شعر آیینی/ غير از غم معشوق در عالم خبرى نيست
وارث: اشعار مناجاتی شاعر اهل بیت علیه السلام علی اکبر لطیفیان در رثای امام حسین علیه السلام.
غير از غم معشوق در عالم خبرى نيست
پروانه پرش سوخت ولى آبرويش شد
ما هم دلمان سوخته، اين کم خبرى نيست
دنيا نتوانست ز ما گريه بگيرد
بين غم تو از غم عالم خبرى نيست
من توبه نکردم مگر از راه توسل
بي نام تو از توبه آدم خبرى نيست
گفتند درِ خانه غير تو شلوغ است
گفتند ولى رفتم و ديدم خبرى نيست
رزقِ همه اينجاست و رزّاق هم اينجاست
والله در خانه حاتم خبرى نيست
"گرماى گنه سوز حرم"خورد به ما، پس...
از سوختنِ بين جهنم خبرى نيست
از ناحيه توست عنايات خداوند
بى تو به خدا پيش خدا هم خبرى نيست
ده ماه همه منتظر ماه تو هستند
در سال به جز ماه محرم خبرى نيست
عمامه ندارى و عبا نيز ندارى
اى واى که از پيرهنت هم خبرى نيست
***
در ميان جمعم اما باز غربت مي کشم
جرم من اين ست که بار محبت مي کشم
من همين در کنج عزلت آخرش مي بينمت
دودمان هجر را بعدش به عزلت مي کشم
من به جرم عاشقى هر شب ملامت مي شوم
من به جرم عاشقى هر شب ملالت مي کشم
با محبت مي کشى و با محبت مي کشى
هر چه دارم مي کشم از اين محبت مي کشم
هم ميايم پيش تو هم پيش تو مي آورم
هم عبادت مي کنم هم به عبادت مي کشم
هر چه ام، دارم درِ اين خانه خدمت مي کنم
هر که ام، دارم درِ اين خانه زحمت مي کشم
گريه کن هاي تو آقايند، آقاى منند
خاک پاشان را به ديده عين تربت مي کشم
يک دلى بشکن ز من تا گريه سيرى کنم
ورنه بعد روضه ات تا صبح حسرت مي کشم
آبرويم را بگير و گريه هايم را نگير...
گريه ام وقتى نمي گيرد خجالت مي کشم
سمت روضه آمدن طى طريقت کردن است
وقت مردن هم خودم را سمت هيئت مي کشم
تا که من يک روز در هفته بيايم پيش تو
جان زهرا مادرت شش روز منت مي کشم
بچه هايم را بگير و بچه هايت را بده
با تو دور بچه هاى خويش را خط....
***
روی پر جبریل بودم که مرا برد
گفتم نجف می خواهم... اما کربلا برد
جبریل هم در قرب عرشی اش نبرده است
حظّی که بال فطرس از بام شما برد
گفتم تو ربّ مایی و گفتند کفر است
دنیای بی جنبه مرا در انزوا برد
ما جای خود دارد، سلیمان ها گدات اند
هر که رسید از سفره ات آب و غذا برد
دارم خجالت می کشم از خواهش کم
الطاف تو چه آبرویی از گدا برد!
آدم توسل کرد و ما را توبه دادند
پس آدمیت بود که نام تو را برد
بیچاره من که سنگ قبرت هم نبودم
بیچاره آن که سنگ آورد و طلا برد
دور و برت دیدم عجب وضعیتی بود
مردی زره برد و قبا برد و عبا برد
با این بساطی که درآورده ست لشگر
باید که جمعت کرد و بین بوریا برد
منبع: روضه