مادرم با حیله گوشت خوک به خوردم می‌داد/ از ترس خانواده قرآن را در کولر پنهان می‌کردم

کد خبر: 25073
«نورا السمان» زن جوانی است که از ۱۵ سالگی به اسلام علاقمند می‌شود و در ۲۰ سالگی شهادتین می‌گوید و در این میان از جانب خانواده‌اش مجبور به تحمل مشکلات زیادی می‌شود.
وارث: «نورا السمان» زن جوان دو رگه‌ای است که در خانواده‌ای مسیحی متولد می‌شود ولی در سن 15 سالگی با دین مبین اسلام آشنا می‌شود ولی از سوی خانواده‌اش با آزار و اذیت زیادی روبرو می‌شود ولی سرانجام در 20 سالگی شهادتین گفته و مسلمان می‌شود.

 

نورا درباره خود اینگونه می‌گوید:

*در خانواده‌ای کاتولیک متولد شدم/ در 15 سالگی به راهبه‌شدن می‌اندیشیدم

«مادر من اصالتا سوری بود (از یکی خانواده‌های سرشناس حلب) ولی در دیترویت متولد شده بود، پدرم نیز یک آمریکایی با اصالتی لهستانی بود.»

«من در دیترویت متولد شدم، پدر و مادر کاتولیک و مادربزرگم مارونی (مسیحی مقیم لبنان) بود».

«در نوجوانی، زمانی‌که 15 سال بیشتر نداشتم همواره به راهبه شدن می‌اندیشیدم، در کلاس تاریخ جهان دبیرستان، ما درباره تمام ادیان مهم جهان می‌خواندیم، زمانی‌که به دین اسلام رسیدم، به آن خیلی علاقمند شدم، یک همکلاسی مصری (مسلمان)در کلاسمان بود که زمانی‌که معلمان دچار اشتباهی می‌شد، آن را تصحیح می‌کرد. و ما با خود می‌اندیشیدم که وای خدای من، او چه ایمان قویی دارد که می‌تواند اشتباهات معلمی چون معلم ما را تصحیح کند.»

*زمانی‌که خواندن قرآن را شروع کردم احساس کردم اسلام با اعماق قلبم رسوخ کرده است

«بالاخره یک روز از او پرسیدم که تقاوت میان کاتولیک و اسلام چیست؟ او گفت که خیلی نیست. جواب او نتوانست مرا قانع کند، به همین خاطر از مادرم خواستم تا یک نسخه از قرآن ترجمه شده به زبان انگلیسی را برایم تهیه‌ کند. او اینکار را کرد و زمانی‌که من شروع به خواندن آن کردم، دیگر نتوانستم آن را زمین بگذارم. همچنان به خواندن ادامه دادم و همان جا بودم که متوجه شدم که این کتاب حقیقتا از جانب خداوند است و به هیچ عنوان امکان ندارد که یک انسان بتواند چنین کتابی بنویسد. قرآن را کتابی شگفت‌آور یافتم و باعث شد که اسلام به اعماق قلبم رسوخ کند.»

*واکنش خانواده‌ام خیلی بد بود/ مجبور بودم روسری‌ام را در کمد و قرآن را در کولر پنهان کنم

«واکنش خانواده‌ام خیلی بد بود، همه چیز خیلی سخت شروع شد، من شروع کردم به نماز خواندن و روزه گرفتن. خانواده‌ام، بالاخص مادرم به من خیلی سخت می‌گرفت، من خیلی جوان بودم و تصور می‌کردم که آنها نیز همانند من عاشق اسلام خواهند شد ولی مسئله درباره آنها کاملا فرق می‌کرد. آنها دائما می‌خواستند، حجاب من، سجاده من، قرآن من و تمامی چیزهای مربوط به اسلام را از من پنهان کنند. پدرم هر روز اتاقم را می‌گشت و من مجبور بودم که روسری‌ام را در کمد مخفی کنم.حتی مجبور بودم قرآنم را در کولر پنهان کنم تا از دست آنها در امان بماند. مادرم روابط دوستی من را تحت نظر داشت و اجازه نمی‌داد با مسلمانان دوستی یا رفت و آمد کنم و حتی به والدین دوستان مسلمانم زنگ می‌زد و به آنها می‌گفت که به فرزندانشان بگویند که دیگر درباره اسلام با من صحبت نکنند، چون من گیج و سردرگم شده‌ام.»

*برای توجیه من نشستی با حضور چند کشیش برگزار کردند/ خواب من از مسلمان شدنم را به شیطان نسبت دادند

«پدر و مادرم مرا مجبور می‌کردند که به کلیسا بروم و من آنجا در کلیسا می‌نشستم و با خود می‌اندیشیدم که این مردم چقدر از هدف دور شده‌اند. یک روز مادرم با حضور من، خودش و چند کشیش یک جلسه گفتگو برگزار کرد. آنها شروع کردند که به گفتن چیزهای مختلف از انجیل و من به آنها گفتم که تا چه اندازه عاشق دین اسلام هستم و آنها چرا چیزی به این زیبایی را تا این اندازه بد می‌دانند؟ آنها حتی به من گفتند که خوابی که دیده بودم (شبی خواب دیدم در حالی‌که حجاب دارم به یک کشور اسلامی سفر می‌کنم) یک خواب شیطانی بوده و باید به خداوند پناه ببرم. ولی من به این فکر می‌کردم که شیطان در آنها رسوخ کرده است. هیچگاه چهره آنها را فراموش نمی‌کنم.»

*مادرم با حیله گوشت خوک به خوردم می‌داد/ والدینم نماز خواندن را مسخره می‌کردند

«مادرم به عمد برایم گوشت خوک می‌پخت و می‌گفت که گوشت گاو است و بعد می‌گفت که گوشت خوک بوده. پدرم نیز مرا تهدید می‌کرد برای اینکه در این خانه بمانی باید کاتولیک باشی در غیر اینصورت باید خانه را ترک کنی! آنها نه تنها جانماز و دیگر وسایل مرا دور می‌انداختند بلکه مرا هنگام نماز خواندن هم مسخره می‌کردند. از اینکه والدینم مقابل من و اسلام بودند، لطمه روحی خوردم.»

*تلاش کردم خواهر کوچکترم را با اسلام آشنا کنم/والدینم تهدید کردند که باید خانه را ترک کنم

« کمی برای خواهر کوچکترم درباره اسلام گفتم و زمانی‌که پدر و مادرم فهمیدند، مرا تهدید کردند که اگر به این کار ادامه دهم باید خانه را ترک کنم، من مجبور شدم که این کار را ادامه ندهم ولی در همان مدت چیزهای زیادی به خواهرم گفته بودم، آنچنان‌که او مرتب می‌پرسید که مثلاً چرا کاتولیک‌ها نماز نمی‌خوانند و خیلی سؤال‌های دیگر.»

*در مسجد شهادتین گفتم/ از تنهایی به حضرت یونس متوسل شدم

«با تمام مشکلات بزرگتر شدم و یک روز که دانشجوی 20 ساله‌ای بودم، در دانشگاه با خانمی آشنا شدم که به من یک قرآن هدیه داد، چون در آن نزدیکی مسجدی افتتاح شده بود، پیش از آن نزدیکترین مسجد یک ساعت و 45 دقیقه فاصله داشت. آن زن به من گفت که آنها به مناسبت افتتاح مسجد نهار می‌دهند. من هم رفتم و زمانی‌که اذان به صدا درآمد، آنقدر خوشحال شده بودم که به گریه افتادم و شهادتین را گفتم و دیگر برایم اهمیتی نداشت که اطرافیان چه می‌گویند و چه می‌کنند. احساس می‌کردم که باید در آن مقطع از از زمان به حضرت یونس که -در شکم نهنگ محصور شده بود- توسل کنم. از همان موقع به طور کلی ارتباطم را با دوستان بدم قطع کردم و اطرافم پر شد از مسلمانان.»

*حجابم را مایه ننگ خانواده می‌دانستند/ روسری و لباس‌هایم را به تنم پاره می‌کردند

«دیگر کاملا محجبه شدم. والدینم هم مرتب متذکر می‌شدند که حق نداری با این لباس‌ها بیرون بروی. من نیز یا به هر طریقی شده با حجاب از خانه خارج می‌شدم و یا اینکه اصلا بی‌خیال بیرون رفتن می‌شدم. گاهی اوقات روسری‌ام را در ماشین سرم می‌کردم تا آنها مرا با حجاب نبینند چون مادرم مرتب به من می‌گفت که اسلام گفته باید از والدینت پیروی کنی، بنابراین تو باید به حرف ما گوش دهی! او می‌گفت با حجاب همانند پیرزن‌ها می‌شوی، به همین خاطر نمی‌خواستند که دوستان خواهرم من را با آن لباس‌ها ببینند، بنابراین با خواهرم به زور لباس‌هایم را پاره پاره می‌کردند و در سطل زباله می‌ریختند.»

*هنگامی که نماز ‌می‌خواندم سر و صدا می‌کردند/ مرا نزد روان‌پزشک بردند

«مادرم می‌گفت، تو خیلی خودخواهی که با پوشیدن حجاب باعث خجالت خواهرت و دیگر اعضای خانواده می‌شودی! او دوست نداشت که من در انظار عمومی ظاهر شدم. در این میان مادربزرگم نیز خیلی مرا اذیت می‌کرد. زمانی‌که نماز می‌خواندم، با صدای بلند سر و صدا می‌کرد و سرم فریاد می‌کشید تا حواسم را پرت کند. او حتی یکبار به من گفت که نمی‌تواند باور کند که تولد حضرت مسیح یک معجزه بوده باشد. آنها صدای قرآن خواندن مرا می‌شنیدند و مرا مسخره می‌کردند و حتی به من توهین می‌کردند. مادربزرگم با من قهر می‌کرد و مادرم مرا نفرین می‌کرد. آنها حتی زمانی‌که جوانتر بودم، مرا پیش یک روان‌پزشک بردند، مادرم برای او توضیح داد که من مسلمان شده‌ام و آن روان‌پزشک برایم دارو نوشت! من هم آنها را به سطل زباله انداختم. شرایط برایم دیوانه‌کننده شده بود، برای همین به دنبال آن بودم که هر چه زودتر ازدواج کنم.»

*با مسلمانی از اهالی دمشق ازدواج کردم/ خداوند پسری به نام یوسف به من هدیه کرد

«شکر خدا، بالاخره با یک پسر مسلمان خوب که اهل دمشق سوریه بود آشنا شدم. ما ازدواج کردیم و از آتلانتا به هوستون رفتیم. یک سال بعد نیز خداوند یک پسر به نام یوسف هدیه داد. شکر خدا اکنون خیلی خوشبختم و امیدوارم خداوند مهربان سفر به مدینه را قسمتم کند. از خداوند به خاطر آنکه مرا به سمت دین اسلام راهنمایی کرد سپاسگزارم.»

/ف.م214