«شهید بشو نیستی چون نماز شب نمی خوانی»

کد خبر: 30590
«بازمانده» روایتی مستند از دوستان هم مدرسه ای در روزهای دفاع مقدس که به قلم حجت‌الاسلام سید ولی هاشمی نوشته و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
وارث: کتاب «بازمانده» روایتی از خاطرات جانباز «نورمحمد کلبادی‌نژاد» از محله کلباد شهرستان گلوگاه از توابع استان مازندران است که در سن هفده سالگی به جبهه‌های دفاع مقدس رفته است.

مهم‌ترین بخش این خاطرات از دوران تحصیل وی در مقطع راهنمایی آغاز می‌شود. راوی، 15 دوست هم ‌مدرسه‌ای دارد که با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به عنوان نیروهای بسیجی وارد جبهه‌ها می‌شوند و 13 نفر آنان در عملیات‌های مختلف به شهادت می‌رسند.

«حسین‌علی عظیمی» جانشین فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) که در عملیات والفجر پنج شهید شد، «بهمن کیانی» که مسئول اطلاعات محورهای لشکر امام محمد باقر (ع) بود و در فروردین 1365 در منطقه عملیاتی والفجر هشت به شهادت رسید و «منصور کلبادی نژاد» که فرمانده گردان امام حسین (ع) از لشکر 25 کربلا بود برخی از این پانزده نفرند.

خاطرات «نور محمد کلبادی‌نژاد» به حوادث و وقایع حضور وی در جبهه‌ها اختصاص دارند که شاهد شهادت بسیاری از دوستان خود است.

 در بخشی از این کتاب از زبان یکی از این دوستان هم مدرسه ای می خوانیم: «همچنان دنبال کسی بودم که در قایق زیارت عاشورا خوانده بود و از من قول شفاعت گرفته بود. ازهر کس سراغ او را می گرفتم ، خبری نداشت. رفتم همان جایی که از قایق پیاده شده بودم . دیدم چند نفر از بچه ها سعی می کنند قایق را روشن کنند،اما روشن نمی شود. پرسیدم: «چی شده؟»

  • مثل اینکه چیزی به پره اش گیر کرده .
  •  کمک کردم به هر جان کندنی بود ، موتورش را بالا آوردیم. چشمم به تکه پاره های باد گیری افتاد که به پره چسبیده بود . رنگ بادگیر چقدر برایم آشنا بود !حالا باید من منتظر شفاعت او می شدم . یکی از بچه ها در آب پرید و در آب جسد آن بنده خدا را از آب بالا کشید. گلوله به قلبش خورده بود . با ناراحتی ، چفیه اش را از گردنش باز کردم و روی پیکرش انداختم و دستور دادم آن را ضربتی عقب ببرند.
  •  هوس چای کرده بودم می خواستم آتش روشن کنم و در قمقه هم که شده آب را جوش بیاورم و یک لیوان چای بخورم . کنار جاده سنگر کوچکی بود . موضوع را به بچه ها گفتم . گفتند:« دستور رسیده اینجا کسی حق ندارد آتیش روشن کند » از نوشیدن چای نا امید شدم .
  •  ضرغامی را دیدم که در سنگر کوچکی نشسته است است. رفتم و کنار او نشستم . تا مرا ، دید گفت: «تو که شهید بشو نیستی .» پرسیدم چرا ؟
  • چون نماز شب نمی خوانی ...
  •  انتشارات سوره مهر این اثر را منتشر کرده است.

/ف.م214