شعر/حتّی میان خانه ی خود هم غریبه ای
محمد فردوسی
وارث:
افتاده ای به گوشه ای از آشیانتان
گویا به لب رسیده در این بُرهه جانتان
حتّی میان خانه ی خود هم غریبه ای
یعنی که بی ستاره بُوَد آسمانتان
بر روی خاک حجره تنت پیچ می خورد
آری بُریده زهر جسارت امانتان
بیهوده با نوای عطش دست و پا مزن
یک قطره آب هم نرسد بر دهانتان
اینجا جواب ناله تان سوت و هلهله است
اینجا کسی محل ندهد بر فغانتان
در لا به لای در بدنت گیر می کند …
وقتی که می دهند کنیزان تکانتان
از حجره تا به بام،دلم شور می زند
ترسم ترک ترک بشود استخوانتان
این هم یکی ز منفعت بام خانه است
دیگر کسی به نیزه نبیند مکانتان
شکر خدا ز شدّت مستی کسی نزد
با چوب خیزران به لب ارغوانتان
افزودن دیدگاه جدید