مجموعه اشعار آئینی ویژه شهادت امام رضا علیه السلام

کد خبر: 62864
و در خیال خودم رفته ام امام رضا ... نشسته ام دم باب الجواد گریه کنم

وارث: چون سرو که بر زمین فتاد افتادیدلتنگ شدی یاد جواد افتادیمانند علی که سمت زهرا می رفتبر روی زمین تو هم زیاد افتادی***مامون  چه نمود و تو چه دیدی ای وایکاین گونه به حجره ات رسیدی ای وایفهمید اباصلت چه آمد به سرتتا دید عبا به سر کشیدی ای وای***از بس که به حجره تو غریب آمده ایگردید بدل حجره به ماتمکده ایتا جان بدهی به خاک مانند حسینفرش کف حجره را کناری زده ایمهدی مقیمیبا کار و دل و پای فلج رو کردیماز بهر گشایش و فرج رو کردیماینجا همه با دست تهی، چشم پُر اشکبر روضۀ ثامن الحجج رو کردیمسیدهاشم وفاییزِ درد بال و پری زد ولی پرش اُفتاد میان کوچه عبایِ مطهرش اُفتاددوباره کوچه ی باریک و سنگهایِ زمین مواظب است نیافتد که آخرش اُفتادنهاده است به دیوار شانه هایش را اگر چه تکیه زده باز پیکرش اُفتادبلند شد به سرِ زانویَش،زمین نخورَد چه کرده زَهر که اینبار با سرش اُفتادنشد صدا بزند یک نَفَس جوادش را که کارِ او به نَفَسهایِ آخرش اُفتاد رسید یک طرفِ حجره و زمین غلطید دُرست مادرِ او سمتِ دیگرش اُفتادنبود طَشت به پیشش ولی یقین دارم که تِکه هایِ جگر در برابرش اُفتاد گِریست دامنش از پاره ی جگر پُر شد که یادِ خاطره ی گریه آورش اُفتادتمامِ حجره پُر از روضه های محسن بود همینکه خانه پُر از شعله شد دَرَش اُفتادشکسته شد در و یک ضربه میخ را هول داد همینکه محسنش اُفتاد مادرش اُفتاد **رسید کاسه یِ آبی حسین گفت حسین دوباره لرزه به لبهای مضطرش اُفتادحرامزاده ای آمد به سینه اش پا زددر آن طرف سرِ گودال خواهرش اُفتاد چه سخت شد،اثر بوسه از گلو نگذاشت که شمر از نَفَس افتاد،خنجرش اُفتادیکی دو تا... نه خدایا دوازده ضربه میان پنجه سری ماند و حنجرش اُفتاد حسن لطفیافتاده ای بر روی خاك و پر نداریجز دیده ی تر مونسی دیگر نداریآنقدر غربت می چكد از جسمت آقاناخواسته می گویمت مادر نداریمانند شمعی سوختی در آتش زهردر آنچنان هرمی كه خاكستر نداریوقتی كه بال و پر زدی بر خاك گفتمصد شكر اینجا در برت خواهر نداریدر زیر گلها پیكرت مدفون شد آقاگویا به جز گل پیكری دیگر نداریاینجا همه هستیِ شان مال تو آقاستثروت تویی ،سرمایه ای بر هر ندارییعنی نباشند اهل غارت مردم طوسبرتن كفن داری و غارتگر نداریموسی علیمردانیهنوز ایران به ایران بودنش قدری تفاخر داشتهنوز انگشتر مرسوم فیروزه نبود، انگشت دور گردنش انگشتر دُر داشتهوای ابری مشهد از این خاک بدون معرفت هرشب دلی پُر داشتخراسان چون پذیرفت از وجود خود ولایت رابه او دادند دربین تمام خاکها طعم امامت رانبات خاکها، باطعم سرخ و زعفرانی شهادت رابه او دادند فیض رتبه ی خاک کف پای علی موسی الرضا بودن،تمام این سعادت راپس از خواهر برادرهای خود مکه،مدینه با نجف با کربلا و کاظمین این خاکشده آغوش پرمهر علی موسی الرضا و مضجع ایرانی و نورانی عشق حسین این خاکهمین خاک...آه...روزی دیده درآغوش خود یک آسمان دارددر آغوشش علی موسی الرضا صاحب مکان و حضرت صاحب زمان داردبرای بوسه بر نعلین او صدها دهان داردنمی دانست اما خاک مشهد ازچه میل مادری بر بوته زار زعفران داردمرور خاطرات خاک مشهد رفت تا روزی که آقایم عبا برداشتدوباره کوچه ای در خاطراتش ردپا برداشتاگرچه رفت در برگشت کم کم قامتی درکوچه تا برداشتبه قدری که برای راه رفتن هم عصا برداشتاز اینجا روضه را انگور با چشمان سبز خویش می گویدبه سینه زهر دارد زهر، اگر با اندکی تشویش می گوید:مرا در ظرف مأمون چید بادقتعقب رفت و جلو آمد مرا از هرطرف پائید بادقتاگر از این طرف...یا آن طرف...آری جوانب را چنین سنجید بادقتسپس با سوزنی درسینه ی من زهر را پاشید بادقتکنار خوشه های دیگر انگور من می آمدم اما دلم خون بودخودم را هی کشیدم تا مبادا که مرا بردارد اما بخت یار دست ملعون بودبمیرم، وای از آن لحظه ای که دست من در دست مأمون بودتعارف کرد آری لعنتی من را تعارف کردبماند اینکه آقا خوب می دانست من مسموم هستم چونکه در عالم تصرف کردگرفت ازدست مأمون خوشه را آقا زمان یک لحظه در جایش توقف کرد؛همینکه سبزی لبهای من با سرخی لبهای آقایم تصادف کردمنی که آرزویم بوسه بر خاک کف پای امامم بوداز اینجای روایت روضه ات را کوچه می گویدنشسته در مدینه کوچه پای کوچه ای در طوس تا اینکه ببیند او چه می گویدعبا بر دوش چون کشتی بی لنگر به دریا زدهمینکه زهر دراعماق قلبش آستینش را به بالا زدشبیه مادرش در کوچه آقا می نشست و باز بر می خاستبه همراه امامش نیز دنیا می نشست و باز بر می خاستبدین سان در درونش زهر از پا می نشست و باز بر می خاستمن کوچه برایش می شدم یک راه طولانیمن کوچه برایش می شدم مانند آن کوچه که می دانیوآخر کوچه ی تنگ مدینه ضرب شد در کوچه ی تنگ خراسانینمی دیدند مردم من چهل تا مرد را دور امام از دور می دیدمچهل تا مرد را با تازیانه دور او مسرور می دیدمگذشته از رگش زهر و به دور قلب آقا شعله ی انگور می دیدمکشاندم من زمین را زیر پایش تا رسید آخر دم خانهعبا برسر غریب طوس توی حجره جان می داد مظلوم و غریبانهرضا ماند و جواد آمد، رسید آخر سرشمعی به روی پای پروانهمهدی رحیمیعبا کشیده به سر غربتی نهان داردنگاه زار به این حالش آسمان داردبه یک قدم نرسیده دوباره می افتدمشخص است تنی زار و ناتوان داردبه سوز زهر پذیرایی از غریبی شدچه یادگاری تلخی ز میزبان داردنباید اصلا از او انتظار حرفی داشتنفس بریده کجا قدرت بیان دارد؟کمک گرفت ز دیوار کم زمین بخوردچه آمده به سرش قامتی کمان داردتلاش کرد که بیرون نریزد این غم راچقدر لخته ی خون داخل دهان دارداگر که بسته در حجره را دلیلی داشتنخواست تا که ببینند نیمه جان داردهزارشکر سرش روی دامن پسر استدر این دقایق جانسوز روضه خوان داردهزارشکر تنش زیر آفتاب نرفتهزارشکر که در حجره سایبان داردنه اهل بیت رضا را کسی اسارت برد نه اینکه قاتل او چوب خیزران داردسید پوریا هاشمیآهسته می آمد ولی بی بال و پر بودیک دست بر پهلو و دستی برجگر بودزیر سر مهمانی اجباری اش بودوقتی که می آمد عبایش روی سر بوداز بس میان کوچه ها افتاد بر خاکروی لباسش ردپای هر گذر بودبا آه می افتاد و بر می خواست اماآهش زمان راه رفتن بیشتر بودوقتی عصای پیری آدم نباشدباید به زیر منت دیوار و در بودآری شبیه قصه آن کوچه تنگفرسنگها انگار خانه دورتر بودبال پرش زخمی شد از بس دست و پا زدهر جای حجره  رد و پاهای جگر بودسختی کشید اما چقدر آرام جان دادآخر سرش بر رو پاهای پسر بودباید که اهل کشف باشی بین روضهباید میان روضه ها اهل نظر بودوای از حسین از آن دمی که چشم وا کردپا روی زخم سینه اش پر دردسر بودوای از دمی که رفت بالا خنجری کُندوای از کسی که شاهدش  با چشم تر بودموسی علیمرادیآسمان است و خسوف قمرش معلوم استغربت بی حد او از سفرش معلوم استکوله بار سفر آخرتش را بستهاز مناجات و نماز سحرش معلوم استموی آشفته و اوضاع به هم ریخته اشبا عبایی که کشیده به سرش معلوم استدو قدم راه نرفته چقدر می افتدناتوان بودنش از زخم پرش معلوم استبه زمین خوردن او ارثیه ی مادری استدرد پیچیده به پهلوش اثرش معلوم استوسط حجره ی در بسته به خود می پیچداثر زهر به روی جگرش معلوم استخواهرش نیست ببیند چه سرش آمده استولی از حالت بغض پسرش معلوم استلب او سرخ شد اما به خدا چوب نخوردمجلس شام به چشمان ترش معلوم استروی خاک است ولی زیر سم اسب نرفتروضه ی عصر دهم در نظرش معلوم استنعل ها بود که محکم روی پیکر می رفتیک نفر در طلب جایزه با سر می رفتمحمد فردوسیتو آن هفتمین قبله ی باوریامام پس از موسی جعفریتو در امتداد علی نازلیتو رودی و دنباله ی کوثرینیازی نداری به این چیزهاتو هشتم ولی عهد پیغمبریغروب عزایت طلوع شررنسیم غریبیِ پشت دریچگونه است حال پریشان توالا ای غریب خدا ؛ بهتری؟!از این کوچه تا حجره ات می رویبه یاد زمین خوردن مادرینفس می کشی ناتوان می شوینفس می کشی لاله می آوریلبی پاره و استخوانی کبودبرای خدا با خودت می بریکنار تن نقش بر حجره اتنه یک دختری بود و نه خواهریبرای تو گیسو پریشان کندبرای تو پاره کند معجریاگر چه شهید خدایی ولیبه دست شما هست انگشتریاز این شهر غم تا وطن می رویغریبی ولی با کفن می رویعلی اکبر لطیفیانسزد جاری شود از دیده ام خونکه در خون غرق گردد قصر مأمونچه رخ داده که مأمون ستمکارشرار فتنه اش ریزد ز رخساردر افکار پلیدش نقشه ای شومبه دستش خوشة انگور مسمومنشانده در محیط غم فضا راکشیده نقشة قتل رضا رارضا مانند شمع انجمن هاسراپا سوخته تنهای تنهانه یاران را ز حال او خبر بودنه خواهر، نه برادر، نه پسر بودتعارف کرد مأمون ستمگراز آن انگور بر نجل پیمبرامام هشتم آن مولای مظلومنگه بودش بر آن انگور مسمومنفس ها آه می شد در نهادشنه خواهر بود بر سر نه جوادشسرشک غربتش زد حلقه در چشمکه مأمون گشت از سر تا به پا خشمپی تهدید مولا آن ستمکاربه یک سو پرده زد با خشم بسیارغلامان پشت پرده تیغ در دستستاده مست تر از زنگی مستهمه آمادة جنگ و ستیزندکه خون نجل زهرا را بریزندعزیز فاطمه گردید ناچارگرفت انگور را از آن ستمکارز دل می خواند حی داورش راصدا زد جد و باب مادرش راتناول کرد از آن خوشه سه دانهکه از جانش کشید آتش زبانهز جا برخاست با رنگ پریدهدر آن حالت عبا بر سر کشیدهغریب و بی کس و تنها روانهنهان از چشم مردم شد به خانهچو شمع سوخته پیوسته می سوختکنار حجرة در بسته می سوختچراغ نور بخش انجمن هابه خود چون شعله می پیچید تنهانفس در سینه اش گشته شرارهجوادش را صدا می زد همارهکه ای فرزند دلبندم کجاییفروغ دیده ام داد از جداییبیا تا توشه از رویت بگیرمتو را گیرم در آغوش و بمیرمدلم تنگ تو و معصومه باشدبه قلبم داغ آن مظلومه باشدهنوزش بود مرغ جان به سینهجوادش آمد از شهر مدینهبه لب لبیک و در دل بود آهشبه ماه عارض بابا نگاهشپریده رنگ، خونین دل سیه پوشچو جان بگرفت بابا را در آغوشسرشکش ریخت بر سیمای بابادو لب بگذاشت بر لب های باباپدر یک لحظه چشم خویش بگشادجوادش را تماشا کرد و جان دادغلامرضا سازگارمرید بال زدم تا مراد گریه کنمبه شوق بام تو تا بامداد گریه کنمو در خیال خودم رفته ام امام رضانشسته ام دم باب الجواد گریه کنمبه (التماس دعاهای) کوله بار خودمبه رسم معرفت و رسم یاد گریه کنممرور می کنم عمرم چقدر زود گذشتزیاد وقت ندارم زیاد گریه کنم!!چه خوب اگر بدهد کربلا به من، من همچه داد گریه کنم چه نداد گریه کنم!!نشسته ام که به یاد یتیم این آقا...و کارِ یک زنِ رقاصِ شاد گریه کنم!!ابالجواد، جوادت چه بد تنش افتادبه، جان پاک جگر گوشه ات زنش افتاد!!به خاک تیره چرا آفتاب افتادهنگاه بی رمقش فکر خواب افتادهجوان تشنه لبی مثل شمع آب شدهلبش به زمزمۀ (آب آب) افتاده!!به زحمتی طرف درب بسته آمد و حیف...صدای محتضرش بی جواب افتاده!!کنیز ها همه با طشت هلهله کردندتنش به مرحلۀ پیچ و تاب افتاده!!به دست و پا زدنش بین حجره خندیدندکه احترام امام از حساب افتاده!!در آخرین نفسش زائر کبودی شدز روی صورت مادر نقاب افتاده!!رسید فاطمه زد شانه گیسوانش رانشان نداد ولی زخم استخوانش راشکسته بال و پرش را به آسمان دادندکنیزها بدنش را تکان تکان دادندقرار شد که تنش را کشان کشان بکشندبه هم ، مسافتِ تا بام را نشان دادند!!برای اینکه برایش نما درست کنندبه تیزی لبۀ پله ها زمان دادند!!همین که شکل لبش فرق کرده یعنی که:به اشک ما خبر چوب خیزران دادند!!و اینکه نیز سرش ضربه خورده یعنی که:دوباره تا دل گودال راهمان دادند!!هزار شکر که دیگر تنش نمی سوزدکبوتران که رسیدند و سایبان دادند!!چقدر خوب همینکه تنی برایش ماندچقدر خوب که پیراهنی برایش ماند...حبیب نیازیآمد از راه و کشیده است عبا را به سرشوای از سینۀ سوزان و دل شعله ورشهمچو شمعی که بسوزد ز شرر آب شودآب کرد آتش آن زهر ز پا تا به سرشحجره اش بسکه غم انگیز و ملال آور بودگرد غم بود که می ریخت ز دیوار و درشگاه در زیر لبش ذکر خدا می گویدگاه سوی در حجره ست خدایا نظرشهم جواد آمده بالین رضا هم زهراهم پسر سوخته هم مادر خونین جگرشپیش مادر نبود طاقت برخاستنشزیر بار غم و اندوه خمیده کمرشپسرش دست به سر دارد و  مادر به  کمراو نظر می کند و خون رود از چشم ترشدست ظلمی که زده بر رخ زهرا سیلیپاره کرده ست کنون رشتۀ عمر پسرشای «وفائی» ز فلک پیک شهادت آمدگشت تا گلشن سرسبز جنان همسفرشسیدهاشم وفاییای جلوۀ جلال خدا یا اباالحسنوی مظهر جمال خدا یا اباالحسنچون فاطمه تو بضعۀ خیر البشر شدیدیدار تو وصال خدا یا اباالحسنای هشتمین امیر ولا حضرت رئوفآقا بگیر دست مرا حضرت رئوفتا زیر سایۀ حرم حضرت توئیمما سر سپردۀ کرم حضرت توئیماز بسکه لطف جاریِ سلطانی اَت رسدما سائلان محترم حضرت توئیمدار الضیافه ات نه فقط در جوار توستعالم ضیافت است و جنان سفره دار توستباللَه زیارت تو مرا مشهد الحسینآری شهادت تو همان اَشهد الحسینکن روزی ام که از در باب الجواد تواز مشهد الرضا بروم مشهد الحسینما ریزه خوار خوان نعیم ولایتیمزنده به زیر پرچم سبز هدایتیمدل ها نشسته اند سر راهت ای رضاداریم اشتیاق رخ ماهت ای رضاگفتی حدیث سلسله را در دیار ماایران سراسر است قدمگاهت ای رضاما عشق را ز نور صدایت شناختیمتوحید را به یُمن ولایت شناختیمتو آمدی که کشور ما حیدری شودخاک شلمچه تا همه جا کوثری شودآنروز قصۀ شهدا را رقم زدیتا امتی فدای تو و رهبری شودشکر خدا که کوفه نشد این دیار نورتو ماندی و قوام گرفت انفجار نورشکر خدا که مردم ما کربلایی انداهل وفا و عاطفه و آشنایی اندشکر خدا که آب نبستند بر شمااین خود نشانه ای است که امت ولایی اندافسوس اهل جورِ زمانه خبر شدندغافل خواص و ، اهل ستم معتبر شدندمحمود ژولیدهوای مادر مددی کن جگرم می‌سوزدکه نه تنها جگرم پا به سرم می‌سوزدزهر اثر کرده به زانو و ستون فقراتجگرم پاره شده تا کمرم میسوزدکسی آید ز وفا چشم جوادم گیردپیکرم پیش نگاه پسرم می‌سوزدهمره هر نفسم خون ز لبم می‌پاشدتار میبینم و چشمان ترم می‌سوزدچون مقطع شده حرفم ، پی اخبار ولادود می‌گویم و بر لب جگرم می‌سوزدقاسم نعمتیخراسان می دهد بوی مدینهخراسان کوه غم دارد به سینه خراسان را سراسر غم گرفتهدر و دیوار آن ماتم گرفته خراسان! کو امام مهربانت؟چه کردی با گرامی میهمانت؟خراسان راز دل ها با رضا داشت چه شب هایی که ذکر یا رضا داشت خراسان کربلای دیگر ماست مزار زاده ی پیغمبر ماستخراسان! می دهد خاکت گواهیز مظلومی، شهیدی، بی گناهیبه دل داغ امامت را نهادندامامت را به غربت زهر دادنددریغا! میهمان در خانه کشتندچه تنها و چه مظلومانه کشتندامامِ اِنس و جان را زهر دادندبه تهدید و به ظلم و قهر دادندز نارِ زهرِ دشمن، نور می سوختسراپا همچو نخل طور می سوختز جا برخاست با رنگ پریده غریبانه، عبا بر سر کشیده گهی بی تاب و گه در تاب می شد همه چون شمع روشن آب می شد میان حجره ی در بسته می سوخت نمی زد دم ولی پیوسته می سوخت ز هفده خواهر والا تبارش دریغا کس نبودی در کنارشبه خود پیچید و تنها دست و پا زد جوادش را، جوادش را صدا زد دلش دریای خون، چشمش به در بود امیدش دیدن روی پسر بود پدر می گشت قلبش پاره پاره پسر می کرد بر حالش نظاره پدر چون شمع سوزان آب می شد پسر هم مثل او بی تاب می شدپدر آهسته چشم خویش می بست پسر می دید و جان می داد از دست پسر از پرده ی دل ناله سر داد پدر هم جان در آغوش پسر دادغلامرضا سازگارکعبه ی اهل ولاست صحن و سرای رضاشهر خراسان بُوَد کرب و بلای رضادر صف محشر خدا مشتری اشک اوست هر که در اینجا کند گریه برای رضاکیست پناه همه جز پسر فاطمه؟ چیست رضای خدا غیر رضای رضا؟بر سر دستش برند هدیه برای خدا ریزد اگر دُرّ اشک، دیده به پای رضازهر جفا ریخت ریخت، شعله به کانون دلخونِ جگر بود بود، قوت و غذای رضانغمه ی قدّوسیان بود به آمین بلند حیف که خاموش شد صوت دعای رضایاد کند گر دَمی ز آن جگرِ چاک چاک خون جگر جوشد از خشت طلای رضااز در باب الجواد می شنوم دم به دم یا ابتای پسر، وا ولدای رضابوسه به قبرش زدم، تازه ز طوس آمدم باز دلم در وطن کرده هوای رضاگر برود در جنان یا برود در جحیم بر لبِ میثم بُوَد مدح و ثنای رضاغلامرضا سازگارعرش را منتظر خویش دگر نگذارمفرش را خسته و پیوسته قدم بردارمآن چنان قوت زانوی مرا زهر گرفتکه شده روز، چنان شام، به چشم تارمعرق سرد به پیشانی گرمم بنشستیاد سجاد کنم با بدن تب دارمزهر از تشنه لبی حال مرا کرد عوضیا حسین! از جگر سوخته، آتش بارمتازه لرزیدن زانوی تو را دانستمیا حسین! درد غریبی تو شد افطارم شهر انگار که اطراف سرم می چرخدمادرا درد و غم کوچه دهد آزارمیا علی! وای که عمامه ام از سر افتادقوتی نیست که آن را به سرم بگذارممثل پیغمبر اعظم ز بیانم جان رفتقلم و لوح بیارید که بی گفتارمبس در این حجره ی در بسته به خود می پیچمخسته شد جانم و پیچید به هم طومارمباقی عمر مرا از نفسم بشماریدعمر کوتاه من و دردسر بسیارمنعل تازه به سم مرکب مامون بزنیدکه من از پیکر صد چاک، خجالت دارمتازیانه بزنید از همه سو بر بدنمزائر زینب کبراست دل خونبارممن از این حجره ی در بسته رها می گردمکه تمام است در این لحظه تمام کارمای مقیم حرم پاک پیمبر پسرمزائر روی پدر باش که جان بسپارممحمود ژولیدهبیا دلم که همینک به مشهدت ببرمبه شهر حضرت نور و به مقصدت ببرمدلت هوای حرم دارد و پریشان استو قول می دهمت تا به مرقدت ببرممیان صحن مبادا که بی قرار شویکبوترم تو بیا تا به گنبدت ببرمبه روضه هم نرسیده کمی نماز بخوانکه خوب نیست تو را با دل بدت ببرمبه چشم تیره و تارت نگاه جایز نیستبه چشم سرمه بکش تا به سرمدت ببرمشبیه تر به خود مصطفی همین آقاستتو کفش کن که تو را من به احمدت ببرمشب شهادت مولا، رضا شده معبودتو عبد شو دل من تا به معبدت ببرممریم توفیقیآخر «ماه صفر»، اول ماتم شده استدیده ها پر گهر، و سینه پر از غم شده استآه ای ماه، که داری به رخت گرد ملال!خون دل خوردن خورشید، مسلّم شده استآخر ای ماه سفر کرده که «سی روزه» شدی  رنگ رخسار تو، همرنگ «محرّم» شده استعرشیان، منتظر واقعه ای جان سوزندچشم قدسی نفسان، چشمه ی زمزم شده استشب تودیع پیمبر، شهدا می گفتند: آه از این صبح قیامت، که مجسم شده استتا که بر چیده شد از روی زمین «سایه ی وحی»        آسمان، ابری و آشفته و درهم شده است«مجتبی» گلشنی از لاله به لب، کرد وداعداغ او، داغ دل عالم و آدم شده استباغ، لبریز شد از زمزمه ی «یاس کبود»لاله، دل تنگ تر از حجله ماتم شده استمیهمانی، که «خراسان» شد از او باغ بهشتمیزبان غم او «عیسی مریم» شده استاز همان روز، که زد سکّه به نامش در توسشب، پی کشتن «خورشید» مصمم شده استتا بسوزد «دل ذریه ی» زهرای بتولزهر در ساغر انگور فراهم شده استراستی تا بزند بوسه بر «ایوان طلا»کمر چرخ به تعظیم شما خم شده استپایتخت دل صاحب نظران است این جا«مشهد» انگشت نمای همه عالم شده استگر چه بسیار خطا دیده ای از ما، اماسایه ی مهر تو، کی از سرما کم شده است؟گر چه من ذرّه ی ناقابلم ای شمس شموس!باز پیوند من و عشق تو محکم شده استتا کسی بنده ی سلطان خراسان نشودغمش از دل نرود، مشکلش آسان نشودمحمدجواد غفورزادهمن كه از زهر جفا پاره شده این جگرمكنج این حجره بیاد غم دیوار و درمدر كجایی ز مدینه تو بیا ای مادر!تا ببینی كه فتادست بر این دل شررمتشنه و بی كس و تنها چو به خود می پیچمگر بیایی بگذارم به قدوم تو سرمبارها از اثر زهر چو خوردم به زمینیاد آن كوچه بسوزاند همه برگ و برمگه به خاك افتم و گه خیزم و گه ناله كنمگاهی از غصه بگویم كه كجایی پسرمزهر مأمون به خدا كار مرا ساخته استگشته راحت دگر آماده ز بهر سفرممن تأسی كنم از تشنه لبی بر جدمتشنه لب می دهم این جان به ره دادگرمگر كه شد حجره ی من قتلگهم یا الله!دیگر از داغ پسر خم نشده این كمرمحبیب الله چایچیاندر خاک می پیچد تنش را مرد غربتدارد در این حالت تماشا مرد غربتباید تماشا کرد و خون از چشم باریددریا به دریا همنوا با مرد غربتهرم نفس هایش پر از تاثیر زهر، استدر آتش افتاده ست گویا مرد غربتاو آب را پس می زند ای وای، ای وایدر فکر عاشوراست آیا مرد غربت؟یک شهر عاشق دارد و سرگشته اماتنها تر از تنهاست این جا مرد غربتدردانه ای بوی مدینه با خود آوردخوبست دیگر نیست تنها مرد غربتیک کهکشان راه است تا فهمیدن اوهفت آسمان شد فاصله تا مرد غربتسیدمحمد بابامیریآمد از راه و کشید آرام عبا رویِ سرشیعنی امروزست روزِ ناله هایِ آخرشهر قدم رفت و نشست و دست بر پهلو گرفتمی کشد خود را به سویِ خانه مثلِ مادرشرویِ خاکِ کوچه دنبالش اگر دقت کنیبنگری آثاری از خاکی ترین بال و پرشاو زمین می خورد و می خندید بر حالش عدواین هم ارثی بود که برده ز جدِّ اطهرشصحنۀ جان دادن او روضۀ مستوره شدحجرهٔ در بسته می داند چه آمد بر سرشبار دیگر صورت خاکی و دست و پا زدنخادمش دید و ولی هرگز نمی شد باورشیک بُنَیّ گفت و از کام پسر بوسه گرفتاز مدینه بهر یاری زود آمد دلبرشکربلا بابا رسید امّا پسر افتاده بودقلبِ شاعر آب شد در این دو بیت آخرشهر چه قدر آغوش خود وا کرد اکبر جا نشدتا که آخر در عبا پیچید جسم اکبرشتا قیامت هم نمی فهمند اهل معرفتاز چه آمد دست بر سر بین لشگر خواهرشقاسم نعمتیای ضامن آهو همۀ بود و نبودمقربان تو و لطف و عطای تو وجودمجان می دهم آقا! عوضش عشق عطا کندر معامله ای یک طرفه طالب سودمدر بین محبان تو آلوده ترینمشرمنده از اینم که مطیع تو نبودمگه گاه تو را دیدم و نشناختم ای وایصد حیف که آغوش برایت نگشودمگاهی به سر سفره کنار تو نشینمهمراه تو ای شاه غذا میل نمودمیا فاطمه می گویم و این اذن دخول استراهم بده من سینه زن یاس کبودمگفتم به شما شیعه اثنی عشرم، نهاز کودکیم گریه کن جدّ تو بودمدر صحن دو چشم من از آن روز که وا شدبا گریه و با اشک حسینیه بنا شدای حضرت سلطان بنگر حال گدا رااز من بخر این ناله و این اشک و بکا راپر باز نکردی و کرم لا اقل آقاوا کن به روی من یکی از پنجره ها راای دست شفا بخشی تو پنجره فولادانگار مسیح از تو گرفته است شفا رااین نقطۀ پایان محرم، صفر ماستامضا بنما تذکرۀ کرب و بلا راامروز، دو ماه است عزادار شمائیمسخت است در آریم ز تن رخت عزا رادر روز سیه پوشی مان مادرمان بست.......با دست خودش دگمۀ پیراهن ما راامروز ولی نیست توقع که بیایدباید که کند دفع خطر شیر خدا راجز اشک ندارم به کفم، شاید همین اشکخاموش کند دامن ام النّجبا راامروز که از زهر، ز پا تا سرتان سوختانگار دوباره، پسِ در مادرتان سوخت  تو آمدی و بود عبا بر سرت آقاخون بود سفیدی دو چشم ترت آقاوقتی به روی خاک نشستی به گمانمشد زنده تو را خاطرۀ مادرت آقاای لالۀ شاداب گلستان امامتدست چه کسی کرد تو را پرپرت آقااین کیست امامه به سرش نیست؟ جواد استاز راه دراز آمده تاج سرت آقاشد موقع تحویل امانات امامتدادی به پسر خاتم انگشترت آقاصد شکر سر تو به روی دامن او بودوقتی که کشیدی نفس آخرت آقاچشم تو به ره ماند و نیامد به کنارتدر موقع جان دادن تو خواهرت آقاتشییع شدی لیک نه در زیر سم اسبگل بود که می ریخت روی پیکرت آقاکِی با لب تشته سرت از پشت بریدند؟آیا پی انگشترت، انگشت بریدند؟سعید توفیقیجگرش خون شد و چشمش نگران بر در بودسینه اش سوخته از غربت و چشمش تر بودوقت تودیع جگر گوشه خود را می خواستبه تمنای رخش دیده ی او بر در بودسوخت از زهر، كسی كه به حرم خانه ی وحیعالم علم نبی، بضعهٔ پیغمبر بوددر و دیوار هم از غربت او نالیدندحجره اش بس كه غم انگیز و ملال آور بوددل قدسی نفسان غرق غم و محنت شدكه به بالین نه پسر داشت و نی خواهر بودسوخت از یاد در سوخته ی گلشن وحیگوئیا چشم به راه قدم مادر بودآمد از راه به امید وصالش امااول وصل پسر، درنفس آخر بودرفت او چون ز جهان خیل ملائك دیدنددر سماوات به پا شورشی از محشر بودخار غم داشت به دل چون كه «وفائی» می دیدهشتمین گل به گلستان نبی پرپر بودسیدهاشم وفاییانگور می دهند که قربانی ات کنندلازم نکرده دعوت مهمانی ات کنندصدها رواق در جگرت زهر باز کردمی خواستند آینه بندانی ات کنندهر شب تو بر غریبی خود گریه می کنیمردم اگر چه سجده ی سلطانی ات کنندتو نو به نو برای خودت گریه می کنیدر صحن کهنه گر چه چراغانی ات کنندوقتی خدا غریبی ما را نگاه کردفرمود تا حسین خراسانی ات کنندزن های طوس مثل زنان بنی اسدجمعند تا عزای پریشانی ات کنندمعصومه را به همرهی خود کشانده ایتا قبله گاه زینب ایرانی ات کنندمحمد سهرابیشب هم به قدر دیدۀ تو، پر ستاره نیستدریای غصه های دلت را، کناره نیستگفتی به خادمت که درِ حجره را ببندیعنی برای تشنگیت، راه چاره نیست آقا شبیه مار گزیده، به خود مپیچآهسته تر، مگر جگرت، پاره پاره نیست؟ بهتر که خواهرت دم آخر نیامدهاین صحنه ها که قابل درک و نظاره نیست داری به یاد جدّ خودت گریه می کنیروضه بخوان که جای گریز و اشاره نیستتو روی خاکِ حجره ای و خاک بر سرماما تنت اسیر هجوم سواره نیستمحمدامین سبکبارنگاه خیس قلم روی دفترم افتادكنار حجره امامی رئوف جان می دادتمام حجره پر از التهاب بود و سكوتنوای تشنۀ آب آب بود و سكوتجواد از سوی باب الجواد می آیدو مادری شده محزون كنار او شایدنَفَس نَفَس زده در كوچه های بارانیو همنوا شده با نالۀ خراسانیخدا نكرده اگر ناگهان زمین می خوردتمام كوچه پر از گرد وخاكِ طوفانینگاه و صورت او سرخ، من نمی دانمكه جام زهر، و یا دست سنگی ثانی؟عبا به روی سرش آسمانی از اندوهو حجره محفل روضه مكانی از اندوهچه قدر لحظۀ آخر گریزی از تب بودبه فكر مقتل و خَدُّ التریب و زینب بوددوباره بی تب و تاب حضور دعبل شددوباره روضۀ گودال مَحرم دل شددلش به خاكِ كف حجره یادی از غم كردتمام صحن حسینیه را محرَّم كردرئوف عشق و محبت حدیث سلسله رابه نقل از خود جبریل، وقف عالم كرددلم نشسته به پای نماز بارانتتمام شهر دلم را شبیه زمزم كردغروب چشم پُر ابرش، غروب عاشوراحسین بر كفِ گودال خسته و تنهابه روی پیكر او جایِ تیر و سر نیزهسلام قاری قرآن، سر تو بر نیزه!؟علی پور زمانگل می کند بهار تو در باغ سینه هاپر می شود ز باده ی تو آبگینه هانقاره می زنند به بامت فرشتگانحتما شفا گرفته ز دست تو سینه هادیگر غریب نیستی ای آشنا ترینتایید می کند سخنم را قرینه هااول همین که سمت حریم تو آمدندصدها هزار مرد غریب از مدینه هادیگر هم آن که از نفس تو غریب مانددر سینه های عاشق وصل تو کینه هاتجدید کن حکومت خود را به قلبهااینجا فراهم است برایت زمینه هاگرم فضا نوردی خوف و رجا شدیمآیا به ما نمی رسد آخر سفینه هادارد حکایت ازدل عشاق گنبدتیعنی که زرد باد رخ از عشق بی حدت  خورشید گرم چیدن بوسه زماه توستگلدسته ها منادی شوق پگاه توستآری شگفت نیست که بی سایه می رویخورشید هم زسایه نشینان ماه توستاز چشم آهوان حرم می توان شنیداین دشتها به شوق شکار نگاه توستبالای کاشی حرم تو نوشته استهرجا دلی شکست همان بارگاه توستبا این که سال هاست سوی طوس رفته ایاما هنوز چشم مدینه به راه توستیعنی که کاش فصل غریبی گذشته بوددیگر مسافرم زسفر بازگشته بودهرچند سبز مانده گلستان باورتآیینه ای جز آه نداری برابرتراه از مدینه تا به خراسان مگر کم استبا شوق دیدنت شده آواره خواهرتدیگر دلی به یاد دل تو نمی طپدبالی نمانده است برای کبوترت…مثل نسیم می رسد از ره جواد تویعنی نمی نهی به روی خاکها سرتتنها به خاک کرب و بلا سرنهاده بودمردی که داشت نوحه گری مثل مادرتاشک تو هست تا به ابد روضه خوانمانتا کربلاست همسفر کاروانمانحجت الاسلام جواد محمد زمانیبا زمین خوردنت امروز زمین خورد زمینآسمان خورد زمین عرش برین خورد زمینوسط كوچه همینكه بدنت لرزه گرفتناگهان بال و پر روح الامین خورد زمیناین چه زهری است كه داری به خودت می پیچیگاه پشت كمرت گاه جبین خورد زمیناز سر تو چه بگوییم؟ روی خاك افتاداز تن تو چه بگوییم؟ همین ... خورد زمیندگرت نیست توان تا كه ز جا برخیزیای كه با تو همه ی دین مبین خورد زمینداشت می مرد اباصلت كه چندین دفعهدید مولاش چه بی یار و معین خورد زمینزهر اول اثرش بر جگر مسموم استپهلویت سوخت كه زانوت چنین خورد زمینپسرت تا ز مدینه به كنار تو رسیدطاقتش كم شد و گریان و حزین خورد زمینبه زمین خوردن و خاكی شدنت موروثی استجد تشنه لبت از عرشه ی زین خورد زمینجواد حیدریانگور می خرند پذیرایی ات کنندمهمان جشن شوم یهودایی ات کنندشکر خدا که بر بدنت دشنه ای نخوردقسمت نبود حضرت یحیایی ات کننداین اشک شوق ماست که شکر خدا نشدنیزه سوار زخمی صحرایی ات کنندگل ریختند روی تنت ای غریب طوستا در نگاه شهر تماشایی ات کنندبخشیده اند مهریه شان را زنان شهرتا گریه بر غریبی و تنهایی ات کنندوحید قاسمی