 60: دستگیری هانی،سپس شهادت او، خروج مسلم بن عقیل در کوفه با چهار هزار نفر،سپس پراکندگی آنان از دور مسلم و تنها ماندن او و مخفی شدن در خانه طوعه. تبدیل کردن امام حسین«ع» حج را به عمره در مکه، ایراد خطبه برای مردم و خروج از مکه همراه با 82 نفر از افرادخانواده و یاران به طرف کوفه. 9 ذی حجه 60: درگیری مسلم با کوفیان،سپس دستگیری او و شهادت مسلم بر بام دار الاماره کوفه شناسنامه حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام جناب مسلم بن عقیل بن ابی طالب بن عبدالمطلب بن هاشم برادرزاده حضرت علی علیه السلام است. مسلم همسر رقیه دختر حضرت علی علیه السلام است که مادرش کلبیه بود. وی به سال 60 ه.ق شهید گشت و از اجله بنی هاشم و کسی است که سید الشهداء او را به لقب ثقه ملقب فرموده. وی صاحب رأی و علم و شجاعت بوده و در مکه اقامت داشت. چون مردم کوفه اطاعت خود را نسبت به امام حسین علیه السلام اعلام داشتند. حسین بن علی او را روانه کوفه ساخت که به نام آن حضرت از اهالی کوفه بیعت بگیرد . اما یزید، عبیدالله بن زیاد را به حکومت کوفه فرستاد و عبیدالله مردم را از بیعت حسین علیه السلام منع و آنان را متفرق کرد و مسلم را به شهادت رساند. نامه های کوفیان زمانی که دوازده هزار نامه با بیش از بیست و دو هزار امضا از طرف کوفیان به دست امام حسین علیه السلام رسید، آن حضرت تصمیم گرفت به نامه های ایشان پاسخ دهد. از این رو، نماینده ای از طرف خود برای بررسی اوضاع و سنجش روحیه مردم به کوفه فرستاد. به این منظور، نامه ای برای ایشان نوشت و مسلم بن عقیل، عموزاده و شوهرخواهر خویش را به عنوان سفیر و نماینده به کوفه فرستاد. مأموریت خطیر مسلم در سفر به کوفه، تحقیق درباره این بود که آیا عموم بزرگان و خردمندان شهر، آماده پشتیبانی از امام حسین علیه السلام و عمل به نامه هایی که نوشته اند هستند یا نه؟ مسلم شبانه وارد کوفه شده، به منزل یکی از شیعیان مخلص رفت. خبر ورود مسلم در شهر طنین انداز گردید و شیعیان نزد او رفت و آمد و با امام علیه السلام بیعت می کردند. در تاریخ آمده که دوازده، هجده و یا به نقل از ابن کثیر، چهل هزار نفر با مسلم بیعت نمودند. نامه مسلم در کوفه به امام حسین علیه السلام مسلم پس از چهل روز بررسی اوضاع کوفه، نامه ای به این مضمون به امام حسین علیه السلام نوشت: «آنچه می گویم حقیقت است. اکثریت قریب به اتفاق مردم کوفه آماده پشتیبانی شما هستند؛ فورا به کوفه حرکت کنید». امام که از احساسات عمیق کوفیان با خبر شده بود، تصمیم گرفت به سوی این شهر حرکت کند. ورود ابن زیاد به کوفه ابن زیاد به همراه پانصد نفر از مردم بصره، در لباس مبدّل و با سر و صورت پوشیده وارد کوفه شد. مردم که شنیده بودند امام علیه السلام به سوی آنان حرکت کرده، با دیدن عبیداللّه گمان کردند آن حضرت وارد کوفه شده است. لذا در اطراف مرکبش جمع شده، با احساسات گرم و فراوان به او خیر مقدم گفتند. پسر زیاد هم پاسخی نمی داد و همچنان به سوی دارالاماره پیش می رفت تا به آنجا رسید. نعمان بن بشیر(حاکم کوفه) که گمان می کرد او امام حسین علیه السلام است، دستور داد درهای قصر را ببندند و خود از بالای قصر صدا زد: از اینجا دور شو. من حکومت را به تو نمی دهم و قصد جنگ نیز با تو ندارم. ابن زیاد جواب داد: در را باز کن. در این لحظه مردی که پشت سر او بود صدایش را شنید و به مردم گفت: او حسین علیه السلام نیست، پسر مرجانه است. نعمان در را گشود و عبیداللّه به راحتی وارد دارالاماره کوفه شد و مردم نیز پراکنده گشتند. هانی بن عروه مسلم می دانست دیر یا زود عبیداللّه کوچه به کوچه و خانه به خانه به دنبال او خواهد گشت و درصدد دستگیری و قتل او بر خواهد آمد. لذا تصمیم گرفت جای خود را عوض کند و به خانه کسی برود که نیروی بیشتری در کوفه دارد، تا بتواند از نفوذ و قدرت او برای ادامه کار و مبارزه با حکومت ستمگر استفاده کند. به همین منظور خانه هانی بن عروه را برگزید و هانی نیز به رسم جوانمردی، به او پناه داد. هانی بن عروه، از بزرگان کوفه و اعیان شیعه بوده، از اصحاب پیامبر (ص) به شمار می آید. دستگیری هانی پس از آنکه ابن زیاد از مخفیگاه مسلم به دست غلام خود باخبر شد، درصدد برآمد با زر و زور و تزویر، میزبان او، هانی را دستگیر کرده، زمینه را برای دستگیری مسلم و دیگر بزرگان فراهم سازد. هانی که میزبان مسلم بود، می دانست عبیداللّه قصد دستگیری او را دارد. لذا بیماری را بهانه کرده، از رفتن به مجلس او خودداری می کرد. ابن زیاد چند نفر را طلبید و نزد هانی فرستاد. آنان سرانجام هانی را نزد ابن زیاد بردند. ابن زیاد با دیدن هانی به او گفت که با پای خویش به سوی مرگ آمده است و درباره مسلم از او پرسید. هانی منکر پناه دادن به مسلم شد. در این هنگام عبیداللّه معقل، غلام خود را صدا زد و هانی با دیدن او، دانست که انکار سودی ندارد. عبیداللّه با تازیانه بر سر و صورت هانی زد و صورت و محاسنش را از خونش رنگین نمود، سپس دستور داد او را زندانی کنند. طوعه زنی جوانمرد مسلم، غریب و تنها در کوچه های کوفه می گشت. نمی دانست کجا برود. افزون بر تنهایی، هر لحظه بیم آن می رفت او را دستگیر کرده، به شهادت برسانند. به ناگاه در کوچه ای، زنی را دید که بر درِ خانه ایستاده است. تشنگی بر مسلم غلبه کرد. نزد آن زن رفته، آبی طلبید. زن که طوعه نام داشت، کاسه آبی برای مسلم آورد. مسلم بعد از آشامیدن آب همانجا نشست. طوعه ظرف آب را به خانه برد و بعد از لحظاتی بازگشت و دید که مرد از آنجا نرفته است. به او گفت: ای بنده خدا! برخیز و به خانه خود، نزد همسر و فرزندانت برو و دوباره تکرار کرد و بار سوم، نشستنِ مسلم را بر در خانهاش حلال ندانست. مسلم از جای خویش برخاست و چنین گفت: من در این شهر کسی را ندارم که یاری ام کند. طوعه پرسید: مگر تو کیستی؟ و پاسخ شنید: من مسلم بن عقیل هستم. طوعه که از دوستداران خاندان پیامبر (ص) بود، در خانه را به روی مسلم گشود و از او پذیرایی کرد. سخنان عبیداللّه برای دستگیری مسلم با آنکه مسلم تنها شده بود، ولی باز عبیداللّه از ترس او و یارانش از قصر بیرون نمی آمد. لذا به افراد خویش دستور داد همه جای مسجد را بگردند تا مبادا مسلم در آنجا مخفی شده باشد. آنان نیز همه مسجد را زیر و رو کردند و مطمئن شدند که مسلم و یارانش آنجا نیستند. سپس عبیداللّه وارد مسجد شد، بزرگان کوفه را احضار کرد و گفت: «هر کس که مسلم در خانه او پیدا شود و او خبر ندهد، جان و مالش بر دیگران حلال است و هر کس او را نزد ما بیاورد، به اندازه دیه اش پول خواهد گرفت». تهدید و تطمیع عبیداللّه کارساز شد و بلال، فرزند طوعه، به دلیل ترس و به طمع رسیدن به جایزه، صبح زود وارد قصر شده، مخفیگاه مسلم را لو داد. عبیداللّه با شنیدن این خبر، به محمد بن اشعث دستور داد به همراه هفتاد نفر مسلم را دستگیر کنند. امان دادن به مسلم و دستگیری او مسلم در درگیری با سربازان عبیداللّه، حدود 45 نفر از آنان را از پای درآورد تا آنکه ضربه شمشیری صورتش را درید. با اینکه مسلم زخمی بود، باز هم کسی یارای مقابله با او را نداشت. آنان بر پشت بامها رفته و سنگ و چوب بر سر مسلم ریختند و دسته های نی را آتش زده بر روی او انداختند. ولی مسلم دست از جدال برنمی داشت و بر آنها یورش می برد. وقتی ابن اشعث به آسانی نمی تواند مسلم را دستگیر کند، دست به نیرنگ زد و گفت: ای مسلم! چرا خود را به کشتن می دهی؟ ما به تو امان می دهیم و ابن زیاد تو را نخواهد کشت. مسلم جواب داد: چه اعتمادی به امان شما عهدشکنان است؟ ابن اشعث بار دیگر امان دادنش را تکرار کرد و این بار مسلم به دلیل زخمهایی که برداشته و ضعفی که در اثر آنها بر او چیره شده بود، تن به امان داد. مرکبی آورده مسلم را دست بسته بر آن سوار کردند و نزد عبیداللّه بردند. چگونگی شهادت حضرت مسلم کشتن مسلم را به «بکربن حمران احمری» سپردند، کسی که در درگیریها از ناحیه سر و شانه با شمشیر مسلم بن عقیل مجروح شده بود. مامور شد که مسلم را به بام «دارالاماره» ببرد و گردنش را بزند و پیکرش را بر زمین اندازد. مسلم را به بالای دارالاماره می بردند، در حالی که نام خدا بر زبانش بود، تکبیر می گفت، خدا را تسبیح می کرد و بر پیامبر خدا و فرشتگان الهی درود می فرستاد و می گفت: خدایا! تو خود میان ما و این فریبکاران نیرنگ باز که دست از یاری ما کشیدند، حکم کن! جمعیتی فراوان، بیرون کاخ، در انتظار فرجام این برنامه بودند. مسلم را رو به بازار کفاشان نشاندند. با ضربت شمشیر، سر از بدنش جدا کردند، و... پیکر خونین این شهید آزاده و شجاع را از آن بالا به پایین انداختند و مردم نیز هلهله و سروصدای زیادی به پا کردند. روایت علامه مجلسی و سیدبن طاووس درمورد نحوه به شهادت رسیدن حضرت مسلمعلامه مجلسی (ره) در جلاءالعیون نقل میکند: هنگامی که حضرت «مسلم ابن عقیل» صدای پای اسبان را شنید، دانست که به طلب او آمدهاند. فرمود: اِنّا لله وَانّا اِلَیْه راجِعُونَ و شمشیر خود را برداشت، از خانه بیرون آمد، چون نظرش به آنها افتاد شمشیر خود را کشید و به آنها حمله کرد و جمعی از آنان را بر خاک هلاکت افکند و به هر طرف که رو میآورد از پیش او میگریختند، تا آنکه چند نفر از آنها را به عذاب الهی واصل گردانید، تا آنکه یکی از دشمنان ضربهای بر صورت او زد و لب بالای مسلم خونین شد، اما آن شیر خدا به هر سو که رو میآورد؛ کسی در برابر او نمیایستاد. چون از جنگ او عاجز شدند بر بامها برآمدند و سنگ و چوب بر او میزدند و آتش بر نی میزدند و بر سر ایشان میریختند، چون آن سید مظلوم آن حالت را مشاهده نمود و از زنده ماندن خود نا امید شد، شمشیر کشید و بر آن کافران حمله کرد و جمعی را از پا درآورد. در این هنگام «ابن اشعث» دید که به آسانی دست بر او نمیتوان یافت. گفت: ای مسلم! چرا خود را به کشتن میدهی! ما ترا امان میدهیم و به نزد ابنزیاد میبریم و او اراده قتل تو ندارد، مسلم گفت قول شما کوفیان را اعتماد نشاید و از منافقان بیدین وفا نمیآید. سید بن طاوس نیز این روایت را اینگونه نقل میکند: هر چند امان بر او عرض کردند قبول نکرده در مقاتله اعدا اهتمام مینمود تا آنکه جراحت بسیار رفت و نامردی از عقب او درآمد و نیزه بر پشت او زد و او را به روی انداخت. آن کافران هجوم آوردند و او را دستگیر کردند. پس استری آوردند و آن حضرت را بر او سوار کردند و بر دور او اجتماع نمودند و شمشیر او را گرفتند. مسلم در آن حال از حیات خود مأیوس شد و اشک از چشمان نازنینش جاری شد و فرمود: این اول مکر و غدر است که با من نمودید. محمدبناشعث گفت: امیدوارم که باکی بر تو نباشد. مسلم فرمود: پس امان شما چه شد؟! پس آه حسرت از دل پر درد برکشید و سیلاب اشک از دیده بارید و گفت: «اِنّالله وَانّا اِلًیْهِ راجِعُونَ». عبداللهبنعباس سلمی گفت: ای مسلم چرا گریه میکنی؟ آن مقصد بزرگی که تو در نظر داری این آزارها در تحصیل آن بسیار نیست. گفت: گریه من برای خود نیست بلکه گریهام برای آن سید مظلوم جناب امام حسین (ع) و اهل بیت او است که به فریت این منافقان غدار از یار و دیار خود جدا شدهاند و روی به این جانب آوردهاند. نمیدانم بر سر ایشان چه خواهد آمد. پس متوجه ابناشعث گردید و فرمود: میدانم که بر امان شما اعتمادی نیست و من کشته خواهم شد، التماس دارم که از جانب من کسی بفرستی به سوی حضرت امام حسین (ع) که آن جناب به مکر کوفیان و وعدههای دروغ ایشان ترک دیار خود ننماید و بر احوال پسر عمّ غریب و مظلوم خود مطلع گردد، زیرا میدانم که آن حضرت امروز یا فردا متوجه این جانب میگردد، و به او بگوید که پسر عمت مسلم میگوید که از این سفر برگرد، پدر و مادرم فدای تو باد که من در دست کوفیان اسیر شدم و مترصد قتلم و اهل کوفه همان گروهند که پدر تو آرزوی مرگ میکرد که از نفاق ایشان رهایی یابد. ابناشعث تعهد کرد. پس مسلم را به در قصر ابنزیاد برد و خود داخل قصر شد. احوال مسلم را به عرض آن ولدالزنا رسانید. ابنزیاد گفت: تو را با امان چه کار بود؟! من ترا نفرستادم که او را امان بدهی! ابن اشعث ساکت ماند. چون آن غریق بحر منت و بلا را در قصر بازداشتند، تشنگی بر او غلبه کرده بود و اکثر اعیان کوفه بر در دارالاماره نشسته و منتظر اذن بار بودند. در این وقت مسلم نگاهش افتاد بر کوزهای از آب سرد که بر در قصر نهاده بودند. رو به آن منافقان کرده و فرمود جرعه آبی به من دهید. مسلمبنعمرو گفت: ای مسلم! میبینی آب این کوزه را چه سرد است، به خدا قسم که قطرهای از آن نخواهی چشید تا حمیم جهنم را بیاشامی. جناب مسلم فرمود: وای بر تو! کیستی تو؟ گفت من آنم که حق را شناختم و اطاعت امام خود یزید نمودم، هنگامی که تو عصیان او نمودی، منم مسلم بن عمرو باهلی (علیه اللعنه). حضرت مسلم فرمود: مادرت به عزایت بنشیند! چقدر بدزبان و سنگیندل و جفاکار میباشی، هر آینه تو سزاوارتری از من به شرب حمیم و خلود در جحیم. پس جناب مسلم از غایت ضعف و تشنگی تکیه بر دیوار کرد و نشست، عمرو بن حریث بر حال مسلم رقتی کرد غلام خود را فرمان داد که آب برای مسلم بیاورد و آن غلام کوزه پرآب با قدحی نزد مسلم آورد و آب در قدح ریخت و به مسلم داد چون خواست بیاشامد قدح از خون دهانش سرشار شد آن آبرا ریخت و آب دیگر طلبید این دفعه نیز خوناب شد. در مرتبه سیم خواست که بیاشامد، دندانهای ثنایای او در قدح ریخت. مسلم گفت: «اَلْحَمْدُلله لَوْ کانَ مِنَ الرّزْقِ الْمَسُومِ لَشَرِبتُهُ». گفت: گویا مقدر نشده است که من از آب بیاشامم. در این حال رسول ابن زیاد آمد. مسلم را طلبید. آن حضرت چون داخل مجلس ابن زیاد شد؛ سلام نکرد. یکی از ملازمان ابن زیاد بانگ بر مسلم زد که بر امیر سلام کن! فرمود: وای بر تو ساکت شو! سوگند با خدای که او بر من امیر نیست، و به روایت دیگر فرمود: اگر مرا خواهد کشت؛ سلام کردن من بر او چه اقتضا دارد و اگر مرا نخواهد کشت؛ بعد از این سلام من بر او بسیار خواهد شد، ابنزیاد گفت: خواه سلام بکنی و خواه نکنی من ترا خواهم کشت. پس مسلم فرمود: چون مرا خواهی کشت؛ بگذار که یکی از حاضرین را وصی خود کنم که به وصیتهای من عمل نماید، گفت مهلت ترا تا وصیت کنی. پس مسلم در میان اهل مجلس رو به عمر بن سعد کرده، گفت: میان من و تو قرابت و خویشی است. من به تو حاجتی دارم! میخواهم وصیت مرا قبول کنی، آن ملعون برای خوش آمد ابن زیاد گوش به سخن مسلم نداد. اولاً؛ من در این شهر هفتصد درهم قرض دارم، شمشیر و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا کن، دیّم؛ آنکه چون مرا مقتول ساختند بدن مرا از ابن زیاد رخصت بطلبی و دفن نمایی، سیّم؛ آنکه به حضرت امام حسین (ع) بنویسی که به این جانب نیاید، چون که من نوشتهام که مردم کوفه با آن حضرتاند و گمان میکنم که به این سبب آن حضرت به طرف کوفه میآید. پس عمر سعد تمام وصیتهای مسلم را برای ابن زیاد نقل کرد، عبیدالله کلامی گفت که حاصلش آن است که ای عمر تو خیانت کردی که راز او را نزد من افشا کردی اما جواب وصیتهای او آن است که ما را با مال او کاری نیست هر چه گفته است چنان کن، و اما چون او را کشتیم در دفن بدن او مضایقه نخواهیم کرد. و به روایت ابوالفرج ابن زیاد گفت: اما در باب جثه مسلم شفاعت ترا قبول نخواهم کرد چونک ه او را سزاوار دفن کردن نمیدانم؛ به جهت آنکه با من طاغی، در هلاک من ساعی بود. اما حسین؛ اگر او اراده ما ننماید ما اراده او نخواهیم کرد پس ابن زیاد رو به مسلم کرد و به بعضی کلمات جسارت آمیز با آن حضرت خطاب کرد. مسلم هم با کمال قوت قلب جواب او را میداد و سخنان بسیار در میان گذاشت تا آخر الامر ابن زیاد علیه اللعنه ولدالزنا، ناسزا به او و حضرت امیر المومنین (ع) و امام حسین (ع) و عقیل گفت، پس بکر بن حمران را طلبید و ابن ملعون را مسلم ضربتی بر سرش زده بود پس او را امر کرد که مسلم را ببر به بام قصر و او را گردن بزن، مسلم گفت به خدا سوگند اگر در میان من و تو خویشی و قرابتی بود حکم به قتل من نمیکردی. و مراد آن جناب از این سخن آن بود که بیاگاهاند که عبیدالله و پدرش زیاد بن ابیه زنا زادگانند و هیچ نسبی و نژادی از قریش ندارند. پس بکر بن عمران لعین دست آن سلاله اخیار را گرفت و بر بام قصر برد و در اثنای راه زبان آن مقرب درگاه به حمد تو ثنا و تکبیر و تهلیل و تسبیح و استغفار و صلوات بر رسول خدا (ص) جاری بود و با حق تعالی مناجات میکرد و عرضه میداشت که بارالها! تو حکم کن میان ما و میان این گروهی که ما را فریب دادند و دروغ گفتند و دست از یاری ما برداشتند. پس بکر بن حمران لعنةاللهعلیه آن مظلوم را در موضعی از بام قصر که مشرف بر کفشگران بود برد و سر مبارکش را از تن جدا کرد و آن سر نازنین به زمین افتاد. پس بدن شریفش را دنبال سر از بام به زیر افکند و خود ترسان و لرزان به نزد عبیدالله شتافت، آن ملعون پرسید که سبب تغییر حال تو چیست؟ گفت: در وقت قتل مسلم مرد سیاه مهیبی را دیدم در برابر من ایستاده بود و انگشت خویش را به دندان میگزید و من چندان از او هول و ترس برداشتم که تا بهحال چنین نترسیده بودم. آن شقی گفت چون میخواستی به خلافت عادت کار کنی، دهشت بر تو مستولی گردیده و خیال در نظر تو صورت بسته: چه شد خاموش شمع بزم ایمان / بیاوردند هانی را ز زندان گرفتندش سر از پیکر به زودی / بجرم آنکه مهماندار بودی پس ابنزیاد، هانی را برای کشتن طلبید و هر چند محمد بن اشعث و دیگران برای او شفاعت کردند؛ سودی نبخشید! پس فرمان داد هانی را به بازار برند و در مکانی که گوسفندان را به بیع و شرا در میآوردند، گردن زنند. پس هانی را کتف بسته از دارالاماره بیرون آوردند و او فریاد بر میداشت که «وامذ حجاه ولامذحَجَ لی الیَوم با مذحجاه و اَین مذحج.»رجز خوانی حضرت مسلم کوچه گرد غربت و غم ها شدم در میان دشمنان تنها شدم من سفیر کاروان لاله ام پیک ایثارم، زبان لاله ام کوچه ها تاریک و سرد و من غریب مانده ام تنهای شهر، امن یجیب یک نفر حتی مرا همراه نیست همنوایم جز حضور ماه نیست بی وفاها یک نفر همت کند میهمان کوفه را دعوت کند رسمتان شاید که مهمان کشتن است یا فقط شمشیرتان سهم من است تشنه ام در کوزه هاتان آب نیست اول شب که زمان خواب نیست السّلام ای من بلا گردان تو هستی ناقابلم قربان تو زین سفر قطع نظر کن یا حسین روسوی شهری دگر کن یا حسین راه کوفه غرق درد و ماتم است اهل کوفه با وفا نامحرم است مثل اشک از چشم ها افتاده ام تکیه بر دیوار غربت داده ام محمود شریفی (کمیل)پوستر / شهادت حضرت مسلم اشعار عاشورایی مرثیه سرایان اهل بیت (ع)صدای گریه تان پیر کرده عالم را ... بیا که با تو بپوشم لباس ماتم رابرای خواندن اشعار آیینی شب اول روی عکس کلیک کنیدبرای دریافت مجموعه مداحی های شب اول ماه محرم روی لینک زیر کلیک کنیدمجموعه مداحی های شب اول محرمدودمه های شب اول محرمبر فراز دارم و دلواپس یک کاروان ، آه از این کوفیاناز همینجا دیده ام یک زینب و یک ساربان ، آه از این کوفیان برای مطالعۀ بیشتر کلیک کنیددودمه شب اول محرم /1102101305