چه خوش است دل سپردن، به چنین بزرگواری
من اگر که دارمت دوست، ندارم اختیاری
چه خوش است دل سپردن، به چنین بزرگواری
نکند به گلشن خود ، تو اضافه ام ببینی
نشود کم اعتبارش ، گل اگر که داشت خاری
نه به شوق گندم آیم ، نه به کار مردم آیم
مگر از سر محبت ، تو بگیری ام به کاری
من از این خوشم بدان که ، بشناسی ام به آنکه
ز غم تو در مجالس زده شب به شب هواری
نفسی بساز با من ، متکان مرا ز دامن
که به یک تکان ساده ، شکند دل غباری
تو مخوان مرا حقیرم ، تو مبین مرا فقیرم
دل من حسین دارد ، تو که خویش را نداری
تو بر آن شدی بگیری، شده دست شمر را هم
تو فراتر از تصور ، تو بزرگمردی آری ...
خبری ز قاتلت نیست، ز تو غیر منزلت نیست
تو نشسته ای به دلها ، که همیشه ماندگاری
افزودن دیدگاه جدید