روایت شاعر جوان از دیدار با رهبر/آقای سیار! شما چیزی نمیخوانید؟

کد خبر: 70301
وارث: محمدمهدی سیار در صفحه شخصی خود روایتی از دیدار شاعران با مقام معظم رهبری را منتشر کرد:

ردیف دوم نشسته بودم، تقریبا روبروی آقا.
سال گذشته وقتی شعر خوانی ها داشت تمام میشد آقا خواستند من هم شعر بخوانم و خواندم: دو نیمایی کوتاه و آن غزل عاشقانه (چگونه در خیابانهای تهران زنده میمانم...) امسال دیگر گفتم با خیال راحت مینشینم و شعر میشنوم.
شعرهای خوبی هم خوانده شد، از خود علیرضاقزوه که اول جلسه غزلی خوش ساخت خواند با ردیف "سلام"، تا علی محمد مؤدب که مثنوی معروف بابا رجب را خواند و مهدی جهاندار که غزل فتنه اش را و سیدحمید برقعی و محمد زارعی و محمدسهرابی و محسن ناصحی و آرش پورعلیزاده و عبدالحسینانصاری و... همه که خواندند آقا گفت فاضل نظری هم شعر بخواند و فاضل غزلی شیوا خواند و به قول خودش تقریبا عاشقانه.
ساعت از یازده و نیم هم گذشته بود، اینجای جلسه معمولا آقا از دکترحدادعادل و جناب محمدی گلپایگانی میخواست شعری بخوانند و بعد هم که سخنرانی. آقا با لبخند گفت: حالا نوبت "خاصه خرجی" های خود ماست! و اشاره کرد به صندلی های سمت راست که دکتر حداد و آقای گلپایگانی نشسته بودند اما چون وقت گذشته بود فقط دکتر حداد شعر خواند. یک مرتبه آقا چشم گرداند سمت من: آقای سیار! شما چیزی نمیخوانید؟ حسابی غافلگیر شده بودم اما از آنجا که در طول جلسه مدام یک رباعی از کتاب یادآوری (مجموعه رباعى در دست چاپ) توی سرم چرخ میخورد و از وقت اضافه جلسه هم گذشته بود، بی درنگ گفتم چشم، فقط یک رباعی میخوانم. میکروفن را آوردند، بسم اللهی و سلامی و فراموشی و فراموشی! چند ثانیه ای سکوت کردم اما رباعی بالکل از ذهنم پریده بود! از چار گوشه مجلس هم همهمه "غزل بخوان... غزل بخوان" در گوشم بود و مزید حواس پرتی. عذر خواستم و گفتم: از ذهنم رفت! آقا با مهری پدرانه بیتی خواند در ستایش فراموشی. اجازه خواستم غزلی بخوانم که مکتوبش همراهم بود. غزلی پنج بیتی. آخر سر هم عذر خواهی کردم بابت این که من هم جزء "خاصه خرجی ها" شعر خواندم! و آقا گفتند "البته استثناءا!" و سخنرانی را شروع کردند. کوتاه اما شیرین و به یاد ماندنی، سخنرانی در ساعت دوازده نیمه شب!
روایت شاعر جوان از دیدار با رهبر
غزلی که خواندم: 
خاموش لب به هجو جهان باز کرده است
این زخم ناگهان که دهان باز کرده است
چشمم بساط چشم فرو بستن از جهان
در این جهان چشم چران باز کرده است
اشکم بر آمد از پس گفتن، چه خوب هم!
طفلک اگرچه دیر زبان باز کرده است
این چاک پیرهن که از آن شرم داشتیم
خود لب به پاک بودنمان باز کرده است
من خود به چشم خویش شنیدم هزار بار
هر غنچه ای لبی به اذان باز کرده است