۴ روایت از ابراهیمی که می‌خواست گمنام بماند

کد خبر: 91448
وارث

عصر جمعه ششم اردیبهشت‌ماه، جشن یک‌میلیون و صدهزارتایی چاپ‌ شدن کتاب «سلام بر ابراهیم» در نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران برگزار شد. بهانه نوشتن این گزارش، تیراژ میلیونی این کتاب در نمایشگاه و مشخص‌شدن نویسنده آن است. این گزارش حاوی روایت‌هایی است از افراد مختلف که برای اولین‌بار منتشر می‌شود.

روایت اول
داشتیم جدا می‌شدیم، حال‌مان خوب نبود، یادم می‌آید که چه آرزوهایی داشتیم تا به هم برسیم و کلی برنامه چیده بودیم... اما حالا... اصلا حوصله هیچ‌کس را نداشتم به خانه که می‌رسیدم، بی‌توجه به همسرم مشغول گوشی می‌شدم... چند روزی بود که به خانه که می‌رسیدم، از غرغرهای همسرم خبری نبود فقط می‌دیدم سرش گرم خواندن یک کتاب است...تا اینکه یک شب که به خانه رسیدم بعد از نشستن روی مبل همیشگی، کنارم ایستاد و یک کتاب به دستم داد و گفت: «بخون، بعدش با هم حرف می‌زنیم» کتاب را گرفتم و شروع کردم به خواندن و همان شب تمام شد... اما من انگار تازه بیدار شدم، گوشی را برداشتم و شروع کردم به جست‌وجو... ابراهیم هادی کی بود؟ شاید فکر کنید اغراق می‌کنم اما زندگی ما تغییر کرد با همین کتاب... «سلام بر ابراهیم».

روایت دوم
نویسنده کتاب سلام بر ابراهیم، هیچ‌وقت مشخص نبود و همیشه همه می‌پرسیدند چه‌کسی این کتاب را نوشته و همیشه این سوال را از ناشر می‌پرسیدند و ناشر هم همیشه اعلام می‌کرد نویسنده نمی‌خواهد نامش گفته شود، همانند خود ابراهیم هادی که می‌خواست گمنام بماند، اما در آستانه میلیونی‌شدن تیراژ کتاب، نویسنده آن هم معلوم شد. محسن عمادی، مدیر موسسه شهید ابراهیم هادی، خودش نویسندگی کتاب را به‌عهده داشته است. او می‌گوید: «خواستیم فقط نام خود شهید هادی باشد و دنبال اسم و رسم از کنار او نبودیم، فقط خود ابراهیم مهم بود. سال ۸۶ با گروهی 10 نفره شروع به‌کار کردیم که دو نفر از اینها نیز امروز از شهدا هستند. من مسئولیت انتشارات شهید هادی را به‌عهده دارم و به‌خاطر همین نیز نگاه رسانه‌ای به سمت من است؛ درحالی که گروهی مشغول این کار بوده‌اند؛ اما نمی‌خواهند اسمی از آنان برده و مطرح شوند.
این کتاب به گفته علما چندین سرفصل اخلاقی را بیان می‌کند؛ شهیدی که بسیار متشرع بود و به این موضوع دقت می‌کرد که اعمالش مورد رضایت خدا باشد. اوج خاطرات او را می‌توان درمورد مسابقات کشتی قبل از انقلاب دید؛ چنان‌که کاری کرد شبیه آنچه پوریای ولی انجام داده بود. در عملیاتی در دوران دفاع‌مقدس وقتی رزمندگان به مشکل برخورده بودند، ابراهیم رو به نیروهای دشمن اذان صبح می‌گوید و این باعث می‌شود که دشمنان ما که از قضا شیعه بودند، با صدای اذان او، خودشان را تسلیم کنند؛ چون این ۱۸ نفر به گفته خودشان ترسیدند چیزی شبیه کربلا رخ دهد. همین ۱۸ نفر بعدتر به‌واسطه آیت‌الله حکیم آزاد می‌شوند و در عملیاتی علیه رژیم بعث، به شهادت می‌رسند.

روایت سوم
وقتی تصمیم گرفتیم کاری درمورد آقا ابراهیم انجام دهیم، تمام تلاش خودمان را انجام دادیم تا با کمک خدا بهترین کار انجام گیرد. هرچند می‌دانیم این مجموعه قطره‌ای از دریای کمالات و بزرگواری‌های آقا ابراهیم را نیز ترسیم نکرده است.
اما در ابتدا از خدا تشکر کردم. چون مرا با این بنده پاک و خالص خودش آشنا کرد. همچنین خدا را شکر کردم که برای این کار انتخابم کرد. من در این مدت تغییرات عجیبی را در زندگی خودم حس کردم! نزدیک به دو سال تلاش، 60 مصاحبه، چندین سفر کاری و چندین‌بار تنظیم متن و... انجام شد. دوست داشتم نام مناسبی که با روحیات ابراهیم هماهنگ باشد برای کتاب پیدا کنم.
حاج‌حسین را دیدم. پرسیدم: چه نامی برای این کتاب پیشنهاد می‌کنید؟ ایشان گفتند: اذان. چون بسیاری از بچه‌های جنگ، ابراهیم را به اذان‌هایش می‌شناختند، به آن اذان‌های عجیبش! یکی دیگر از بچه‌ها جمله شهید ابراهیم حسامی را گفت، شهید حسامی به ابراهیم می‌گفت عارف پهلوان. اما در ذهن خودم نام مجموعه را «معجزه اذان» انتخاب کردم.
شب بود که به این موضوعات فکر می‌کردم. قرآنی کنار میز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم. در دلم گفتم: خدایا، این کار برای بنده صالح و گمنام تو بوده، می‌خواهم در مورد نام این مجموعه نظر قرآن را جویا شوم!
بعد به خدای خود گفتم: تا اینجای کار همه‌اش لطف شما بوده، من نه ابراهیم را دیده بودم، نه سن و سالم می‌خورد که به جبهه بروم. اما همه‌گونه محبت خود را شامل ما کردی تا این مجموعه تهیه شد. خدایا من نه استخاره بلد هستم نه می‌توانم مفهوم آیات را درست برداشت کنم. بعد بسم‌الله گفتم. سوره حمد را خواندم و قرآن را باز کردم. آن را روی میز گذاشتم. ‌‌صفحه‌ای که باز شده بود را با دقت نگاه کردم. با دیدن آیات بالای صفحه رنگ از چهره‌ام پرید!
سرم داغ شده بود، بی‌اختیار اشک در چشمانم حلقه زد، در بالای صفحه آیات 109 به بعد سوره صافات جلوه‌گری می‌کرد که می‌فرماید: «سلام بر ابراهیم. این‌گونه نیکوکاران را جزا می‌دهیم به‌درستی که او از بندگان مومن ما بود.»

روایت چهارم
منزل ما پشت کلوپ صدری بود. من با عباس هادی همکلاس بودم. در همسایگی ما منزل یک خانواده مهربان و محترم بود که با آنها رفت و آمد داشتیم. بعد فهمیدم که مادر این خانواده، خاله‌ عباس هادی است. من و برادرم دو قلو بودیم و به‌خاطر عباس با ابراهیم رفیق شدیم. هربار که او را می‌دیدیم با یک مشت پسته و بادام به‌سراغ ما می‌آمد. خیلی ما را تحویل می‌گرفت. بعد متوجه شدم که با همه این‌گونه است. هرکس یک‌بار با او برخورد داشت، شیفته‌اش می‌شد. الان نزدیک به 60 سال از خدا عمر گرفته‌ام. از خدا تشکر می‌کنم که در طول زندگی، به‌خصوص در چند سال اول جوانی ما، یکی از بندگان خوب خودش را در مسیر زندگی ما قرار داد.

باور کنید ما با ابراهیم، معنی خوب‌بودن را فهمیدیم. ما با ابراهیم معنای انسانیت را فهمیدیم. تمام زندگی من تحت‌الشعاع آن چند سال است. فرزندان من بارها خاطرات ابراهیم را از من شنیده‌اند. من با بسیاری از شهدای محل زندگی کردم. یادم هست با ابراهیم رفتیم کوه، پای من همان اوایل کار پیچ خورد. ابراهیم من را روی کول خودش کشید و حرکت کرد! نمی‌دانید چقدر این مسیر طولانی و سخت بود، اگر هرکسی جای او بود می‌گفت: «تو بمان تا من برگردم، ‌اما او، هم می‌خواست پاهایش قوی شود و هم نمی‌توانست رفیق نیمه‌راه شود.» یک دماغه‌ای هست به سمت کولکچال که شیب خیلی تندی دارد، انسان بدون بار هم خسته می‌شود. ابراهیم در آن مسیر من را روی دوش خود گرفت و بالا برد. واقعا خجالت کشیدم، از طرفی به قدرت بدنی او آفرین گفتم... .
رفیقی دارم به نام آقای فخاری که در مغازه‌اش تصویر آقا ابراهیم را نصب کرده. شبیه ماجرای کوهنوردی من، برای او هم پیش آمد. او عاشق ابراهیم شد.
خلاصه رفاقت ما با ابراهیم توی محل ادامه داشت. آنقدر که تمام فکر و ذکر من و برادرم در منزل، نام ابراهیم بود. پدر و مادرم نیز او را می‌شناختند.
خوشحال بودند که پسران‌شان با چنین شخصی رفت و آمد دارند. به جرات می‌گویم که ما دین و اعتقادات را با ابراهیم شناختیم. او در زمانی که حدود 17 سال داشت، آنچنان به مسائل دینی مسلط بود که بزرگ‌ترهای ما این‌گونه نبودند!

یک روز قرار شد والیبال بازی کنیم، من کتانی نداشتم. به یکی از رفقای ابراهیم که کتانی چینی قدیمی پایش بود گفتم: «کتانی‌ات را بده من برم توی زمین.» دمپایی خودم را به او دادم و کتانی‌اش را گرفتم. مشغول بازی شدیم، بعد از بازی دیدم که او رفته. من هم به خانه برگشتم.
هنوز ساعتی نگذشته بود که دیدم ابراهیم به در منزل ما آمد.با خوشحالی به استقبالش رفتم. گفتم: «چه خبر از این‌طرفا؟!»
بی مقدمه گفت: «سعید، خدا توی قیامت از هر چی بگذره از حق‌الناس نمی‌گذره. برای همین توی زندگی مواظب باش حق مردم به گردنت نباشه.»
بعد ادامه داد: «تا می‌تونی به‌وسیله‌ای که مال خودت نیست نزدیک نشو، خیلی مراقب باش. اگه از کسی امانت می‌گیری خودت به‌دنبال پس‌دادن امانت باش.» گفتم: «آقا ابرام من نوکرتم. چشم. راستی این رفیقت که کتونی ازش گرفتم، نمی‌دونم کجاست. قبل از پایان بازی رفت.» 

منبع: فرهیختگان


افزودن دیدگاه جدید

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.