شعر/ز غصه ی فراغ تو دل زمانه پیر شد
به نغمه های هر شبت دلم ترانه میشود
به سمت جمکران تو دوان،روانه میشود
اگر نظر کنی دمی به حال و روز نوکرت
دل پر از گناه من چه عابدانه میشود
سیاه و تیره ای دلم که نور را طلب کنم
خلاصه کن نصیب من رخ چو ماه خویش را
عجب زمانه ای شده عجب گرفته فاصله
دلی که مدعی شده در این میان غافله
تمام عقل و هوش خود به پای دل گذاشتم
همیشه کار عقل و دل رسیده تا مجادله
تمام کن تو فصل سرد این زمانه ی مرا
رسیده فصل وصل من ببین تو دل پریش را
ز غصه ی فراغ تو دل زمانه پیر شد
دل کنار دست تو به عقده ها اسیر شد
گرفته ام ز مادرم به انتظار ، ماندنت
چه خوب شد که مادرم به محضرت فقیر شد
بیا به جان پیرهای راه بی قراری یت
ببین در انتظار خود،سپیده گشته ریش را
من از هوای نفس خود همیشه خرد و شاکیم
همیشه غصه دارم و همیشه در تباکیم
زمانه برده است مرا به دورهای بی خدا
ببین که خورده ام زمین ببین لباس خاکیم
کشانده نفس من مرا پی هوای بی جهت
ز نفس بی ملاحضه ببین تو خورده نیش را
جهان شده قلمرو کلاغ های رو سیاه
و گرگهای وحشی کشیده پنجه روی ماه
به گونه های مختلف چه ظلمها روا شده
به طرز وحشیانه ای به بچه های بی گناه
بزک نموده شد رخ سیاه دشمنان ما
چو گرگ های وحشی درون نقش میش را
افزودن دیدگاه جدید