مشهدالرضا جز بهار ندارد..
چطور بگویم که از ثانیه به ثانیه آرام و عاشقانه آن سرا گفته باشم! چطور که ذرهای از توصیف نور و شورش باز نمانم! از ازدحام اصواتی که در خود، شیدایی تابستان دارند!
آخر دلدادهها که در چند خط جا نمیشوند... آنان که به نشانی بهشت، هربار شال و کلاه میکنند تا از برف و بوران و بغض درآیند... از زیردست و پای زمستان...
اصلاً همیشه سردترین فصل سال، گرم است برای راه بلدان... برای آدمیانی که آدرس خانهای را دارند که از کرختی جغرافیا، دورِ دور است و جز رحمت و رایحه بوستان ندارد...
چطور بگویم از بهشت، از سعادتمندانی که در عالم یگانه زمین، سکنی و قرار میگیرند... از اندوه و سوز و کولاکی که تنها تا پای دروازههای این خانه جولان میدهند... چطور نجات از زخم لشکریان سرما را با قلم گنگ و یخ بسته ام، تحریر کنم...
آخر زمستان و لرزیدن و رخت سپید زیارت، در چند خط جا نمیشوند... نوشتن از آدمیانی که بلدند چگونه روح و جانشان را با احترام، به بهشت ببرند... از آنها که سرما را عمری است میسُرانند از استخوانهایشان و تا داغ ترین جرعههای سلام، سر از پا نمیشناسند ...
خوشبختها، قرنهاست که مشهد شناس اند... با گوشت و پوست و خونشان، حرم را بلدند... میدانند رنج آورترین و سردترین زمستانها، کجا لاف زدنشان تمام میشود... و در کدام نقطه زمین، دی و بهمن و اسفندش را میشود پرنده وار، بال و پَر گشود...