وارث: شب نیمه شعبان بود. در قطار مترو باز شد. رو صندلی که نشستم، دختر خانوم کناریم انگار آشنا بود. با یه لبخند سلام کردم. شالش انقدر کوتاه بود که موهاش از جلو و عقب نمایان شده بود. نگاهم را برگرداندم تا با خودم فکر کنم چه طور شروع کنم...؟نگاهش کردم و گفتم: موهاتون از پشت بیرونه!! یه دست کشید به...