شعر/حتّی میان خانه ی خود هم غریبه ای

کد خبر: 93734
محمد فردوسی 
وارث

 
 
افتاده ای به گوشه ای از آشیانتان
گویا به لب رسیده در این بُرهه جانتان
 
حتّی میان خانه ی خود هم غریبه ای
یعنی که بی ستاره بُوَد آسمانتان
 
بر روی خاک حجره تنت پیچ می خورد
آری بُریده زهر جسارت امانتان
 
بیهوده با نوای عطش دست و پا مزن
یک قطره آب هم نرسد بر دهانتان
 
اینجا جواب ناله تان سوت و هلهله است
اینجا کسی محل ندهد بر فغانتان
 
در لا به لای در بدنت گیر می کند …
وقتی که می دهند کنیزان تکانتان
 
از حجره تا به بام،دلم شور می زند
ترسم ترک ترک بشود استخوانتان
 
این هم یکی ز منفعت بام خانه است
دیگر کسی به نیزه نبیند مکانتان
 
شکر خدا ز شدّت مستی کسی نزد
با چوب خیزران به لب ارغوانتان


افزودن دیدگاه جدید

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.