کسی که خدا را واقعاً دوست داشته باشد، اخلاقش هم درست میشود!
ایمان، چیزی غیر از اعتقاد و آگاهی به خداست/کافران هم ممکن است به خدا و غیب «اعتقاد» داشته باشند
• پیامبر گرامی اسلام(ص) میفرماید: «ایمان در قلب یک انسان، این است که خدا را دوست داشته باشد؛ الْإِيمَانُ فِي قَلْبِِ الرَّجُلِ أَنْ يُحِبَّ اللّهَ»(دوستی در قرآن، ریشهری،حدیث891 و کنزالعمال/1/40) لذا بین ایمان به خدا و محبت به پروردگار، نباید فاصلهای قائل شد. در مباحث مطرح شده در جلسات قبل، دیدیم که خداوند برخی کسانی که به وجود خدا اعتقاد دارند را نیز «کافر» خطاب کرده است. با وجود اینکه اگر از آنها بپرسید خالق شما کیست میگویند: خدا (وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ؛ زخرف/87) اما چرا کافر هستند؟ چون آن تعلق خاطر و محبتی که باید در دلشان نسبت به خداوند باشد، نیست.
• مشهور شده که میگویند: «کافر کسی است که به خدا و عالم غیب معتقد نیست» اما در قرآن وقتی از کافران توصیفی به میان میآید، معلوم میشود این کافران به امور غیبی اعتقاد یا آگاهی دارند اما ایمان ندارند، لذا به آنها «مؤمن» گفته نمیشود. انگار معنای ایمان چیزی غیر از آگاهی یا حتی اعتقاد به خدا و عالم غیب است. ایمان پیوندی است که بین قلب انسان و خدا برقرار میشود. شهید مطهری نیز میفرمود: ایمان چیزی از جنس گرایش است.
دین هر کس همان چیزی است که دوست دارد/غالباً محبتهای ما، در یک محبت به نام «حبّ نفس» خلاصه میشود
• اعتقادِ بعضیها از جنس نگرش یا عقل نظری است، یعنی عقلاً باور کردهاند که خدا هست یا نمیشود که خدا نباشد، اما هنوز جزء مؤمنین به حساب نمیآیند، حتی اگر عبادت کنند و در عمل از خدا اطاعت کنند. البته اینها را میتوان جزء مسلمانها به حساب آورد.
• امام باقر(ع) دین را همان محبت میدانند و محبت را هم دین میدانند؛ «الدِّينُ هُوَ الْحُبُّ وَ الْحُبُّ هُوَ الدِّين .... هَلِ الدِّينُ إِلَّا الْحُبُ»(محاسن/1/263) یعنی هر کسی نسبت به هر چیزی علاقه و محبت داشته باشد، دین او همان است. دین زیاد چیز عجیب و پیچیدهای نیست بلکه همان چیزی است که دوست داریم. البته ما خیلی چیزها را دوست داریم، ولی مهم این است که برای چه آنها را دوست داریم؟ غالباً برای حبّ نفس است که این چیزها را دوست داریم پس همۀ محبتهای ما در یک محبت خلاصه میشود و آن هم حبّ نفس است، لذا مصداق این آیه میشود که فرمود: «أَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ؛ آیا ندیدی آن کسی که خدای خود را هوای نفس خودش قرار داده؟»(فرقان/43) پس اگر کسی خودخواه باشد، در واقع خودپرست یا هواپرست است. البته هیچ هواپرستی نمیگوید من هواپرست هستم، بلکه میگوید من اینها را «دوست دارم»!
• هرچیزی را که به خاطر خودمان دوست داشته باشیم، همگی زیرمجموعۀ حب نفس قرار میگیرد و هر چیزی را به خاطر خدا دوست داشته باشیم، همگی زیرمجموعۀ حب الله قرار میگیرد، پس کسی که خانودۀ خودش را هم به خاطر خدا دوست دارد، این محبت هم زیرمجموعۀ حب الله خواهد بود.
کسی که خدا را بیش از همه چیز دوست ندارد، نسبت به ایمانش تردید کند
• در اینجا میخواهیم دربارۀ ضرورت حب الله سخن بگوییم. اینکه آیا «حب الله» دِسِر غذای دین است، (یعنی بخش فرعی و برای تزیین است) یا اینکه یک ضرورت است؟ امام صادق(ع) میفرماید: «هیچ کس ایمان در قلبش درست جا نگرفته، مگر اینکه خدا را از خودش، و از پدر و مادرش، و از فرزند و اهلش و از مالش و از همۀ مردم بیشتر دوست داشته باشد؛ لَا يُمْحِضُ رَجُلٌ الْإِيمَانَ بِاللَّهِ حَتَّى يَكُونَ اللَّهُ أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَ أَبِيهِ وَ أُمِّهِ وَ وُلْدِهِ وَ أَهْلِهِ وَ مَالِهِ مِنَ النَّاسِ كُلِّهِم»(فلاح السائل/ص101)
• اگر کسی واقعاً خدا را دوست داشته باشد، نمیتواند کم دوست داشته باشد. چون امام صادق(ع) میفرماید: «محبت خدا آتش است که از هرچیزی عبور کند آن را آتش میزند؛ حُبُّ اللَّهِ نَارٌ لَا تَمُرُّ عَلَى شَيْءٍ إِلَّا احْتَرَق»(مصباح الشریعه/ص192) لذا اگر کسی خدا را دوست داشته باشد، او را از همه چیز بیشتر دوست خواهد داشت. البته اگر کسی بگوید من خدا را دوست دارم ولی نه به این شدّت که او را از همه چیز بیشتر دوست داشته باشم، ممکن است او «حب الله» را دوست دارد، یعنی دوست دارد خدا را دوست داشته باشد (و این هم به خاطر کشش فطری انسان است)، اما نمیتوان پذیرفت که او خودِ خدا را دوست دارد.
• اگر کسی خدا را بیشتر از همه چیز دوست نداشته باشد، باید نسبت به ایمان خودش تردید کند. گاهی این شخص اصلاً ایمان ندارد؛ مثل این روایت که پیامبر(ص) فرمود: «یک بنده، ایمان ندارد مگر اینکه مرا بیشتر از خودش دوست داشته باشد، و فرزندان مرا بیشتر از فرزندان خودش دوست داشته باشد؛ لَا يُؤْمِنُ عَبْدٌ حَتَّى أَكُونَ أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَ أَهْلِي أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ أَهْلِهِ وَ عِتْرَتِي أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ عِتْرَتِهِ»(امالی شیخ صدوق/ص334)
کلاس اصول عقاید، نمیتواند کسی را مؤمن کند؛ تنها میتواند برای افراد مستعد زمینه ایمان قرار گیرد / این درس و بحثها بیشتر برای تسلیم کردن افراد است نه برای مؤمن کردن آنها
• متاسفانه معارف دینیِ ما معمولاً حداقلی منتقل میشود، یعنی ما معمولاً حداقلهای دین را به دیگران منتقل میکنیم نه حداکثرهایش را. دلیلش هم غالباً این است که فکر میکنیم معرفت دینی یعنی اینکه اگر در مقابل یک فرد بیدین قرار گرفتیم، بتوانیم با استدلال و با علم کلام و فلسفه او را متقاعد کنیم که خدایی هست! در حالی که به این میگویند علم و سواد، و این با دین و ایمان تفاوت دارد.
• کلاس درس اصول عقاید، نمیتواند کسی را مؤمن کند؛ تنها میتواند برای افراد مستعد زمینه ایمان قرار گیرد. اینکه ما بتوانیم در مقام جَدل یا استدلال، جواب یک معاند لجوج را بدهیم، حتی اگر استدلال ما در اثبات حقانیت دین بسیار قوی و کامل هم باشد، و او بپذیرد حداکثرش این است که تسلیم شود و مسلمان بشود، ولی معنایش این نیست که او مؤمن هم شده و ایمان در قلبش وارد شده است. این درسها و بحثها بیشتر برای تسلیم کردن افراد است نه برای مؤمن کردن آنها، چون ایمان وقتی به قلب وارد میشود که انسان عاشق خدا شود.
کسی که نخواهد از زیر بار سخن حق فرار کند، زیاد نیاز به استدلال ندارد/ سؤالی که از سر اعتراض و گریزپایی باشد و پیشاپیش هر نوع پاسخ مثبتی را نفی کند، ارزش ندارد
• اگر کسی عناد نداشته باشد و نخواهد از زیر بار سخن حق، فرار کند، زیاد نیاز به استدلال و علم کلام ندارد. اما گاهی اوقات کسی که میخواهد سخن حق را نپذیرد، مدام سؤال میکند. پیامبر اکرم(ص) اصحاب کبار خود را جمع کرد و فرمود: یکی یکی بیایید و به علی(ع) بگویید: «السلام علیک یا امیرالمؤمنین(ع)»(...فَدَعَا نَبِيُّ اللَّهِ ص تِسْعَةَ رَهْطٍ فَقَالَ ... ؛ امالی مفید/ص19) نوبت به دو نفر از آنها رسید. اولی سؤال کرد: «آیا این دستورِ خداوند و رسول خداست؟»پیامبر(ص) فرمود: بله. نفر دوم هم همین سؤال را پرسید و همان جواب را شنید. سؤال کردن آنها به این خاطر نبود که خیلی دانشمند و علمدوست بودند و بقیه که سؤال نکردند اهل علم و دانش نبودند؛ آنها چون میخواستند به یک شکلی از زیر بار این دستور فرار کنند، سؤال کردند.
• درست است که سؤال کردن ارزشمند است ولی مهم این است که انگیزۀ سؤال چه باشد. سؤالی که از سر اعتراض و گریزپایی باشد و پیشاپیش هر نوع پاسخ مثبتی را نفی کند، ارزش ندارد. خیلی بهتر از این سؤالات، آن سؤالاتی بود که حضرت خضر(ع) به حضرت موسی(ع) اجازه نداد که از ایشان بپرسد. و البته حضرت موسی(ع) هم نتوانست صبر کند و سؤال نپرسد.
• گاهی اوقات در قرآن کریم خداوند نسبت به نظر دادن و سؤال کردن ایراد میگیرد، و بهجای اینکه آن نظر را مورد نقد قرار دهد، پیشفرض یا مقدمۀ ذهنی و روحیِ کسی که نظر میدهد را مورد نقد قرار میدهد. مثلاً آنجا که از پیامبر الهی سؤال میکنند: آیا بدن ما بعد از اینکه پوسیده شد، دوباره زنده خواهد شد؟! خداوند اینگونه پاسخ میدهد: «وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ، قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَميمٌ»(یس/78) خلقت خودش را فراموش کرده است و حالا دارد سؤال میپرسد! یعنی اگر خودش را فراموش نکرده بود، اصلاً سؤال نمیکرد و خودش میفهمید.
کسی که خدا را واقعاً دوست داشته باشد، اخلاقش هم درست میشود و زیاد نیاز به آموختن علم اخلاق ندارد
• اینکه میگوییم «محبت اصل دین است» یک بحث اخلاقی نیست، اصلاً میتوان گفت در اسلام علم جداگانهای به نام علم اخلاق نداریم. یعنی اینطور نیست که ما یکبار مؤمن بشویم و بعد یکبار هم برویم اخلاقمان را درست کنیم. اگر کسی واقعاً مؤمن بشود، اخلاقش هم درست میشود، زیرا کسی که حب نفس نداشته باشد و خدا را بیشتر از خودش دوست داشته باشد، دیگر نقص و ایرادی در وجودش ندارد که بخواهد آن ایراد را با علم اخلاق درست کند. کسی که خدا را واقعاً دوست داشته باشد، اخلاقش هم درست میشود و زیاد نیاز به آموختن علم اخلاق ندارد.
اگر خدا را از بچهات بیشتر دوست داشته باشی، نتیجهاش این میشود که بچهات را بیشتر دوست خواهی داشت
• حالا اگر کسی خدا را از بچههای خودش هم بیشتر دوست داشته باشد، و این مسأله را به آنها بگوید، آیا بچههایش ناراحت نمیشوند؟ نه! چون کسی که خدا را بیشتر از همه دوست داشته باشد، قطعاً محبتش به بچۀ خودش بیشتر از محبت همۀ پدرهای دنیا به بچههایشان خواهد بود و این محبتِ شدید را بچههایش در عمل میبینند و میفهمند که او چقدر آنها را دوست دارد. اگر خدا را از بچههای خودت بیشتر دوست داشته باشی، نتیجهاش این خواهد بود که بچههایت را بیشتر دوست خواهی داشت. و محبت تو به خانوادهات نه تنها کم نمیشود بلکه تقویت هم خواهد شد. ضمن اینکه اگر ما خدا را بیشتر از هر چیزی و هر کسی دوست داشته باشیم، بیشتر مراقب خودمان خواهیم بود و خودمان را ارزان نمیفروشیم، و این به تعبیری یعنی خودمان را هم بیشتر دوست خواهیم داشت.
• اما اگر کسی زیاد عاشق خدا باشد، دلها را میبرد و همه عاشق او خواهند شد. و کسی که همه عاشق او بشوند، اگر از این دنیا برود، دلِ عاشقانش در فراغش آتش میگیرد و میسوزد. لذا شما نمیتوانید تصور کنید وداع با علی اکبر(ع) چه آتشی در خیمهگاه اباعبدالله(ع) برپا کرد. وقتی امام حسین(ع) با علی اکبر(ع) خداحافظی کرد، به او فرمود: اهل خیام منتظر تو هستند، برو و با آنها وداع کن! وقتی علی اکبر(ع) رفت که با اهل خیام خدا حافظی کند، آتشی در خیمهها برپاشد.
• شما فکر میکنید خیمهگاه امام حسین(ع) فقط یکبار آتش گرفت و آن هم در عصر عاشورا بود؟! نه! لااقل سه مرتبه خیمهگاه آتش گرفته است! یکی موقعی که تیر به حلقوم علی اصغر خورد، شیونی از این خیمهها بلند شد که همۀ دلها آتش گرفت. بار دیگر که خیمهها آتش گرفت موقع خداحافظی قاسمبنالحسن با اباعبدالله(ع) بود که هر دو غش کردند و روی زمین افتادند. یکی هم وقتی بود که علی اکبر(ع) به خیمه آمد تا با اهل خیام خداحافظی کند و به میدان برود، لذا ابالفضلالعباس(ع) که این تجربه را داشت، دیگر خداحافظی نکرد، و بدون خداحافظی رفت...