روایتی از هیأت خانگی آن سر دنیا
سال پیش، تازه وارد جمع شیعیان سنحوزه شده بودیم که محرم شروع شد. برای من که سالها بود دسته هزار نفره عزاداری ندیده بودم، تجربه غریبی بود. اصلاً نفس وجود مسجد بزرگ و زنده شیعه هنوز برای من حس غریبی است.
وارث: حالا پنج سال از آخرین باری که در خانه واترلو هیأت میگرفتیم گذشته. هیأتی که به همت گروهی 10 دوازده نفره از دانشجوها شروع شد، پا گرفت، بالید و تبدیل به مدلی برای برگزاری هیأتهای خانگی خارج از ایران شد.
شاید اگر قرار باشد از بین تمام تجربههای جدید و گاهی عجیب این دوازده سال دوری از ایران ارزشمندترینشان را نام ببرم، حتماً آن شش سال مجلس اباعبدالله(ع) را سر لیستم خواهد نوشت. تجربهای بیبدیل و شوقآور که هنوز در حسرت تکرارش هستیم. وقتی کار و شهرمان را عوض کردیم، دیگر آن گروه دوستی پایه برگزاری هیأت را پیدا نکردیم. شرایط هر شهر و جو مذهبیهایش با شهر دیگر فرق میکند. شیعههای هر شهری برای خودشان آدابی دارند. شهرهای بزرگتر معمولاً مسجد و حسینه دارند و برنامه محرمشان از پیش چیده شده است که ما هم شرکت میکنیم.
ولی معمولاً تعداد این قدر زیاد نیست که بشود موازی برنامه مسجد یا حسینیه اصلی، هیأت خانگی هم برگزار کنیم. اصلاً برگزاری چند مجلس همزمان، نفی غرض است به نوعی. بحث تعداد آدمهای شرکت کننده نیست. چند تکه شدن و ایجاد تفرقه دقیقاً همان چیزیست که نباید بینمان اتفاق بیفتد. بعد هم اینکه کار آسانی نیست مجلس برگزار کردن. هیأت، سخنران میخواهد، مداح خوشصدا میخواهد و مهمتر از آن جمعی میخواهد که دلشان برای امام حسین(ع) طوری رفته باشد که عزاداریهایشان، آیین تکراری هر ساله نباشد. تمام انرژیشان را در طول سال جمع کنند برای محرم و تمام کار و درس و وقت و زندگیشان را نذر آن 10 روز مجلسی کنند که شرکتکنندههایش بین 50 نفر تا 200 نفرند.
اینها را من در شهرهای بعدی کمتر پیدا کردم. با این حال هر سال عید غدیر که میگذرد یادم میافتد که دو تا چمدان کتیبه و دو جعبه پر سیاهی دارم که مدام از این شهر به شهر بعدی کشیدیمشان تا شاید روزی دوباره زیپ چمدان را باز کنیم و دیوارهای خانهمان را در گوشهای از این دنیا، سیاهپوش محرم کنیم.
سال پیش، تازه وارد جمع شیعیان سنحوزه شده بودیم که محرم شروع شد. برای من که سالها بود دسته هزار نفره عزاداری ندیده بودم، تجربه غریبی بود. اصلاً نفس وجود مسجد بزرگ و زنده شیعه هنوز برای من حس غریبی است. شاید چون واترلو، همیلتون و این آخری آتاوا، هیچوقت آنقدر جمعیت شیعه دوازدهامامیشان زیاد نبود که مسجدی علم کنند برای خودشان.
البته از قضای روزگار جماعت دوازدهامامیهای هندی-پاکستانی که به عدهایشان خوجه میگویند، تأسیس حسینیه را در هر شهری که مستقر میشوند از نان شب واجبتر میدانند. یعنی پیش از آنکه برای خودشان خانه بخرند و دور هم جمع میشوند و مکانی را برای حسینه میخرند، ولی در شهرهای کوچک بلاد غرب، حتی جمعیت آنها هم آنقدر نیست که مسجد راه بیندازند. با وجود این، ایرانیها ترجیح میدهند، مراسم خودشان را داشته باشند همانطور که عربها. بیشتر بحث زبان است و آیینهای فرهنگی شکلگرفته حول مناسک مذهبی که برای هر ملیت و نژادی فرق میکند و هر کدام از این گروهها دلشان بیشتر به سمت همزبانها و همولایتیهای خودشان مایل است.
مثلاً در مسجد اصلی شیعیان سنحوزه مراسم پارسال اینطور بود که هر شب شش برنامه همزمان برگزار میشد. زیارت عاشورا و نماز و شام برای همه در سالن اصلی مسجد برقرار بود و بعدش برنامهها تقسیم میشد به زبانهای اردو، فارسی و عربی در سالنهای جداگانه، به علاوه برنامه کارگاه محرم برای نوجوانها به انگیسی، برنامه سرگرمی و مداحی و سخنرانی به انگیسی برای بچههای 5 سال به بالا و برنامه بازی برای بچههای زیر 5 سال.
شب عاشورا ولی بعد از اینکه سخنرانیها و روضهخوانیها تمام شد، سه دسته بزرگ مردانه که گمانم هر کدام حداقل 400 نفر بودند، از داخل سالنها راه افتادند به سمت بیرون ساختمان با پرچم و علم و نشانهای دیگر. خوجهها، پر تعدادتر از همه، با آن ریتم تند شعرها و سینه زدنشان، اولین گروه بودند. پشت سرشان فارسیزبانها با «امشبی را شه دین در حرمش مهمان است» و بعد عربها با جمعیت کمتر و با ذکر «یا ابوفاضل دخیلک» از ساختمان بیرون آمدند و وارد فضای باز مسجد شدند. خانمها همه وارد دسته چهارم شدند و عقبتر از سه دسته جلویی حرکت کردند. دستهها به فضای جلوی مسجد که رسیدند، سرگروهها کوچه درست کردند و آماده سینهزنی شدند.
هر سه گروه به ترتیب برنامه اجرا کردند به علاوه مداحی انگلیسی و صحبتهای حاجآقای مسجد که آنهم به انگیسی بود. دخترکم را داده بودم به همسرم که روی دوشش بگیرد میان دستهها که بهتر مراسم را ببیند و ایستاده بودم در صف اول دسته خانمها و به قاب ماه و درختان نخل معروف کالیفرنیا و حرکت دستها که هماهنگ با ریتم «یا حسین، یا مظلوم» بالا و پایین میرفت نگاه میکردم و فکر میکردم رزق روضه هر سال و هر مجلس با بار قبلش فرق میکند.
یاد آن سالها افتادم که چند روز بعد از عید غدیر صفحه ایمیل را باز میکردم و سابجکت میزدم «آماده میشوم که فراهم کنی مرا! خرج عزای ماه محرم کنی مرا!» متنش را مثل هر سال مینوشتم. میگفتم که هفته دیگر، شنبه و یکشنبه سیاهی میزنیم به صرف آبگوشت. خانه را هم باید جمع کنیم و تمام وسایل سه طبقه را جا بدهیم در دو اتاق بالا و یک طرف گاراژ. لیست وسایل مورد نیاز آشپزخانه را هم مینوشتم: کفگیر، دستمال، سفره بزرگ، قابلمه، سبد، تشت، چاقو، کتری برقی ... زندگیهای دانشجویی در غربت به زور اسباب پذیرایی از 10 نفر را فراهم میکند چه برسد به 200 نفری که شب تاسوعا و عاشورا میآمدند. مجلسمان از شب اول محرم شروع میشد و تا سوم امام ادامه داشت به علاوه ظهر عاشورا.
ایمیل را که میفرستادم، در دم، سیل جوابها سرازیر میشد، انگار میخواستند عقب نمانند از قافله. حالا باید تقسیم کار میکردیم. چند نفر مسئول آشپزخانه، چند نفر مسئول سیستم صوتی، چند نفر برای هماهنگی رفت آمد سخنرانها و شرکتکنندهها در آن دمای منفی بیست و سی، عدهای هم برای خریدها، گروهی هم برای مرتبکاری و جمع و جور کردن باقی کارها. همهاش ولی اینها نبود. آدمهای زیادی نداشتیم که دعوت کنیم برای سخنرانی آن 14 مجلس و یا حتی کسی که روضه بخواند و مداحی بداند. چند نفر بودند از جمع جسله قرآن هفتگی خودمان که در دانشگاه برگزار میشد که هر کدام شبی را قبول میکردند. باقی شبها را باید از شهرهای مجاور سخنران دعوت میکردیم، از ماهها پیش که برنامههایشان را تنظیم کنند. باز هم کافی نبود البته.
مشکل فقط سخنران و روضهخوان هم نبود. ما بلد نبودیم هیأتداری کنیم. بار اولمان بود. باید توکل میکردیم و آزمون و خطایی پیش میرفتیم. از آشپزی برای آن تعداد مهمان گرفته تا مدیریت منظم تمام مراسم. برای کارهای خدماتی نیرو کم نداشتیم، همه اعضای جلسه قرآن، کمک میکردند. ولی برای سخنرانی و روضه و مداحی باید خودمان دست به کار میشدیم. باید از امکانات کم و محیط ناهمگون، بهترین استفاده را میکردیم. از جمع خودمان شروع کردیم، آدمهای همان گروهی که هسته مرکزی هیأت هر سال بود، تبدیل شدند به سخنران و مداح و قاری قرآن و حتی آشپز حرفهای. هر سال بهتر و برنامهریزیشدهتر از سال پیش.
سخنرانیهایی با کیفیت و روضههایی از پیش غربال شده. نزدیکترین دوستانمان با اینکه سخنرانی مذهبی هیچ تناسبی با کارها و حرفهشان نداشت (بیشترشان مهندس بودند و کارشان با عدد و رقم و معادلات پیچیده بود) قبول میکردند و کتابهای خوب و متنهای زیادی میخواندند تا سخنرانیها را آماده کنند برای شبهای هیأت. قصه روضه و مداحی هم همین بود. چند نفر خوشصدا داشتیم که خوب قرآن میخواندند و گاهی روضه. آنها هم گروهی تشکیل میدادند و شعرها را تمرین میکردند برای آن 14 مجلس.
چند سال هم مقتل خواندیم تکه تکه. کوتاه. پیش از روضه. مجلس را با قرآن و زیارت عاشورا شروع میکردیم. عدهای بعد از خواندن زیارت عاشورا میآمدند، عدهای فقط برای شنیدن سخنرانی میآمدند و برای روضه نمیایستادند. عدهای برای گریه میآمدند. عدهای برای کمک. هر کس از ظن خودش یار هیأتمان بود و سخت بود برنامه را متعادل نگه داریم که نه آتش سیاست دامنش را بگیرد، نه فضای روشنفکری تندروانه.
روی مرزی بین سنت و مدرنیته باید حرکت میکردیم چون تنوع مخاطبمان چه آنهایی که ساکن همان شهر خودمان بودند، چه آنهایی که از شهرهای اطراف میآمدند زیاد بود. دوستانمان از شهرهای کوچکی که برنامهای برای محرم نداشتند میآمدند برای شرکت در مراسم ما، مخصوصاً شب عاشورا. تمام سه طبقه خانهمان پر میشد از مهمان تا سه روزش بعدش. چه ذوق محزونی داشتیم برای برگزاری لحظهلحظه آن هیأت.
روزهای پایانی ذیحجه برای من، حسرت تمام شدن آن دوره است. مدام یاد آن شور شیرین شروع محرم میافتم. یادم میآید در طول مراسم مینشستم روی پلههای جلوی در و زل میزدم به مصرع «زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست» که روی کتیبه روبهرویم چاپ شده بود. باید هم حواسم به طبقه پایین مردانه بود، هم ارتباطم با آشپزخانه بالا که مقر خانمها بود قطع نمیشد که مهمانها پذیرایی شوند، هم سخنرانی را باید میشنیدم و مراقب بودم صدای سیستم صوتی آنقدر بلند نباشد که از خانه بیرون برود. هر سال پیش از شروع مراسم، همسایه کناری را که میدیدم حال و احوال میکردم و خبر میدادم برنامه امسالمان بهزودی شروع میشود و پیشاپیش عذرخواهی میکردم بابت اینکه رفت و آمد در کوچه زیاد میشود و احتمالاً سر و صدا. اسمش مارلین بود. خودش کار ساختمانی میکرد، همسرش معلم بود و با سه دختربچهشان سالها دیوار به دیوار هم زندگی میکردیم.
از آن مسیحیهای دوآتشه بودند که بچههایش به وقت عید پاک، تمام جلوی خانهمان را با گچ رنگی پیامهای مذهبی و دعوت مینوشتند. رابطهمان با هم خوب بود. مخصوصاً از وقتی دخترک به دنیا آمد، بیشتر با هم رفت و آمد کردیم. یکبار آن سالهای اول پرسید مراسمتان مربوط به رمضان است؟ کاناداییها رمضان را خوب میشناسند. به خاطر سیاست چندفرهنگی دولت، با شروع ماه مبارک، شبکههای مختلف رادیو و تلویزیون برنامههای خاص معرفی مراسم رمضان اجرا میکنند و فروشگاهها برای شروع ماه رمضان محصولات کشورهای عربی و ترک را بیشتر میآورند و تخفیفهای خوب میزنند؛ انواع نانها و شیرینیها و خرماها و چیزهای مرتبط دیگر. خلاصه که اگر مناسک مسلمانی را بخواهند اسم ببرند گمانم نماز و روزه را بلد باشند. گفتم نه مربوط به بزرگداشت یکی از نوادگان پیامبر است، امام سوم شیعیان؛ مذهبیهایشان مفهوم امام را هم به خاطر نماز جماعت بلدند. گفت تعجب میکنم این همه ماشین توی کوچه پارک میشود ولی هیچ سر و صدایی از خانه بیرون نمیآید. گفتم مجلس اندوه است. کمی برایش توضیح دادم.
یکبار هم یکی از روزهای وسط دهه نشسته بودم تندتند مقالهای که باید چند روز بعد، سر کلاس جامعهشناسی دین ارائه میکردم را آماده میکردم. تمام تیر تختهها را جمع کرده بودیم در اتاقهای بالا و جای نشستن نبود مگر سر میز آشپزخانه که هیچوقت از بشقابهای خرما و سینیهای حلوا و جعبهها بیسکوئیت نذری خالی نمیشد. زنگ در را که زدند فکر کردم کسی از دوستان خودمان است. شاید قرار بوده سبزیای، عدسی، پیازداغی، برنج خشکی، میوهای چیزی برای شب بیاورد که من یادم نبوده، شاید هم ظرفهای یکبار مصرف را آوردهاند، شاید هم کسی قابلمه بزرگه را نیاز دارد برای سوپ و آش چند شب دیگر. هیچکدام نبود.
پستچی بود؛ کتابهایی که سفارش داده بودم را آورده بود. تحویل گرفتم و رسیدش را امضا کردم ولی نمیرفت. ایستاده بود به کتیبه عمودی وصل به در نگاه میکرد و رویش دست میکشید؛ از همان کتیبه مشکیهای چاپی معمولی که چند بیت شعر محتشم رویش است. گفت اینها را خودت درست کردهای. گفتم نه. گفت چقدر جالب است خطش. پرسید کدام الفباست؟ برایش توضیح دادم. عاقله مرد سفیدپوستی بود. در را بازتر کردم بهش پرچمهای مخمل و کتیبههای سفید حاشیه دیوار را نشان دادم. گفتم مراسم مذهبی داریم این چند شب و تزئینات مربوط به آن است. گفت تا به حال همچین تزئینی ندیدهام. خداحافظی کردیم.
سرما و برف و بوران ماههای دسامبر و ژانویه شرق کانادا، مراسم ما را هم تحت تأثیر میگذاشت. مخصوصاً برای رفتوآمد و انجام خریدها و حتی نصب سیاهیها. گاهی اینقدر هوا سرد میشد که پرچمهای بیرون خانه با هیچ چسبی روی دیوار بند نمیشدند و هیچ میخی هم در چوبها فرو نمیرفت. هر روز یک ساعت قبل از شروع مراسم، گروه اجرایی میآمدند برای تنظیم کارها و سروسامان دادن به خانه. یکی از آن روزهای خیلی سرد، در را که باز کردم سوز منفی سی رفت زیر پلکهام و اشکهام تندتند سرازیر شد.
دو نفر داشتند پرچم «به مجلس عزای امام حسین خوش آمدید» را جلوی در ورودی نصب میکردند. سردی هوا چسبندگی چسبشان را از بین میبرد. سنگهای دیوارها همه یخ زده بودند و رنگ طوسیشان سفید سفید شده بود. رفته بودند طناب زرد رنگی پیدا کرده بودند از ته انباری که گوشههای پرچم را گره بزنند به نردههای پنجره. ولی دستهایشان را هم نمیتوانستند از دستکشهای کلفتشان در بیاورند که بتوانند گره را محکم کنند. یکبار گره میزدند تا به آنسر میرسیدند باد میزد گره باز میشد، دوباره از اول. کارشان که تمام شد نوبت این بود که چند ماشین بشوند بروند کسانی که میخواستند بیایند مراسم را سوار کنند و بیاورند، گاهی چندین بار میرفتند و آدمها را از دانشگاه و جاهای دیگر سوار میکردند و میآورند.
از همان روزهای اول شروع هیأت، فایل آنلاینی درست میکردیم برای کسانی که ماشین داشتند و میتوانستند برای رفت و آمد کمک کنند. فایلهای دیگر هم درست میکردیم. یکی برای مواد غذایی و شامها و نذریها. یکی برای سخنرانها و مداحیها و نوبتهای هر شبشان، یکی برای نذریهای نقدی که با شروع مراسم از افراد مختلف میرسید و تمامی نداشت. هر سال مراسم را با زیر 10 دلار شروع میکردیم تا آخر دهه آنقدر پول نذری میرسید که نمیدانستیم چه طور خرجش کنیم. نه سخنرانهایمان پاکت قبول میکردند نه اجازه میدادند حتی خرج رفت و آمدشان را حساب کنیم، گاهی شام مجلس را هم خودشان تقبل میکردند. آنهایی که شامهای نذری را در خانههایشان درست میکردند هم طبعاً حاضر نمیشدند پول مواد مصرف شده را حساب کنند. چند سال نذریهای نقدی را جمع کردیم برای هیأت سیستم صوتی خریدیم و آن سیستم چوبی 100 ساله که سیمهایش جا بهجا کنده شده بود را رد کردیم رفت.
از بین همه اتفافاتی که در هیأت در جریان بود، آشپزخانه دلچسبترین حال را از آن خودش میکرد. بیادعاترین افراد گروه اجرایی، کنار سماور چای میریختند و سر دیگهایی که قلقلشان بوی غذای نذری را تا هفت کوچه آنطرفتر میبرد میایستادند و ریزریز گریه میکردند. اتفاق آن غذا و عطر و طعمش نبود، اتفاق آن همدلیای بود که غربت را میزدود و حال و هوای روضههای دنج و محلی ایران را برایمان زنده میکرد. همه مدیریت مراسم سر همان دیگها اتفاق میافتاد، حین همزدن عدسی و آش جوی شبهای اول تا جا انداختن قرمهسبزی و قیمهی ظهر عاشورا.
سخت بود بدون امکانات هیأتی برای آن تعداد غذا پختن ولی خانمها همت میکردند و هر کس گوشهای از کار را برعهده میگرفت. برنجها را پیمانه پیمانه هر کس در خانهاش دم میکرد و میآورد. برای خورشتها از روزهای قبل گروهی میآمدند خانه ما که کمک کنند در درست کردن پیازداغ و تفت دادن گوشت و سرخکردن سبزی و باقی کارها. دو قابلمه 40 نفره روحی را به زور در چمدانهایمان برگشتنه از سفر ایران جا داده بودیم و آورده بودیم که کارمان را راه میانداخت. گاهی هم کسی بانی میشد از رستورانهای ایرانی یا عرب غذا میآوردند، شبهای عاشورا معمولا. غذا را همانجا روی زمین آشپزخانه ظرف میکردیم.
وارث: هر شب لیست مینوشتیم که چه کسی کجا و چه کاری میکند. یکی ظرفها را میچیند، یکی برنج میکشد، یکی خورشت، یکی تهدیگ، یکی در ظرف را میبست و شماره میزد که تعداد دستمان باشد و غذا کم نیاید. ظرفهای بچهها را کوچکتر میکشیدیم. رویش ستاره میزدیم و اول پخش میکردیم. مراسم که تمام میشد، باز گروه اجرایی تا دیر وقت میایستادند به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. آقایان میآمدند دیگهای بزرگ را میشستند و همه طبقهها را جارو میکردیم و برگههای زیارت عاشورای پرینت شده را دسته میکردیم میگذاشتیم روی طبقه اول کتابخانه و کنار سبد مهرها. سیاهیها و کتیبههای کج و آویزان را باز منظم وصل میکردیم. زمینها را میشستیم و آشپزخانه را برق میانداختیم تا فردا شب.
اینها و خیلی بیش از اینها تصاویر نامیرا و فراموشنشدنی است برای ما ای که سالهاست از فضای مراسم ماه محرم ایران دوریم. همین دور هم جمع شدنهای نامتناسب با محیطی که زندگی روزمرهمان درش جریان دارد و ذکر امام حسین، آن نقطه اعجاز انگیز زنده نگه داشتن دلهایمان است. یادم نمیرود شبی از همان شبهای هیأت سخنران با این روایت مجلس را شروع کرد «مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ الْخَیْرَ قَذَفَ فِی قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَیْنِ وَ حُبَّ زِیَارَتِهِ» و من گوشه دفتر یاداشتم نوشتم کاش تمام قصه ما همین باشد.
منبع: مجله خیمه، به قلم نرگس ولی بیگی