اشعار آیینی/صبر کن آمدم عمو جانم!

کد خبر: 21673

وارث: 

دور گودال ازدحام شده

نگرانم ازین شلوغی ها

صبر کن آمدم عمو جانم

من بمیرم که مانده ای تنها

 

پدر من همان کسی است که شد

در مدینه عصای مادر تو

زاده ی مجتبایم و امروز

من سپر می میشوم به پیکر تو

 

تا رسیدم شکسته بود سرت

کاش بهتر دویده بودم عمو

جلوی سنگ را گرفته بودم اگر _

بهتر از این پریده بودم عمو

 

صبر کن با کنار پیرهنم

خاک و خون از رخ تو پاک کنم

جان عبداللهت اجازه بده

نیزه ها را یکی یکی بکنم

 

چه بلایی سر تو آوردند؟

دست و پا و گلو، سر و دهنت...

هرچه کندم هنوز هست! مگر

چقَدَر نیزه بوده در بدنت؟

 

نیزه و تیرها تمام که شد

تازه وقت کلوخ و سنگ شده

تو نفس می زنی هنوز اما

سر پیراهن تو جنگ شده

 

آی نامرد بی حیا بس کن

جان من رابگیر عمو را نه

تیغ از حنجر عمو بردار

دست من را ببر گلو را نه

 

روی زانو نشست حرمله، باز

دلم از خنده های تلخش سوخت

تن من از تنت جدا شده بود

تیر او آمد و مرا به تو دوخت

شاعر: داوود رحیمی

***

عمه محکم گرفته دستش را

داشت اما یتیم تر می شد

لحظه لحظه عمو در آن گودال

حال و روزش وخیم تر می شد

 

باورش هم نمی شد او باید

بنشیند فقط نگاه کند

بزند داد و بعد هر تیری

ای خدا کاش اشتباه کند

 

این هم از عشیره می باشد

مرگ بازیچه ایست در دستش

مرگ را می زند صدا اما

حیف افتاده بند بر دستش

 

یادش افتاد روضه هایی را

که عمویش کنار او می خواند

حرف مادر بزرگ را می زد

روضۀ شعله را عمو می خواند

 

مادرش پشتِ در که در افتاد

نفسی مادرانه بند آمد

شیشه ای خورد شد به روی زمین

راه کوچه به خانه بند آمد

 

دستهای پدر بزرگش را

بسته و می کشند اما نه

دست مادر به دامنش افتاد

گفت تا زنده است زهرا نه

 

چل نفر می کشند از یک سو

دست یک بار دار سَد می شد

بین کوچه علی اگر می ماند

که برای مغیره بد می شد

 

کار قنفذ شروع شده اما

دخترش برد عمع آنجا بود

خواست تا سمت مادرش بدود

آنکه دستش گرفت بابا بود

 

پسر مجتبی است این دفعه

نوبت زینب است او ندود

داشت می مُرد داشت جان می داد

وای بر او که تا عمو ندود

 

نه که گودال،کوچه را می دید

همه افتاده بر سرِ مادر

به کمر بسته چادرش اما

به زمین خورده معجر مادر

 

تا ببیند چه می شود باید

به نوک پای خویش قد بکشد

شرط کردند هرکه می آید

از تنش هر که نیزه زد بکشد

 

از همانجا به سنگ اندازان

داد می زد تورو خدا نزنید

وای بر من مگر سر آورید

اینقدر سخت نیزه را نزنید

 

زره اش را که کندید از تن

اینکه پیراهن است نامردا

از روی سینه چکمه را بردار

وقت خندیدن است نامردا

 

هرچه گلبرگ بر زمین می ریخت

پخش هر گوشه بوی گل می شد

کم کم احساس کرد انگاری

دستهای عمه شُل می شد

 

دست خود را کشید تا گودال

یک نفس می دوید تا گودال

از میان حرامیان رد شد

بدنش را کشید تا گودال

 

باز هم پای حرمله وا شد

پیچ می خورد حنجری ای وای

دید در آخرین نگاه حسین

دست طفلی مقابلش افتاده

شاعر: حسن لطفی

***


طاقت ندارم لحظه ای تنها بمانی

من باشم و در حسرت سقا بمانی

من عبد تو بودم که عبدالله گشتم

نعم الامیری، عالی اعلا بمانی

فریاد هل من ناصرت بیچاره ام کرد

من مرده ام آقا مگر تنها بمانی؟!

قلبم، سرم، دستم همه نذر دو چشمت

من می دهم جان در ره تو تا بمانی

آقا نبینم در ته گودال باشی

ای زینت دوش نبی بالا بمانی

بالا نشینی و تو را پایین کشیدند

زیر لگدها زیر دست و پا بمانی

لعنت به این آب فرات و خنده هایش

راضی شده لب تشنه در این جا بمانی

با این که چندین عضو از جسم تو کم شد

تو تا ابد عشق دل زهرا بمانی

شاعر: حسین ایزدی

***


دستش از عمه كشید و بدنش می پیچید

زیر پایش عربی پیرهنش می پیچید

گِردبادی ز خیامی به نظر می آمد

گِردش انگار زمین و زمنش می پیچید

می دوید و سپهی دیده به او دوخته بود

و طنین رجزش تا وطنش می پیچید

نوجوان بود ولی صولت صفّینی داشت

چو غزالی ز كف صید ، تنش می پیچید

ز سر عمّامه و نعلین ز پایش وا شد

ذكر یا فاطمۀ بت شكنش می پیچید

تا تَه لشگر دشمن نَفَسش قدرت داشت

نعره اش در جگر پر مَحَنش می پیچید

دید اطراف عمو نیزه و شمشیر پر است

داشت گرد عموی صف شكنش می پیچید

ناگه از پردة دل كرد صدا وا اُمّاه

دستِ بُبریدۀ او دور تنش می پیچید

تیغ بر فرق سرش ، نیزه به پهلویش  خورد

نعرۀ حیدریِ یا حسنش می پیچید

جای جای بدنش خسته و بیراه شكست

دور خود دید كه زاغ  و زغنش می پیچید

سایه روشن شدنِ تیغ و سنان داد نشان

كه عمو نیزه ای اندر دهنش می پیچید