خاطراتی از تحصیل و ازدواج حاج آقا مجتبی؛ همه مراسم عقد اخوی همین بود

کد خبر: 25162
مرحوم پدرمان بعد از فوت شیخ مرتضی زاهد به مشهد رفتند و برای من که آن موقع در مدرسه مروی مشغول بودم نامه نوشتند که تهران ماندن برای من بدون شیخ مشکل است...
وارث: آیت الله مرتضی تهرانی از سال‌های تحصیل خود و مرحوم برادرشان حاج‌آقا مجتبی خاطرات زیادی دارد و برای ما از روزهای کودکی تا جوانی خودشان و آقا مجتبی این‌گونه تعریف می‌کنند: «من و اخوی شش هفت ساله بودیم که رفتیم مکتب‌خانه سید‌ابوالقاسم کهربایی. آنجا مقداری فارسی و گلستان و ر‌یاضیات و قرآن خواندیم.

خط و مشق هم داشتیم. بعد از آن من به مدرسه حاج‌ ابوالفتح رفتم و تا مدتی آنجا بودم و ایشان هم در دبستان مرحوم حاج اسماعیل شمس که نزدیک امامزاده یحیی(ع) بود می‌رفتند. مرحوم پدرمان بعد از فوت شیخ مرتضی زاهد به مشهد رفتند و برای من که آن موقع در مدرسه مروی مشغول بودم نامه نوشتند که تهران ماندن برای من بدون شیخ مشکل است. برای همین می‌خواهم در مشهد مقیم شوم.

در این ایام مرحوم اخوی هم با ایشان به مشهد رفتند و در آنجا مشغول مقدمات و دروس حوزوی شدند. ایشان در مدرسه حاج خیرات خان مشهد درس را آغاز کردند و بعد از گذراندن مقدمات راهی قم شدند و شرح لمعه را نزد آقای ستوده اراکی خواندند. در این مدت با اینکه با هم هم‌حجره بودیم ولی من هیچ سوالی از اینکه کجا می‌روی و چه می‌خوانی از ایشان نمی‌پرسیدم. تا وقتی اخوی ازدواج نکرده بودند ما با هم در یک حجره بودیم.

یک‌بار که به تهران آمده بودیم، عمه خانم‌ ما به مرحوم ابوی گفتند برادر! نمی‌خواهی بچه‌هایت را زن بدهی؟ مرحوم ابوی چون سه سال از عمه خانم کوچک‌تر بودند، احترام گذاشتند و گفتد بله، اگر خودشان بخواهند زنشان می‌دهم. یادم هست حیاط را فرش کرده بودیم و همه در سایه نشسته بودند. عمه خانم گفتند در خانه خودت و در بیت خودت دختر خواهرت هست. منظور عمه خانم حاجیه خانم سبط ‌الشیخ بود. یک روز مرحوم پدرم فرمودند مرتضی! پا‌شو برویم. یادم هست به خانه آقای سبط رفتیم و همه در یک اتاق ۱۶ متری نشستیم. تمام مراسم عقد ایشان برای آقایان همین بود.

حاج‌آقا مجتبی بعد از عقد گفتند می‌خواهم به قم بروم. مرحوم پدر مخالف بودند و می‌گفتند باید در تهران بمانی و در مدرسه مروی درس بخوانی. پدر کمی تند شدند و روی حرف خودشان ایستادگی کردند. حاج‌آقا مجتبی هم ناراحت بودند. خلاصه جریاناتی اتفاق افتاد که عده‌ای از اقوام برای وساطت آمدند. من در حیاط بودم و دیدم مرحوم پدرمان کمی نرم شده. لذا به مرحوم اخوی گفتم شما به قم بروید و یک خانه اجاره‌ای برای خودتان پیدا کنید. از آنجا که پدرم روی حرف من حرف نمی‌زد و اگر من کاری می‌کردم مخالفت نمی‌کرد، لذا بلند شدم و یک قالی و یک‌دست رختخواب برداشتم تا برای حاج‌آقا مجتبی به قم بفرستم. هوا گرم بود و من عرق می‌ریختم. مرحوم ابوی من را می‌دیدند ولی هیچ نمی‌گفتند. این طور شد که ایشان با خانواده به قم رفتند و تحصیل را در آنجا ادامه دادند.

/ف.م214