خاطرات خواندنی و جالب استاد قرائتی از دوران طلبگی

کد خبر: 39025
در چهارده سالگى که براى ادامه تحصیل عازم قم شدم، پدرم آمد پاى ماشین و به من گفت: محسن! پول و رفت و آمد و مذهبت را مخفى نگهدار. گفتم: مذهب را براى چه؟ امروز که زمان تقیّه نیست!
وارث: حجت الاسلام والمسلمین قرائتی در خاطرات خود نوشت‌ خود با ذکر چند خاطره از دوران کودکی، نحوه ورودش به حوزه را بیان کرد.

خاطره تلخ‏

 
هفت ساله بودم که به یکى از مساجد کاشان رفتم؛ در صف اوّل نماز جماعت ایستاده بودم که پیرمردى مرا به عقب هُل داد و گفت: بچه صف اوّل نمى ‏ایستد! و این در حالى بود که با بى ‏احترامى هم جایى را غصب کرد و هم ذهن کودکى را نسبت به نماز و مسجد مکدر کرد.
پس ‏از گذشت سال ها هنوز آن خاطره تلخ در ذهنم مانده است.
 
معلّم بد اخلاق‏
 
یادم نمى ‏رود در کودکى وقتى معلّم سرکلاس مى ‏آمد، مشق ‏ها را چنان خط مى ‏زد که گاهى کاغذ پاره مى ‏شد و ما همین طور مات و مبهوت نگاه مى ‏کردیم که آقا! ما تا نصف شب مشق نوشته ‏ایم و شما اصلًا نگاه نکردى که ما چه نوشته ‏ایم؟؛ آن قدر معلّم ما بداخلاق بود که اگر یک روز لبخند مى ‏زد تعجّب مى‏کردیم.
 
اثر کار معلّم‏
 
یادم نمى ‏رود روزهایى که مدرسه مى ‏رفتم، وقتى مدرسه تعطیل مى ‏شد بچه‏ ها با سیخى، میخى یا چوبى دیوارهاى مردم را خط مى ‏کشیدند.
 
فکر کردم که این اثر کار معلّم است. وقتى معلّم مشق شاگرد را خط مى‏ کشد، آن هم طورى که گاهى ورقه پاره مى ‏شود، بچه ها هم در خارج از مدرسه به دیوار مردم خط می‌کشند.
 
کتک مبارک‏
 
مرحوم پدرم بسیار اصرار داشت که من محصل‏ حوزه علمیه و روحانى شوم ولى من مخالفت مى ‏کردم، لذا براى ادامه تحصیل به دبیرستان رفتم.
 
روزى به مدیر مدرسه گزارش دادم که چند نفر از همکلاسى ‏هایم در مسیر راه مدرسه، دیگران را اذیّت مى ‏کنند، مدیر هم آنها را تنبیه کرد.
 
آنها متوجّه شدند و در تلافى با هم همفکر شدند و در مسیر برگشت کتک مفصّلى به من زدند که سر و صورتم سیاه شد و بى‏ حال روى زمین افتادم و به سختى خود را به منزل رساندم. پدرم گفت: محسن چى شده؟. گفتم: هیچى، مى‏ خواهم بروم حوزه و طلبه شوم!.
 
امروز بسیار خوشحال هستم که در این مسیر قدم گذارده ‏ام و خدا را شاکرم که چگونه با حادثه ‏اى مسیر زندگیم را عوض کرد.
 
پاداش نیّت خوب‏
 
روزى به پدرم گفتم: مى خواهى من چه کاره شوم؟. گفت: خوب درس بخوان، دوست دارم مرجع تقلید و عالم ربّانى مثل آیت ‏اللّه العظمی بروجردى شوى. گفتم: شما ثواب پدر آیت الله بروجردى را بردى. چون به این نیّت مرا به قم فرستادى.
 
جریمه خود
 
بعضى از روزها به حضور در نماز جماعت اوّل وقت موفّق نمى ‏شدم، تصمیم گرفتم هر روز که از نماز اوّل وقت غافل شدم، مبلغى را به عنوان جریمه بپردازم. پس از مدّتى که حضورم مرتّب شده بود به خود گفتم: تو براى جریمه ناراحتى یا براى از دست رفتن پاداش نماز جماعت؟!.
 
ضمانت اموال دیگران‏
 
بچه که بودم با دوستانم به روستاهاى اطراف کاشان مى‏ رفتیم و بدون اطلاع صاحبان باغ ها، میوه ‏هاى آنان را مى ‏خوردیم و فرار مى ‏کردیم؛ فکر مى ‏کردم چون به سن تکلیف نرسیده‏ ام، مسئولیّتى ندارم. سال ها گذشت تا اینکه در حوزه آموختم که تعرّض به مال مردم ضمانت دارد، گرچه در زمان کودکى باشد.
 
مقدارى پول برداشته و به همان روستا نزد صاحبان باغ ها رفتم و داستان را برایشان تعریف کرده و حلالیّت طلبیدم.
 
بعضى پول گرفتند و بعضى علاوه بر حلال کردن، ما را به خانه خود مهمان کردند!

کتک مبارکی که قرائتی را طلبه کرد/خاطره قرائتی از معلم بداخلاق
 
درخت بدون میوه‏
 
کنار خانه ما باغى بود؛ به پدرم گفتم: این همه درخت، یکى میوه نمى ‏دهد!. گفت: این همه آدم در این خانه زندگى مى ‏کنند، یکى نماز شب نمى‏خواند!.
 
نصیحت پدرم‏
 
در چهارده سالگى که براى ادامه تحصیل عازم قم شدم، پدرم آمد پاى ماشین و به من گفت: محسن! «استُر ذَهبَک و ذِهابک و مَذهبک» پول و رفت و آمد و مذهبت را مخفى نگهدار. گفتم: مذهب را براى چه؟. امروز که زمان تقیّه نیست!.
 
پدرم گفت: منظورم این است که هیچ وقت براى نماز مقیّد به یک مسجد نشو، چون که اگر روزگارى به دلیلى خواستى آن مسجد را ترک کنى مى‏گویند: خط ها دوتا شده، یا آقا مسئله ‏اى پیدا کرده و یا این طلبه ...
 
فرزندم! مثل امّت باش و به همه مساجد برو و مقیّد به جا و مکان و لباس و شخص خاصّى مباش.
 
آرى! گوش سپارى به همین نصیحت باعث شد که بحمداللّه وارد هیچ خط سیاسى نشوم.

/1102001307