از آخرین لبخند شهید خلیلی تا جان دادن در دامن امام حسین(ع)

کد خبر: 12570
یکی از شهدای فتح خرمشهر که هنگام شهادت لبخندی زیبا بر لب داشت در عالم رویا با پدر از جان دادنش در آغوش امام حسین (ع) و ملاقاتش با امام زمان (عج) می‌گوید و جان دادن را شیرین و وصف‌ناشدنی عنوان می‌کند.
وارث:سال‌های 1345 - 1346 روزهای هیاهو و شور انقلاب بود و خانواده‌های مذهبی برای پیروزی انقلاب تلاش می‌کردند و شیخ محمد علی خلیلی و همسرش آرزوی داشتن بچه‌ای را در دل داشتند که بتواند در انقلاب نقش ایفا کند.

داشتن فرزندی سالم برایشان به یک آرزو تبدیل شده بود. در طول چند سال، هر فرزندی که خدا به ایشان می‌داد پس از مدت کوتاهی عرش را به فرش ترجیح می‌داد و برای رفتن زودهنگام، بی‌قراری می‌کرد. صعود این کودکان به آسمان راه بهشت را برای پدر و مادر هموار و آنان را برای آزمونی بزرگ آماده می‌کرد.

خانم خلیلی باردار بود که همسرش امام خمینی را در عالم رویا دید که قرآنی به دست او می‌دهد با توجه به اینکه امام (ره) در پاریس به سر می‌برد این خواب برایشان به یک معما تبدیل شده بود و سپس به این مضمون که شاید این فرزند برایشان ماندگار شود خواب را تعبیر کردند. چندی نگذشت که محمدرضا به دنیا آمد و در دامن مادر ماندگار شد.

محمدرضا دردانه مادر و پدر شده بود و روزهای انقلاب یک به یک می‌گذشت و این نوگل قامت می‌افراشت. پس از محمدرضا خانواده خلیلی به گل‌های دیگری عطر آگین شد. شاید حکمت بود که محمدرضا بیاید تا این خانواده بتواند کانون چند فرزندی خود را جشن بگیرد.

ایمان به خدا در سنین کودکی و دلباختگی این کودک به امام خمینی (ره) برای همه مثال زدنی و شگفت آور بود. باید راه تحصیل را پیش می‌گرفت به سرعت دوران تحصیل ابتدایی به اتمام رسید و به عنوان شاگرد نمونه در دبیرستان دین و دانش معرفی شد.

با وجود اینکه از خانه تا مدرسه فقط یک پل فاصله بود ولی محمدرضا برای رفتن به مدرسه راهش را دور می‌کرد و از سمت بازار به مدرسه می‌رفت و این مسئله نگرانی پدر را فراهم کرد و موجب شد پدر به صورت پنهانی به دنبالش برود و علت این کار را کشف کند.

«وقتی به دنبالش رفتم متوجه شدم پولی که روزانه به او می‌دهم پس از عبور از پل علیخانی صدقه می‌دهد و هنگامی که دلیلش را جویا شدم گفت: روزی یکی از دوستانم می‌خواست با پولی که داشت باقالا بخرد که در این هنگام بچه‌هایی که فقیر بودند او را با حسرت نگاه می‌کردند و من نمی‌توانم چیزی بخورم در حالی که حسرت خوردن بر دل بچه‌هایی که پول ندارند باقی است.»

این سخنانی است که پدر محمدرضا پس از گذشت سال‌ها به زبان می‌آورد و خاطرات آن روزها برایش تداعی می‌شود و قلب مردانه‌اش را در هم می‌فشرد.

در تمام کوچه و محله نوای «ای لشکر صاحب زمان، آماده باش، آماده‌باش، بهر نبردی بی امان، آماده باش، آماده باش» از بلندگوهای مساجد به گوش می‌رسید.

مساجد به محلی برای ثبت نام اعزام به جبهه تبدیل شده بود و جوانان هر محل برای مبارزه با دشمن از یکدیگر سبقت می‌گرفتند و نام خود را در لیست اعزامی‌ها ثبت می‌کردند.

محمدرضا دیگر طاقت ماندن نداشت از مادر و پدر اجازه گرفت تا با گروهی به کردستان اعزام شود. مدتی گذشت و به آغوش خانواده بازگشت ولی قرار ماندن نداشت و دنبال بهانه‌ای بود که اذن رفتن بگیرد. دلش را به دریا زد و اذن رفتن دوباره به جبهه‌های جنوب را از مادر گرفت و از او خواست که رضایت نامه‌اش را امضا کند.

مادر، از شب‌هایی سخن به میان می‌آورد که محمدرضا برای رفتن به جبهه تب کرده بود و در آتش عشق و اطاعت از امر امام امت می‌سوخت تا اینکه بالاخره 14 فروردین روز رفتن فرا رسید.

اشک پهنای صورت پدر را پُر می‌کند و با بغضی که گلویش را فشار می‌دهد از یادداشت محمدرضا روی دیوار سخن به میان می‌آورد «من رفتم، دیگر بر نمی‌گردم منتظر بازگشتنم نباشید».

شنیدن این سخنان و یادداشت محمدرضا روی دیوار، لرزی بر اندامت می‌اندازد که انقلاب و جنگ فرزندان این مرز و بوم  را در یک شب تبدیل به بزرگ مردی کرد که تاریخ نیز نمی‌تواند به درستی در وصف ایشان سخنی به میان آورد.

روزهای پرالتهاب جنگ، یک به یک از پی هم می‌گذشت و هر از گاهی نامه محمدرضا از جبهه می‌آمد که اطاعت از فرمان امام خمینی (ره) و حفاظت از ناموس را یادآوری می‌کرد تا اینکه آخرین نامه محمدرضا رسید...

«شاید دیگر برنگردم، قرار است به خط مقدم اعزام شوم دعا کنید شهید شوم، شاید با تیر دشمن به سینه‌ام به شهادت برسم، اگر سر به سینه نداشتم علامتی بر تن دارم مرا با این علامت شناسایی کنید»

هنوز نامه تمام نشده بود که بغض گلوی پسر همسایه که این نامه را برای مادر می‌خواند فشار داد و دیگر نتوانست ادامه نامه را بخواند...

خانم خلیلی که اکنون 30 و چند سال است پسرش را در راه دفاع از اسلام و خاک وطن فدا کرده است می‌گوید: پس از اصرار پسرم مبنی بر اینکه دعا کنیم به شهادت برسد از خدا خواستم هر چه صلاح است رخ بدهد.

تاملی بر زندگی کوتاه و پربار محمدرضا خلیلی غرور و مردانگی را به تو یادآوری می‌کند غروری که او را تا اوج شهادت رساند و برای دفاع از ناموس و حرمت خاک وطن در مقابل گلوله‌های دشمن سینه سپر کرد.

شب‌های نخلستان یاد آور همت محمدرضا است پسری که 15 سال بیشتر نداشت و شب تا به سحر را به عبادت مشغول بود تا جایی که همرزمانش حسرت همت والای او را داشتند.

سه ماهی می‌شد که محمدرضا به جبهه‌های جنوب اعزام شده بود و آتش نفاق دشمن در اشغال خاک وطن به اوج رسیده بود و هر روز دلاوری غیورمردان جبهه‌های نبرد حق علیه باطل از بلندگوهای مساجد و رادیو به مردم اعلام می‌شد.

گوشه و کنار شهر حجله شهدا بر درب مساجد نمایان بود و هر صبح عطر شهادت یک محله را عطر آگین می‌کرد و خانواده‌ای، عزیز گلگون کفن خود را برای آخرین بار ملاقات می‌کرد و مراسم وداع مادران و پدران شهدا با فرزندانشان در گوشه و کنار شهر دیده می‌شد.

تقویم سوم خرداد سال1361را نشان می‌داد و پاسداری برای رساندن پیامی مهم خیابان خاکفرج که هنوز از قدیمی‌ترین منطقه‌های قم محسوب می‌شود را پیش گرفت. ساعتی نگذشت که پاسدار به مقصدی که می‌خواست رسید کوچه حمیدی، پلاک 13؛ بعد از لحظاتی زنگ خانه به صدا در آمد.

یادآوری این لحظه برای پدر و مادر محمدرضا خلیلی بسیار دشوار است و بغض این پدر پیر و داغدیده را امان نمی‌دهد که این بغض با سخنان همسرش همراه می‌شود که می‌گوید: پاسداری که آمده بود اصرار داشت حاج آقا بیاید و پیام را به او بدهد و من اصرار داشتم به من بگویید من مادرش هستم.

ساعتی گذشت و پاسدار در گوش پدر محمدرضا نجوایی کرد، خبر شهادت کمر پدر را شکست. باید برای آخرین وداع همراه مادرش به میعادگاه می‌رفتند. همانگونه که محمدرضا می‌گفت تیر کینه دشمن به سینه اش اصابت کرده بود.

پدر از لبخندی یاد می‌کند که محمدرضا هنگام شهادت بر لب داشت و تعجب همگان را بر انگیخته بود. کسی نمی‌دانست که او در آخرین لحظات چگونه روحش به سمت عرش الهی پرواز کرده بود که اینگونه لبخند می‌زد.

«زمانی که سرت در آغوش امام حسین (ع) قرار گیرد و در مقابل دیدگانت حضرت مهدی(عج) ایستاده باشد جان دادن برایت شیرین است» این سخنانی است که محمدرضا در خواب برای پدر در وصف چگونگی جان دادنش می‌گوید.

پدر شهید خلیلی ادامه می‌دهد: محمدرضا پس از شهادتش زمانی که من غصه دار بودم به خوابم آمد و گفت «از رفتن من ناراحت نباش که اگر 60 سال دیگر عمر می‌کردم چنین مرگ با عزتی نداشتم؛ فقط مبلغ یک تومان بدهکارم آن را ادا کنید...»

نخل‌های خرمشهر با خون محمدرضاها آبیاری و از چنگال دشمن آزاد شد و پرچم سه رنگ ایران اسلامی بر فراز مناره مسجد جامع این شهر به اهتزاز در آمد.

هنوز هم از مناره مسجد جامع خرمشهر نوای

ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته

خون یارانت پر ثمر گشته

ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته

آه و و ا ویـــلا...

به گوش می‌رسد.

/م118