وارث: درست وقتی که آسمان ، ابرهایش را گم کرد و نفس زمین به شماره افتاد...خدا صدای آشفتگی باد را شنید و قصه ات را آغاز کرد.قصه ی پنجره ای روی دیوارهای بی روزنه...قصه ی روزی که هرچه می رود، به شب نمی رسد...و " تو" شروع شدی مثل تمام رودخانه هاو پیچیدی به سمت گلهای گمشده در دشت...خدا قصه ی " تو" را در...