وارث:جگری شعله شد و سوخت و خاکستر شدشمع خاموش شد از باد و گلی پرپر شدباز هم زهر نشست و بدنی گشت کبودباز یاسی به زمین ریخت و نیلوفر شدمو سفیدی به زمین خورد و به او خندیدندپیرمردی ز نفس ماند و کمانی تر شدخانه ي سوخته را بار دگر سوزاندندباز تکرار غم آتش و دود و در شدهمه بر مرکب و من در پی شان روی زمی...